آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

دوستان عزیز سلام

 

به خاطر اینکه بین پستهایم خیلی فاصله افتاد و شخصیتهایی که با اسم مستعار از آنها یاد میکنم شاید

 از خاطر بعضی دوستان رفته باشد به صفحه ام قسمتی به اسم شخصیتهای مهم اضافه کردم

امیدوارم کمک خوبی باشد جهت یاد آوری

Miss D ناظمی دیگر

روز اول ترم دوم را با خیال راحت نرفتم مدرسه و از روز دوم رفتم. وارد مدرسه که شدم تغییرات زیادی به چشم می آمد اما مهمترینش این بود که ناظممان تمام سومها را آورده بود طبقه سوم و تمام اولها را برده بود پایین به جز کلاس 105 اولها که بچه های نسبتاً آرامی داشتند به جز یکی شان که واقعاً شر بود اون هم اسمش هدی متقی بود.توی این کلاس به جز هدی تنها آدمی که من می شناختم همون دختر دختر دختر خاله مامانم بود !!!!  یعنی همون هانیا خانم کیوان... البته ما از بابت اینکه این کار را کرده خیلی خوشحال شدیم اما این کار مشکلاتی را هم در بر داشت و آن هم این بود که عاشق پیشه های اولی برای دیدن عشقهای فنا ناپذیرسومی شان ، زنگهای تفریح می آمدند طبقه سوم و واقعاً اصلا جای سوزن انداختن توی اون طبقه پیدا نمی شد.از بین این عاشق پیشه ها که عین 3تا زنگ تفریح،این راه پله 68تا پله ای را بالا می آمد شادان (جادوگر) بود...(تصویری از شادان را مشاهده می کنید که من اون موقع ها کشیدم همون طور که از شکل بر می آید سلطان قلب شادان کسی جز فهیمه ناناز نبوده) و شاید هر روز وهر ثانیه اون مزحکه دست ماها بود و کلی باهاش سر به سر فهیمه ناناز می گذاشتیم ...هر وقت که از راه پله ها میدیدم که دارد بالا می آید با بچه ها  واسه فهیمه می خواندیم: قلبمُبوم بوم.قلبم بوم بوم ...



تغییر بعدی که واقعا توی چشم می آمد حضور یک ناظم چهارم توی مدرسه بود که واقعا توی چشم می آمد...تاکید می کنم توی چشم می آمد... در اولین برخوردی که باهاش داشتم کنار ناظممان(شفا...) ایستاده بود. من که محو تماشای ناظم جدید الورود بودم نفهمیدم ناظممان کی ازم پرسید که" چرا مهدیه فتح الهی غیبت کردی دیروز" گفتم: حالم خوش نبود...ناظممان گفت: مگه می شه مهدیه فتح الهی با این همه شر و شوریش نا خوش هم بشه؟؟؟ گفتم خب دیگه با اجازه و رفتم...متوجه شدید توی دوتا جمله اسم و فامیل من را کامل به کار برد ... درست اون موقع ها خیلی خر بودم اما نه اینقدر که نفهمم منظور ناظممان معرفی کردن من به اون ناظم جدید باشه که گویا دبیر جامعه شناسی مان هم بود... نیکو گفت که دیروز با ماها هم همین کارو کرده و کلا اکیپ را حضورشان معرفی کرده... اما بگذارید یه کم از ظاهر ناظم جدیدی الورود بگم... قد حدود 160 تا 65 و وزن غیر قابل تخمین ... واسه همین تاکید کردم خیلی تو چشم می آمد... فقط یک شکم بزرگ داشت که در ازای راستای مهره کمر مانند گردی حرف دی انگلیسی نسبت به راستای خط راست حرف دی بود.از این رو من اسمش را گذاشتم میسیز دی و همین اسم هم رویش تا آخر زمانی که بود باقی ماند و ازش توی خاطراتم بعد از این با همین اسم نام می برم... اما بشنوید از بقیه خصوصیاتش...زنگ تفریح تمام شده بود و ناظممان ماهارو به زور کرده بود توی کلاس اما ماها عین علی ورجه از این کلاس به اون کلاس می پریدیم و یا مثل سربازهای هخامنشی توی راهرو قدم رو می رفتیم...میسیز دی توی طبقه بود اما عکس العمل کندی داشت به محض اینکه رویش را به سمت دیگر سالن می کرد،پشت سرش عین یک خیابان شلوغ و پر رفت وآمد می شد... بین تمام این رفت وآمدها وآمد وشدها فقط یکبار نیکو را دید و با اعتماد به نفس کامل گفت"علی اکبری برو سر کلاست" نیکو هم هاج و واج و عصبانی بلند گفت: ایــــــــــــــــــــــش چه اسمها را هم زود یاد گرفت" و کلی همه خندیدیم اونروز... این هم از معرفی یک کاراکتر کم نظیر...میشه گفت باهوش و آب زیر کاه و کمی مهربانتر از بقیه....این اسم میسیز دی همیشه من را یاد کارتونی می انداخت که برادرم زمان بچگی نگاه میکرد به اسم مستر تی که خیلی مورد علاقه اش بود و مدام توی ویدئو می شد فیلم اون را پیدا کرد خداییش من بیشتر قسمتهای اون کارتون را بسکه دیدمش هنوز خوب یادمه  ...نمی دونم شاید اون موقع هم این اسم را با تاثیر از همین مستر تی روی میسیز دی گذاشتم...خدا داند این را واقعاً یادم نیست ...


تعطیلات زمستانی (خانه نجمه)

یزی که فقط از سوم راهنمایی تا پیش دانشگاهی ما دوام آورد همین جریان تعطیلات زمستانی بود که به عقیده من خیلی خوب بود و من از وجود یک هفته تعطیلی بین دو رتم خیلی لذت می بردم.هرچند ترم واحدی چون درسهای دوترم مجزا بود این کار مقدور بود اما تو نظام سالی واحدی دیگه این تفکیک وجود ندارد و در نتیجه تعطیلات زمستانی هم معنی ای ندارد....ساعت 10صبح  بود که با برادرم، علی به قصد خونه نجمه از منزل حرکت کردیم و در چهارراه پاسداران(یا به قول فهیمه قیدی ...پاراه چاسداران) نیکو و پریسا هم به ما پیوستند. سیدخندان که رسیدیم رفتیم سمت خیابان دبستان در این فاصله علی و پریسا بحثشان در مورد دانشگاه هنر گل انداخته بود. آخه علی گرافیک می خواند و بحث اساسی شان در مورد این بود که پریسا کپی کار می کند و این اصلا توی طراحی خوب نیست. من و نیکو که از بحثهای آنها و آرام آرام راه رفتن آنها خسته شده بودیم به راه رفتنمون سرعت دادیم بلکه اینها یه کم به فکر بیفتند و سریعتر راه بروند. علی گفت: آی کجا میرید و من و خواهرمو تنها میگذارید!!! من و نیکو وایسادیم تا به ما برساند...نیک. گفت:خواهر؟ گفتم : نه آبجی.نمی دونم پس من کی هستم اگه اون خواهرشه... خلاصه نیکو گفت بیایید من یک راه میان بر بلدم و زد توی یه کوچه باریک که سرتاسرش پر بود از ساختمانهای نیمه کاره و عمله هایی که مشغول کار بودند. علی گفت: من اگه تنها بودم هیچوقت از اینجا رد نمی شدم که نیکو اسمش را گذاشته میانبر!!! به خونه نجمه که رسیدیم علی رفت و وقتی نجمه در را باز کرد در نهایت تعجب فائزه غلامی را دیدیم که اومده.نجمه گفت سورپرایز بود و واقعا هم بود چون فائزه کمتر توی جمع شلوغ کاری های ما فرصت حاضر شدن را پیدا می کرد...آخه اون همیشه یا درس داشت یا کلاس زبان... خونه نجمه اینا یک خونه به طرح قدیمی بود یک واحد پایین و واحد دیگر از طریق راه پله ویک پاگرد در طبقه دوم واقع شده بود. واحد پایینی با یک در از راه پله جدا می شد درست مثل واحد بالایی البته. از در که وارد شدیم نجمه گفت در واحد پایینی قفل شده و باز نمی شه و اگر هم باز نشه باید گشنگی بخوریم. مهدیه تو بیا امتحان کن ما که هرچه زور زدیم نشد!!! خلاصه کلید را گرفتم و با اولین چرخاندن کلید توی مغزی در، در باز شد...به نجمه گفتم: مطمئنی جای دیگه ای زور نزده بودی و بچه ها خندیدند و فائزه هم یکی زد تو کله ام " بدو بالا،پررو نشو دیگه" خلاصه رفتیم بالا و هیشکی هم خانه نبود و شروع کردیم به سر به سر همدیگر گذاشتن من یک گلف خانواده هم پیدا کرده بودم که مال داداش نجمه(محمد)بود که فعلا مدرسه بود و حسابی با گلف خانواده بازی کردم. فائزه اومد گوشمو کشید و گفت: معلوم نیست این بچه کوچیکه کی می خواهد بزرگ شه!!! وقت ناهار شد. نجمه به مامانش قول داده بود که غذا را خیلی شیک و مرتب سرو کنه اما نجمه که از این حوصله ها نداشت از ما قول گرفت که به مامانش نگیم که نجمه برنج را با قابلمه آورده سر میز ولی خب اگر قرار باشه دست آدم رو بشه میشه دیگه. و مامان نجمه درست وسط ناهار از دانشگاه برگشت و دید که یه قابلمه سر میزه و نجمه را دعوای مختصری کرد و رفت طبقه پایین. از اونجا که نجمه بر خلاف ماها که بچه های کوچیک خانواده هستیم، بچه بزرگ خانواده است مامانش جوانتر از مامانهای ما و البته اون موقع ها دانشجو هم بود و حالا استاد... ما ناهار را تمام کرده بودیم که محمد از مدرسه آمد و نجمه برایش غذا کشید و گذاشت سر میز. محمد خیلی مظلوم بود و البته سر به زیر و خجالتی البته اون موقع ها. به نجمه گفتم: غذاشو گرم نمیکنی؟ گناه داره...گفت: نه بابا عادت داره ولش کن حوصله داری... به محمد گفتم: محمد،نجمه خواهر خوبیه؟ جوابی نداد. گفتم :خیالت جمع تا ما اینجاییم در امانی...گفت:نه...گفتم اذیتت می کنه؟ گفت:آره...گفتم:بزنم تو سرش؟ گفت:آره..گفتم: با چوب بزنم؟ گفت: آره...همین موقع نیکو گفت: محمد،مهدیه گلفت را خراب کرده....گفتم: نه محمد جان خیالت راحت با گلفت بازی کردم اما خرابش نکردم تازه باهاش اینارو هم زدم(الکی) گفت: عیبی نداره... با خنده خطاب به نیکو گفتم: خیلی مونده تا تو زبون بچه هارو یاد بگیری... محمد که دیگه ناهارش را خورده و بود یک راست رفت سراغ سگا و مشغول بازی شد و ما هم مشغول حرف زدن و به رفع مجل پریسا مشغول. مجل پریسا همون مشکل پریسا بود در مورد اینکه علی بهش گفته بود کلاسی که میری کپی زنی و به درد نمی خوره... و برای پریسا نمی دونم چرا این مسئله اینقدر مهم بود!!! خیلی راه کار پیشنهاد کردیم اما هیچکدام پذیرفته نشد و واسه مجل پریسا راه حل منطقی ای پیدا نشد واسه همین من رفتم با محمد نشستم به سگا بازی کردن. با اینکه محمد همسن پسر خاله من مهدی بود و پنجم دبستان،اما بازی ای که اون بازی می کرد در مقابل بازی های ماشین و موتور و جنگی و بکش بکشی که مهدی بازی می کرد واسم عجیب بود. این نشان می داد که چقدر روح آرانتری نسبت به بچه های هم دوره ایه خودش داره. بازی محمد یه میمون بود که از این درخت به اون درخت می پرید و حالا با گرفتن نارگیل و موز امتیاز کسب می کرد. محمد مسلما بچه درس خوان تری بود و آرامش بیشتری نسبت به سایر همسن و سالهای خودش توی اون زمان داشت... بعد از اون ما مشغول دیدن شو شدیم از خواننده محبوب نجمه در آن زمان وَنِسا ویلیامز... بعد از ظهر یه کم مزاحم تلفنی شدیم (چه کار بدی) به دوستهای پریسا تو مدرسه بوعلی زنگ می زدیم و من با اون صدای ترسناکی که هنوز هم مامانم میگه نمی دونم این صدا را با کدوم حنجره ات در میاری حسابی ترساندیمشان و کلی خندیدیم(لازم به ذکر است که اون موقع ها مچ گیری به اسم آی دی کالر موجود نبود و اصلا مخابرات همچین سرویسی را ارائه نمی داد) و تا شب که بابا اومد دنبالمون زدیم تو سر وکله همدیگر و خندیدیم... یک روز کاملا عادی بود فقط با این تفاوت که این اولین باری بود که دوستان مدرسه در مکانی به غیر از مدرسه دور هم جمع می شدیم... و این شروع رفت و آمدهای خانوادگی ما در آینده نه چندان دور بود

 

پایان ترم اول یا آغاز ترم دوم

اونروز ما و نیکو اینا(302-304) امتحان آخرمان را دادیم و خلاص شدیم اما نجمه اینا و عاطفه اینا(301-305) هنوز یک امتحان ادبیات برایشان باقی مانده بود... عصر اون روز رفتم سراغ کمد کتابهایم و تمام کتابهای بدرد نخور را تیکه تیکه کردم و ریختم دور به خصوص برنامه نویسی کامپیوتر را که اینقدر اذیتمان کرده بود، برگ برگش را کندم و ریز ریزش کردن و بعد ریختمشان توی سطل زباله... حالا آماده بودم برای شروع ترم جدید اما این ترم یه فرق کوچیکی با بقیه شروع ترمهای مدرسه داشت... ممکن بود این ترم آخرم توی این مدرسه باشد. ممکن بود من هم به سرنوشت پریسا دچار شوم. ممکن بود مجبور بشوم برم مدرسه صابرین که خاله ام اونجا معلم بود. مگه میشه اونجا نفس کشید... حتی از اینکه یک لحظه فکر کنم که دیگه توی این مدرسه نیستم بغضم می گرفت... اما باید همیشه آماده رفتن بود... واسه همین تصمیم گرفتم این ترم شاید آخر را خاطره انگیزترین ترم دوران دبیرستانم کنم. و حالا که نگاه می کنم به گذشته می بینم واقعا همین طور هم بوده... دوستان بیشتر، خاطرات بیشتر و خنده های بیشتر بیشتر...

دوستان قدیمی

اولین امتحان نهایی ما امتحان زبان بود و من هم در این درس واقعاً نابغه با اعتماد به نفس تمام وارد دبیرستان حوزه مان شدم. حوزه ما دبیرستان هاجر بود توی میدان اختیاریه. همون طور که توی حیاط ایستاده بودیم و فائزه داشت سعی می کرد به من گرامر حالی کنه چشمم افتاد به دوستان قدیمی... ویدا صالحی دوست دوران راهنمایی ام و هم پای همیشگی بسکتبال بازی کردن. اصلا توی اون سه سال تغییر نکرده بود فقط شکستگی بینی اش بر اثر خوردن توپ بسکتبال بیشتر و بیشتر شده بود. کلی ذوق کردیم از دیدن همدیگه گفت که هما هم با اونه و هما را صدا کرد. هما دوست قدیمی تری بود با هم از سوم ابتدایی دوست بودیم و بعدها هم خواهید دید که چطوری 3 سال بعد از آن توی اوج نا امیدی به دادم می رسد. فقط اسم هما سعادت یزدی را به خاطر داشته باشد. هما لاغرتر شده بود و عینکش را هم عوض کرده بود خیلی تغییر کرده بود برخلاف ویدا... بالاخره سوت زدند که برویم سر جلسه امتحان!!!! انگار زنگ ورزشه...کلی با بچه ها مسخره بازی در آوردیم و رفتیم سر جلسه. به قول فائزه" درس نخواندی عوضش روحیت خیلی خوبه".... امتحان فوق العاده ساده ای بود عین کتاب.اگر همه را حفظ کرده بودم 20 می شدم!!! اون روز واقعا روز خوبی بود چون هم دوستهای قدیمی ام را دیدیم هم تنها امتحانی که ازش می ترسیدم را بدون تقلب خوب دادم... مسخره است شاید مسخره ام کنید اما الان هم که دارم این ها را می نویسم  دلم واسه فرنوش و ویدا خیلی تنگ شده و بغض راه گلویم را گرفته...فرنوش آمریکاست و ویدا هم الان باید انگلستان باشه...هرکجا هستند تنشان سلامت، لبشان خندان... من اون موقع ها بلد نبودم که دوستهایم را چه جوری حفظ کنم وگرنه نمی گذاشتم به این راحتی از دستم بروند... هیچوقت... 

امتحان قرآن

بعد از اینکه امتحان روخوانی قرآن را دادیم منصـ.... بردمون توی نمازخانه واسه امتحان کتبی.البته دوتا کلاس دیگه هم بودند یکی کلاس نیکو اینا(304)، یکی هم کلاس تجربی ها. تازه وارد نمازخانه شده بودیم و تا اومدم کنار نیکو بشینم یا دقیقتر اینکه هنوز نشیمنگاهم با زمین برخورد نکرده بود که ناظممان(شفا....) منو بلند کرد و برد وسط بچه ها نشاند درست ردیف جلوی آیدا و آناهیتا. برگه ها را داشتند پخش میکردند که مشاور اولها اومد و من را از اونجا بلند کرد و برد پیش مریم علی(از بچه های تجربی) نشاند. خواستم اولین سوال را شروع کنم که دبیر قرآن اومد و زد پشتم که بلند شو از جا که بلند شدم همه زدند زیر خنده. دبیرمان با تعجب بچه ها را نگاه میکرد."چرا می خندید؟" شفا... جواب داد آخه من جاشو قبلاً عوض کرده بودم. مشاور اولها گفت آره من هم عوض کرده بودم. من هم گفتم: خوبه امتحان ریاضی نیست.می خواهید من انفرادی امتحان بدهم؟ دبیرمان گفت: ساکت برو اونجا بشین و من را صاف برد کنار فهیمه قیدی اینا نشاند.به محض اینکه نشستم دبیرمان گفت آخه کجا بشونمت که کسی را نشناسی؟ نازنین ضیافت یواش گفت: هیچ جا و همه خندیدن.آخه تقصیر خودشونه می خواستند ماهارو پخش و پلا توی کلاس های جورواجور نکنند که همه با همدیگه دوست بشیم ....واقعاً  یک امتحان 8 نمره ای قرآن که خودش فقط 1 واحد بود، چقدر اهمیت داشت که به خاطرش این قدر من را جا به جا کردند؟ آخرش هم که تقلبمون را کردیم چرا اینها اینقدر به خودشان زحمت می دادند؟ به قول آفریقای جنوبی اونی که اهل تقلب باشه تو شیشه اش هم بکنی کار خودش را می کنه.... ولی اون 8 نمره از حق نگذریم قد 50 نمره نوشتنی داشت. خیلی حرص آدم در می آمد وقتی که برای نیم نمره مجبور بودی یک صفحه کامل پلی کپی را سیاه کنی . من که عین 8 صفحه را پشت و رو و ریز به ریزنوشتم. پیرایه و لیلا کاظم زاده برگه اضافه هم گرفتند. پیرایه دقیقاً 16 صفحه واسه 8 نمره نوشت یعنی صفحه ای نیم نمره!!!!!

بازگشتی دیگر

اونروز روز خاصی بود. غالباً من فقط باید اون روز مدرسه می رفتم چون تنها کلاس من بود که امتحان نگارش پایان ترم داشت اما با این حال نیکو اینا هم آمده بودند آخه قرار بود که زنگ آخر پریسا بیاید مدرسه... ساعت اول با جوا... فیزیک داشتم اما نیامد و من توی حیاط پیش نیکو اینا بودم آخر ساعت رفتم طبقه سوم و توی کلاس 301 که خالی بود مشغول درس خواندن شدم. هانیا(یکی از اقوام نسبتاً دورم که در کلاس اول درس می خواند-کاملتر اینکه دختر دختر دختر خاله مامانم بود!!!!) و دوستانش اومدن تا توی همون کلاس درس بخوانند اما این قدر غر غر کردند ماهارو کلافه کردند. فقط 6تا درس قرآن را امتحان داشتند و ما 28 درس مسخره نگارش. خلاصه کلی از دستشون با فهیمه تنبد ترقه (تنبدفرا) خندیدیم و وقتی نزدیک امتحان شد آمدم توی حیاط و تمام چیزهایی که مطمئن بودم که شیخـ... تو امتحان می دهد را واسه بچه های کلاس گفتم.آخه من توی اون کلاس بودم که با شیخی قبلاً کلاس داشته ام(سال دوم)...خلاصه رفتیم سر امتحان و دقیقاً تمام چیزهایی که من گفته بودم سوال می دهد را سوال داده بود وقتی امتحان تمام شد و اومدیم حیاط بچه های کلاس ریختن سرم و کلی ازم به هر نحوی که بلد بودند تشکر کردنند!!!! یکی یه مشت کوبید پشت کتفم،یکی هولم داد،یکی پرید از پشت روی سرم،یکی ماچم کرد،یکی ویشگونم گرفت و ... خلاصه رفتم بالا که وسایلم را بردارم و وقتی برگشتم پایین پریسا اومده بود و پرید بغلم و حالا مگه ول می کرد داشتم خفه می شد بسکه فشارم داده بود. بعدش با هم رفتیم طبقه سوم و همه بچه ها اومدند.فهیمه،لیلا،فائزه و... و با هم کلّی عکس گرفتیم.وقتی زنگ خورد اومدیم توی راهرو که ناظممان را دیدیم و پریسا بدون اینکه بهش سلام کنه یه ایش گفت و به راهش ادامه داد.من به شفا... لبخند زدم و اون بهم گفت: دوست های جدید میارید توی مدرسه؟ گفتم: نه خانوم همون قدیمیه است گفت: رفتارش که جدیده می خواستم بهش بگم آخه خرش از پل گذشته اما به جایش خندیدیم و رفتم... کمی جلوتر مونا موشه بهم تنه زد و گفت: پریسا خانوم چقدر ناز داره و رد شد...کمی جلوتر صدای مریم قریشی را شنیدم که داد میزد: کو پریسا بگذارید ببینم چه شکلیه وقتی من رسیدم یک نگاه به من انداخت و دوید توی کلاس و در کلاس را محکم بست...پریسا اگه می دانست چقدر توی این مدرسه معروفه غم این را نمی خورد که چرا از این مدرسه رفته. همین شهرت است که آدم را نابود می کنه!!؟؟؟!؟ بعد پریسا خواست که بریم کلاس دوم خودمون را ببینیم که همون 204 باشه و الان کلاس (کلاس هانیا)105 توی اون کلاس است. من نمی خواستم برم توی کلاس اما نیکو گفت: خودتو لوس نکن و راه بیفت...راه افتادم و رفتم تو کلاس کلی با هم سر جریانات پارسال خندیدیم و موقع بیرون اومدن از کلاس دوستهای هانیا که صبح با هم درس می خواندند جلوی راهم و بستند و گفتند خیلی امتحانمان را خوب دادیم کلی تقلب کردیم.اونهایی هم که گفته بودی تو امتحان آمده بود. تو چی؟ گفتم مال منم همین طور خوب بود...نیکو بلند صدایم کرد "مهدیه بیا ببینم" گفتم ببخشید و از بینشان راهی برای خودم باز کردم و رفتم پیش بچه ها.نیکو پرسید:اینها دیگه کی بودند؟ گفتم دوستهای فامیلمونن اون هم آهان معنی داری و گفت رفت.بعد رفتیم کلاس 105 خودمان که الان بچه های 102 توی اون کلاس هستند.علاوه برشیرین عاطفه ،مرینوس استرالیایی و مهناز دوست فهیمه ناناز هم تو همون کلاس بودند.اصلا دوست نداشتم توی اون کلاس برم اما مجبور بودم ورفتم از وقتی رفتم تو کلاس یکی می گفت مهدیه اینو ببین یکی می گفت مهدیه اونو ببین.این کلاس همیشه اعصاب منو خورد می کرد به خصوص اگر غایبی ها را می آوردم تازه من توی این کلاس کسی را اصلا نمی شناختم.یکی از بچه های کلاس گفت: مهدیه توی عینک داری؟ گفتم نه گفت:آخه دیشب خوابت را دیدم که عینکی بودی و هی عینکت می افتاد و کثیف می شد و تو برمی داشتی و تمیز می کردی و دوباره هی می افتاد(اینو همینجا می گم که این تنها خوابی بود که برایم دیدند توی کل زندگی ام و تعبیر شد...من سال اول دانشگاه عینکی شدم و هنوز هم عینک می زنم و کثیف شدن عینک خوراک هر دقیقه و ثانیه ام است)...اینجا بود که نیکو بهم چشم غره نافرمی رفت و منهم با تحویل دادن یه لبخند از کلاس زدم بیرون.نیکو عصبانی و غرولند کنان می گفت: مهدیه وقتی از راهروها داره رد میشه مثل .....(یک شخصیت که حالا حساب کنید مراد میده اسمشم نمیشه برد )می مونه همه یه دستی بهش می زنند و تبرک می شوند...من هیچ جوابی واسه حرف نیکو نداشتم فقط می خندیدم چون واقعا من بیگناه بودم. بدبینی نیکو با توضیح های من بر طرف نمیشد پس چرا به خودم باید زحمت توضیح دادن می دادم؟ بعدش اومدیم تو حیاط ونیکو و پریسا شروع کردند من را نصیحت کردن اما چرایش را هنوز هم نمی فهمم اما چون اونها دوست دارن آدمها را نصیحت کنند و من هم دوستشون داشتم اجازه می دادم نصیحتم کنند این حداقل یه چیزی را اون موقع بهم ثابت می کرد و اون هم این بود که براشون اهمیت دارم و همین برایم بس بود.مهم نبود که چقدر می خواهند من  را نصیحت کنند من همیشه لبخند می زدم....توی حیاط بودیم که شیخـ...(دبیر ادبیات) اومد توی حیاط و پریسا را دید کلی خوشحال شدم و با پریسا مشغول سلام و احوالپرسی شد و ما می خندیدیم آخه به پریسا می گفت: شما خوب هستید؟بچه ها خوب هستند؟!!؟!؟؟ کدوم بچه کدوم شوهر؟!؟!؟ بعدش بهم کادو تولدم را بهم پریسا داد(بعد از 5 ماه!!!!) یه گردنبند نقره خوشگل حیف که من به نقره و بدلیجات حساسیت دارم اما خیلی خوشم اومد دکور خوبی می توانست باشد .دیگه نیکو و پریسا می خواستند بروند اما نگران من بودند چون درست همون موقع روباه و مونا موشه و دارو دسته شان آمدند توی حیاط. نیکو و پریسا خواستند مرا بسپرند دست راحیل جسمی دخت مختاری از بچه های کلاس 304 اما روباه اینا رفتند درست پیش اون نشستند و البته پیش کیف و کاپشن من. پریسا گفت بشین من خودم می روم و وسایلت را می آورم. رفت و وقتی خواست کاپشنم را بردارد روباه پایش را گذاشته رویش و پریسا هم محکم کاپشنم را از زیر پایش کشید بیرون و اومد.کاپشنم مشکی و قرمز بود حسابی با جای پایش کثیفش کرده بود. یکدفعه روباه از اون ور حیاط داد زد"مهدیه...ببخشید نمی دونستم مال توست" من هم سرم را تکان دادم و نیکو وپریسا باز شروع کردند به ادامه نصیحت و دعوا با من تا وقتی زنگ خورد و اونها خواستند بروند چون من ساعت چهارم هم کلاس داشتم. موقع خداحافظی به رسم مسخره بازی های همیشگی پریسا را بغل کردم و گفتم خیلی مخلصیم...محکم هولم داد و گفت: می خواهی منو حرص بدی...اشکش دیگه در اومده بود. گفتم: نه به خدا تو دوست خوب منی دوستت دارم به خدا...چه می شد کرد پریسا همیشه زود گریه اش در می آمد به قول مامانم حساسه خیلی...همون موقع مونا داد کشید از اون ور حیاط مهدیه با سرویس می آیی امروز؟ من هم سرم را به علامت مثبت تکان دادم و توی دلم گفتم:حمال مخصوصاً این کار را میکند که پریسا را حرص بده. دستش اومده که چه جوری می شه اون اذیت کرد و گرنه اون بهتر از من برنامه کلاسی من را از بر است و می دونه که چه روزهایی با سرویس اونها میروم و چه روزهایی نمی روم....اونها رفتند و من هم رفتم نمازخانه که نماز بخوانم وسط نماز بودم که دیدم مونا و دوستش ملیحه مارمولک اومدند روبرویم ایستادند و منتظرند که نمازم تمام بشه.نمازم که تمام شد گفت: مگه من چه جوری صدایت کردم که دوستت به من می گن دیگه حق ندارم تورو اینجوری صدایت کنم.اگه یه بار دیگه این طوری حرف بزنی حالتو می گیریم. بگو چی گفتم؟ گفتم: هیچی و ناراحت از اینکه یه آتو دست اولها داده شده بود بلند شدم و از نمازخانه رفتم بیرون...یه خروار آدم از صدای مونا دورمان جمع شده بودند.از فردا راه می افتند که سومها اولهارا تهدید می کنند و اون ناظم بی خود ما هم صاف میاد سراغ من و باز می خواهد تعهد بگیره که این بار به اولها زور نگم!!؟؟!؟!؟ اون که نزده می رقصه وای به حال اینکه آتو هم داشته باشد.ای کاش پریسا یه کم هم به این تیکه اش فکر می کرد. بعد مدرسه وقتی منتظر سرویس مدرسه بودیم به مونا گفتم: جریان امروز را فراموش کن و من را هم اصلا توی مدرسه صدا نکن...چون چهار نفر بیشتر نبودیم ما را با یه سواری فرستادند خونه...مونا جلو نشسته بود وقتی من پیاده شدم اون هم پیاده شد که بیاید عقب بنشیند اما ماشین راه افتاد و رفت و مونا دنبالش می دوید و کمی جلوتر ایستاد کلی خندیدیم با بچه ها و راننده ماشین هم از این حرکت خودش اینقدر شرمنده شده بود که قرمز شده بود. مونا بهش گفت عیب نداره و اون هم شروع کرد به خندیدن و رفتند و این خنده آخر امروز تمام اون تنش دعوا با مونا را از ذهنم بیرون برد.عصر اون روز که برای مراسم شب هفتم دایی مامانم رفته بودیم مسجد،مامان هانیا به مامانم گفته بود که معلوم نیست مهدیه توی مدرسه چی کار می کند که هانیا اینقدر دوستش داره یه بند از مهدیه حرف میزنه و به خاله آذرم هم توصیه کرده بود که یه کم از مهدیه یاد بگیر!!!! چیشو فقط نفهمیدم .از نوشتن خاطره این روز هیچ پیغام خاصی نداشتم اینو گفتم که فقط گفته باشم.همین و بس...