آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

فقط 3 دقیقه

باز کلاس من طبقه اول بود و بقیه بچه ها طبقه سوم. از بخت بد من ، کلاس 103 هم طبقه اول بود که باعث می شد مدام نیکو بهم تذکر بده که حواست جمع باشه... اون روز خیلی حالم بد بود و گلاب به رویتان مدام بالا می آوردم واسه همین هم نیکو اینا گفتن که زنگ تفریح تو نمی خواهد بیایی بالا ما می آییم پایین. خلاصه طبقه اول نشسته بودیم و حرف می زدیم. روباه و دم دراز مدام دور و ور ما می پلکیدند. نیکو با حالت مرموزی پرسید: باز چه خبره مهدیه؟ گفتم: من چه می دونم من کاری نکردم که... گفت: آره جون خودت. البته به حالت طعنه. همچنان مشغول حرف بودیم که روباه و دمدراز( نیوشا و سارا) آمدن جلو و بدون هیچ مقدمه ای گفتن: ما کجامون شبیه همه؟ ... و رفتن. ماهارو میگی خشکمان زده بود. از وقتی که نیکو اون حرف را بهشان زده بود بیشتر از دو ماه می گذشت.( جهت یاد آوری می توانید به پست روباه و دمدراز مراجعه کنید) تازه یادشان افتاده بود جواب بدهند. به قول نیکو این حرف عقده شده بود و راه گلویشان را حسابی بسته بود. اگر نمی گفتن خفه می شدند... خلاصه کلی خندیدیم و بعدش به نیکو گفتم: اون وقت تو به من می گی چه خبره چی کار کردی؟ ببین خودت چی کار باهاشون کردی که بعد از دو ماه یادشان نرفته... این جریان گذشت و رفتیم سر کلاس. باز من با هدیه تهرانی شیمی داشتم و واقعا حالم سر کلاس اون خیلی بد شده بود. به طوری که با تمام ترسم مجبور شدم دستم را بالا ببرم و اجازه بگیرم که برم بیرون. هدیه تهرانی هم درست بعد از اینکه یک ربع تمام به دست بالا گرفته من نگاه کرد گفت: می توانی بری بیرون ولی فقط 3 دقیقه وقت داری بری و برگردی. وقتت از الان شروع شد. نمی دونید با چه وضعی تا دستشویی ها رفتم ...از پله ها می پریدم و عین چی می دویدم. ( شانس آورده بودم طبقه اول بودیم) وقتی برگشتم سر کلاس دبیر شیمی  یه نگاهی به ساعتش انداخت و خیلی جدی گفت: شد 3 دقیقه و 5 ثانیه اما ایرادی نداره بشین ... بچه ها همه بهم می خندیدن که چه جوری همیشه مزحکه دست این معلم می شوم. آخه کجای دنیا گفتن که کلاس را به گند بکشی چونکه دبیر شیمی ات فقط 3 دقیقه واسه بالا آوردن بهت وقت میده. تازه اون هم با احتساب زمان رفت و برگشت!!!! زنگ تفریح بعدی وقتی جریان را برای نیکو و نجمه و فائزه تعریف کردم فقط به ریشم خندیدن و مسخره ام کردند. گفتم: جای دلداری دادنتونه؟ گفتن: ما اینیم دیگه ، درست مثل خودت... و باز هم خندیدن. تا آخر روز همه مدرسه فهمیدن که وحیـ... چه بلایی سرم آورده و علاوه بر نیکو اینا کل مدرسه به ریشم خندیدن...

خداحافظ دبیر برنامه نویسی

دو جلسه ای بود که کلاسهای برنامه نویسی کامپیوتر تشکیل نمی شد. اون هم به دلیل نیامدن دبیرش که اگر یادتون باشه خانم سلطان زاده ، یک دختر جوان و به قول معروف اهل حال بود. بالاخره فضولی ما بیشتر از دو جلسه دوام نیاورد و رفتیم از ناظم خودمان علت نیامدن دبیر کامپیوتر را پرسیدیم. وقتی بهمون دلیلش را گفت خیلی ناراحت شدیم واقعاً می گم اصلاً باورمان نمی شد دختر به آن جوانی بدون هیچ سابقه قبلی ، دچار حمله قلبی شده باشد و دیگه هیچوقت نتواند تدریس کند... یعنی دکتر تدریس را برایش قدغن کرده باشد. اونروز عجیب هممون احساس گناه می کردیم و عذاب وجدان گرفته بودیم. نیکو مدام می گفت خدا کند تقصیر ما نباشد و گرنه اون دنیا کارمون ساختست... ناظممان هم مدام به حال زار ما دامن میزد و می گفت بسکه شماها حرصش دادید به این روز افتاده.. خدایا از سر تقصیر ما بگذر... اگر هم کاری کردیم به خدا دست خودمان نبوده ذاتمان شیطون بوده...

سطل آشغال اندازون!!!

توی هر طبقه مدرسه یکی دوتا سطل بزرگ بود حدوداً 90 سانت ارتفاعش بود و 50 سانت هم قطر دهانه اش که البته تا پایینش می رسید دیگه نزدیک 30 سانت می شد. درست بعد از امتحانهای میان ترم اولین روزی بود که می آمدیم مدرسه و از سر بیکاری با عاطفه واسه خودمان یه تفریح درست کردیم اون هم انداختن بچه ها توی اون سطل آشغالها بود که البته هر روز شسته می شدن... خلاصه دونه دونه بچه ها را از سر و پا می گرفتیم و می انداختیم توی توی سطل و یک دور توی طبقه سوم  می چرخاندیم البه به جز مریم که بردیمش دم راه پله ها و کمی سطل را کج کردیم از ترس اینکه از پله ها پایین نیفته مرتباً جیغ می کشید و التماس می کرد بکشیمش بالا... حنجره اش حسابی اون روز داغون شد... پیرایه و نیکو که درست قالب سطل آشغال بودن. نیکو که رفته بود توی سطل و بیرون نمیامد جا خوش کرده بود حسابی... فهیمه قیدی(مفتول ) هم کیپ کیپ سطل بود با این تفاوت که بر خلاف نیکو و پیرایه دوتا پای دراز توی هوا معلق بود... فهیمه ناناز هم اینقدر لگد زد و جفتک و چارکش انداخت که نتوانستیم بیندازیمش توی سطل... وقتی همه را یکی یک دور چرخاندیم بقیه با عاطفه دست به یکی کردن و آمدن سراغ من اما من خیالم تخت بود چون حتی نمی توانستند منرا از زمین بلند کنند چه برسه به اینکه بیندازنم توی سطل... محکم خودم را روی زمین انداخته بودم و بالاخره هم از رو رفتند. هرچند که اگر موفق به بلند کردنم هم می شدند من از دهانه اون سطل رد نمی شدم و گیر می کردم... اون روز خیلی خندیدیم. به قول پیرایه جنبه ندارید یک روز امتحان نداشته باشید دیگه حتماً همیشه باید امتحان داشته باشید تا دست به این خل بازی ها نزنید... درست فردای اون روز بچه های کلاس من یعنی 302 به تقلید از کار دیروز ما همدیگر را می انداختند توی سطل اما یک تفاوت کوچک وجود داشت...وقتی بازی شان تمام شد و برگشتن سر کلاس شروع کردن با هم جر و بحث و دعوا... یکی می گفت چرا من را انداختید توی سطل یکی میگفت چرا من را ننداختین توی سطل یکی میگفت چرا منو محکم انداختین توی سطل یکی می گفت .... خلاصه بیچاره فهیمه تنبد ترقه و دوستانش که بابت شوخی اون روز کلی باهاشون دعوا کردن... این جور شوخی ها فقط اجرایش مهم نیست، شناسایی جنبه طرف هم نقش مهمی داره مثلاً ما هیچوقت نمی رفتیم با صبور باقر زاده یا فاطمه صیتی همچین شوخی ای بکنیم...

سوال اینجاست...

اونروز سر زنگ نگارش داشتم مشقهای حسابان ساعت بعدم را می نوشتم و آیدا هم داشت برایم یک جریانی را با آب و تاب تمام تعریف می کرد. یهو به سرم زد به یاد روزهای خوش پارسال سر کلاس ادبیات باز ساز خودم را کوک کنم و یه صفایی به حال و هوای یکنواخت کلاس بدهم. خلاصه لوله خودکار بیک و یه تیکه کوچیک کاغذ و یه خورده چسب هم از ته کتاب الهام کندم و دیگه ساز من آماده بود و همچنان که مشغول نوشتن بودم و سرم پایین بود شروع کردم به نواختن با هر صدی اردک و کار خرابی بچه و ... کلاس از خنده منفجر می شد.( به نظر من اون یک ساز کامل بود)  در گیر و دار خنده بودیم  که یکدفعه دبیر نگارش که همون دبیر ادبیاتمان هم بود منو صدا کرد" خانم فتح الهی بیا و این درسی که الان دادم را برای بچه ها خلاصه وار بگو" همه ساکت بودند و منتظر که دبیر ادبیات_شیـ..._ منو دعوا کنه که چرا درس گوش نمی دهم. خلاصه رفتم بالا و از اول درس تا آخرش را بدون کم و کاستی گفتم و آمدم پایین. هنوز نشسته بودم که دبیر ادبیات شروع کرد به طرح سوال: اگه فتح الهی در حال مشق نوشتن و حرف زدن و سرو صدا در آوردنه پس چرا درس را هم بلده؟ من که سر در نمیارم حتما خیلی با استعدادی خانم فتح الهی..." نجوا کنان جواب معلممو دادم به طوری که فقط دور و وریهای خودم می شنیدند: آره با استعدادم اما توی تقلب کردن تمام درس را از روی کتاب سمیرا و نازنین (که نیمکت اول می نشستند ) خواندم و آیدا و آناهیتا و الهام می خندیدند. دبیر ادبیات با همون بوی روغن سوخته همیشگی اش نزدیک ما شد و باعث شد بچه ها ساکت بشن. درست روبرویم ایستاد و بهم گفت: چرا؟... و یه خروار تف ریخت روی صورتم ... لبخند زدم و سرم را  به علامت نمی دانم تکان دادم اون هم دفتر حسابانم را بست و رفت و من فرصت کردم با دستمال صورتم را پاک کنم قبل از اینکه بالا بیارم...

توپ موتی

طبع معمول هر روز صبح توی راهرو طبقه سوم با بچه ها نشسته بودیم یکسری از اولها که چه عرض کنم بچه های 103 همون دارو دسته ای که مونا و روباه و ... جزوشون بود داشتند با توپ موتی (توپ برگشتی) بازی میکردند. البته بازی چه عرض کنم تو سر و کله ما می زدند. یکبار توپ خورد توی سر من و من هم بدون اینکه متوجه شوند توپ را قایم کردم اونها یک توپ دیگه در آوردند و به بازی ادامه دادند ایندفعه عاطفه بود که توپشون را گرفت و اونها باز یک توپ دیگر در آوردند وقتی توپ سوم را هم گرفتیم آمدند و گفتند توپهایمان را بدهید. ما هم گفتیم دست ما نیست و توی کلاسها را بگردید و فرستادیمشون پی نخود سیاه . توی اون فاصله توپها را از عاطفه و فهیمه گرفتم و رفتم دم راه پله ها ایستادم. اولها که از گشتن خسته شده بودند از کلاسها آمدن بیرون و وقتی من را با توپها دیدند مونا را فرستادن جلو که توپها را از من بگیره.مونا گفت : پس دست تو بود؟! گفتم: یک بار دیگه بزنید به من و دوستانم من می دونم و شماها .مهشون هرهر خندیدن و منو مسخره کردندو مونا هم پرید که توپها را از من بگیره. گفتم : خودتون خواستید و توپها را ازطبقه سوم پرت کردم پایین. کافی بود توپها برسه طبقه اول پیش دفتر ناظمها و دفتر مدیر و یکی ببینتشون اونوقت دیگه کارشون تمام بود. .. عین فشفشه همشون دویدند پایین تا توپها را بگیرند ولی محال بود بهشون برسن... اونروز خوب ادب شدن که سر به سر ما نگذارند اما  فردای اونروز به تلافی روز قبل باز بازی را شروع کردند منتها با 4تا توپ. خیلی گرم بازی یودند. دیگه نزدیک بود سر و کله ما را بشکنند و این بار علنی توپهایی که سمتمان می آمد می گرفتیم و رویشان می نشستیم. آمدند و گفتند توپهایمان را بدهید. همگی خودمان را زده بودیم کوچه علی چپ کدوم توپ؟ یکدفعه مونا برگشت به عاطفه گفت: هی اُزگل توپ را بده. عاطفه گفت: حرف دهنتون بفهم. بفهم با کی داری حرف می زنی. مونا گفت: با کی؟ عاطفه خواست از جایش بلند شه که من گرفتمش و خودم بلند شدم و توپها را گرفتم دستم. عصبانی شده بودم حسابی. گفتم توپهاتون را می خواهید بگیرید. و هر بار که توپها بهشون می رسید صدای آخ و وای و اوخی ازشون شنیده میشد. توپها را آنقدر محکم میزدم که بعد از برخورد به اونها باز به سمت خودم برمی گشت تا وقتی زنگ خورد داشتن کتک می خوردن. وقتی زنگ خورد هنوز دوتا توپ دستم مانده بود. رفتم و پرتشان کردم توی کلاسشون و آمدم بیرون. ظهر وقتی مونا آمد توی سرویس دید که هنوز عصبانی ام. گفت: مگه چی شده؟ گفتم چی باید شده باشه؟ ای چه طرز حرف زدن با عاطفه بود؟ پاک یه بارکی اش کردید نه بزرگتری نه کوچکتری. حقش بود جلوی عاطفه را نمی گرفتم تا می دیدی چه بلایی سرت میاره تازه عاطفه خیلی مودبه که جوابتو نداد. من بودم درجا جوابتو می دادم. یه بار گفته بودم بهت ما فقط توی این سرویس با هم دوستیم توی مدرسه فقط همدیگرو می شناسیم. دوست نیستیم که بخواهی باهام شوخی کنی. بعدشم دوستای من هم تای تو نیستن که بخواهی با اونها شوخی کنی. اگر یک باره دیگه ببینم با دوستهای من یا هر بزرگتر دیگه ای این جوری حرف زدی خودم درست ادبت می کنم. شنیدی چی گفتم؟ همه توی سرویس ساکت بودند. اینجا که رسید فاطمه کیانی گفت: ولش کن مهدیه عیبی نداره. گفتم: آخه تا حالا شده من به دوستهای اون بد و بیراه بگم حتی همین مریم گلی که میدونید چه قدر با هم کل کل داریم شده تا حالا حرف بی ادبانه ای بهش بزنم که این  بر می گرده به عاطفه می گه ازگل. الهام گفت: اشتباه کرده حق با توست و سعی کردند آرامم کنن. اون روز هم همه ساکت بودیم . موقعی که خواستم پیاده شوم مونا خواست چیزی بگه اما بدون توجه به حرف اون پیاده شدم و اصلا نشنیدم که چی گفت. تا یک هفته همین جوری بودیم تا اینکه یک بار مدرسه صبح توی دستشویی مدرسه با دوستش ملیحه که بهش می گفتیم مارمولک، من را گیر آورد و و گفت: نمی دونم چی بگم ببخشید فقط قول می دهم دیگه حرف بدی نزنم به هیچکس. گفتم: خوبه. واسه خودت خوبه... اومدم بالا. ملیحه یکبار توی روز ازم پرسید باهاش هنوز قهری؟ گفتم: نه ولی فقط دیگه توی سرویس مدرسه فقط باهاش حرف میزنم. اون روز وقتی اومد توی سرویس و بهش گفتم بیاید عقب و پیش ماها بشینه نرگس اینا داد و بیدادی راه انداختند که بیا و ببین و بعدش مونا بود که باید همه را بستنی مهمان می کرد(شیرینی می داد؟!!!؟!)... ولی واقعا خیلی ناراحت شده بودم که مونا همچین برخوردی کرده بود شاید اون روز بخشیدمش اما تا مدتها ازش دل چرکین بودم... چرت و پرت گفتن یه چیزه بد وبیراه یه چیز دیگه...

لینک جدید...

اگر یه نگاهی به لینکهای دوستان بکنید دوتا لینک جدید میبینید . یکی مدرسه و دیگری خاطرات من و همکارانم. این دو تا لینگ مربوط میشه به وبلاگهای معلمها. خاطراتشون و ...برای من خیلی جالب بود که از دید اونها به خودمون نگاه کنم یه سری به اونها بزنید بعضی هاشون جالب هستند.

ابهت مدیر!!!

اون روزنیکو اینا دو زنگ پشت سر هم شیمی داشتن و زنگ تفریح قبل نیامده بودند بیرون. وقتی زنگ تفریح دوم با نجمه رفتیم  کلاس نیکو اینا دیدیم همه از شدت خنده روی زمین ولو شدن و بسکه خندیدین اشکهاشون جاری شده. هرچی می پرسیدیم که"چه خبره؟ به ما هم بگین" یه چیزهای نا مفهومی همراه با غش غش خنده می گفتند. صبر کردیم تا خنده هاشون بیفته اونوقت نیکو و فهیمه و شبنم شروع کردن به تعریف کردن. نیکو راوی ماجرا شد و فهیمه شد دبیر شیمی(هدیه تهرانی) و شبنم هم شد ذویا. نیکو گفت: وقتی کلاس شیمی تمام شد به محض اینکه وحـیـ...(دبیر شیمی) پایش را از در کلاس گذاشت بیرون ذویا اومد سمت میز معلم و شروع کرد ادای وحیدی را در آوردن... شبنم ادای کارهایی که ذویا کرده بود را در آورد مثلاً طرز حرف زدن دبیر شیمی... نیکو ادامه داد: درست همون موقع بود که دبیر شیمی برگشت توی کلاس تا چیزی که فراموش کرده بود را بگوید که ذویا را در حال ادا در آوردن می بینه و اون هم شروع می کنه به ادای ذویا را درآوردن و فهیمه شد وحیـ... "تویی که میری اون ته میشینی و مرتباً پاتو تکان میدی( دبیر شیمی روی میز می نشیند و پاهایش را مرتباً تکان می دهد) بعد هم آدامس را می گذاری گوشه دهنت و این جوری می جوی(و شروع می کند اینهو نشخوار کردن گاو آدامس جویدن) و با اون حرف زدن و راه رفتنت حرفهایت که همه نا مفهمومه، گشاد گشاد هم که وای می ایستی ( می نشیند پشت میز و و دستش را میزند چانه اش و خودش را روی میز پهن می کند) این هم که مدل درس گوش دادنته و ادامه درس...(طبق عادت همیشه حرفش را به درس می چسباند و ادامه می داد) نیکو ادامه داد ما داشتیم توی دلمون می ترکیدیم اما جرات نداشتیم بخندیم به زور خودمون را یک زنگ نگه داشتیم. ذویا هم هیچی نتوانست بگه و داشت خون خونش را می خورد کارد میزدی خونش در نمی آمد... داستان البته به همینجا تمام نشد. درست فردای اون روز ذویا بابایش را آورد مدرسه  تا با مدیر مدرسه صحبت کنه و بگه که این چه طرز برخورد یک دبیره؟!!!؟؟؟( نکته اینجا بود ادای دبیر را در آوردن ایرادی نداره اما دبیر ادای دانش آموزش را دربیاره ایراد داره؟!!؟ حالا بابای خودمو می گم که همیشه پایه شیطنت های من بود اگر من همچین کاری را میکردم عمری اگر می آمد مدرسه و اعتراض کنه و بهم می گفت : نوش جونت...)  بابای ذویا یه خروار حرف زد و فاضـ... فقط نگاهش می کرد یا به اصطلاح گوش می داد. در پایان به همین قدر توضیح بسنده کرد که " حق با شماست اما کاری نمیشه کرد خانم وحیـ... با بقیه معلمها فرق دارند". و به عقیده من توی دلش گفته که کی جرات داره به وحیـ... بالا چشمت ابروست چه برسه به اینکه...(البته بالا چشم دبیر شیمی ابرو نبود.اونهارو تیغ زده بود و یه چیزهایی جایش تتو کرده بود، اما فرقی نمی کرد. کی جرات داشت بگه بالا چشمت ابرو هست یا نیست) اما این خبر عین بمب توی مدرسه بین پیش دانشگاهی ها و سومها که طعم هدیه تهرانی را چشیده بودند، صدا کرد. و سوژه خنده همه شده بود .اشتباه نکنید کسی به دبیر شیمی و ذویا نمی خندید همه داشتن به ریش مدیر مدرسه می خندیدند که عجب ابهتی داره که از دبیرش این قدر حساب میبره ؟!!؟؟؟

بنده های رنگارنگ

خدایا به بنده های رنگارنگتم شکرنه به یک سری از اولها که این قدر پر رو هستند که روی سنگ پا قزوین را هم سفید کردند نه به این یکی که اون روز دم در کلاس 304 سبز شده بود. زنگ تفریح بود داشتم با بچه ها حرف می زدم . یک اولی ریزه میزه که دم در کلاس ایستاده بود توجهم را جلب کرد که به حالت اجازه گرفتن دستش را بالا نگه داشته بود. از اونجا که همیشه اولها وقتی می آیند در یک کلاس می خواهند سراغ کسی را بگیرند، این بار هم فکر کردم اومدن سراغ فهیمه مفتول را که توی اون کلاس از همه بیشتر کشته مرده داشت بگیرن. بهش توجهی نکردم و به حرف زدنم با نیکو اینا ادامه دادم. زنگ خورد بلند شدم که برم کلاس خودم که دیدم اون دختره هنوز دم در ایستاده.با خودم گفتم عجب سیریشیه. اشاره کردم که بیاید داخل کلاس. اومد جلو و گفت: ببخشید عذر می خواهم می توانم یه سوالی از شما بپرسم البته اگر ایرادی نداره؟ گفتم: بفرمایید گفت ببخشید جواب این سوال درسته ؟ و دفتری که دستش بود بهم نشان داد یه نگاهی انداختم بهش و زدم زیر خنده. بعد از 4 ساعت معذرت خواهی همین را می خواست بپرسه. خلاصه فرستادیمش پیش فائزه که کمکش کند. البته سوء تفاهم نشه. اینقدر خنگ نبودیم که نتوانیم جواب یه سوال ریاضی سال اول را بدهیم ولی هیچ کدام ما نه حوصله این کار را داشت و نه بلد بودیم به کسی درس بدهیم. هرچی بلد بودیم واسه خودمان بود البته به جز فائزه که همیشه معلم خوب و با حوصله ای بود.( راستشم بخواهید همین شد که موقعی که دانشگاه سراسری ریاضی محض قبول شدم انصراف دادم و رفتم دانشگاه آزاد برق  خواندم چون اصلاً حوصله و اعصاب درس دادن را نداشتم.حتی فکر اینکه یه روزی دبیر بشوم و بلاهایی که خودم سر معلمهایم آوردم سرم بیاورند ناراحتم می کرد) فقط یه چندتا سوال برایم مطرح شده. چرا اون دختر اون همه دم کلاس منتظر مانده بود؟ چرا نرفته بود سراغ یک کلاس دیگه؟ چرا کس دیگه ای توی کلاس متوجه حضور اون نشده بود؟ چرا اون نرفته بود سراغ بچه های سومی که توی راهرو موقع زنگ تفریح پلاس بودند؟ چرا...؟