آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

ابهت مدیر!!!

اون روزنیکو اینا دو زنگ پشت سر هم شیمی داشتن و زنگ تفریح قبل نیامده بودند بیرون. وقتی زنگ تفریح دوم با نجمه رفتیم  کلاس نیکو اینا دیدیم همه از شدت خنده روی زمین ولو شدن و بسکه خندیدین اشکهاشون جاری شده. هرچی می پرسیدیم که"چه خبره؟ به ما هم بگین" یه چیزهای نا مفهومی همراه با غش غش خنده می گفتند. صبر کردیم تا خنده هاشون بیفته اونوقت نیکو و فهیمه و شبنم شروع کردن به تعریف کردن. نیکو راوی ماجرا شد و فهیمه شد دبیر شیمی(هدیه تهرانی) و شبنم هم شد ذویا. نیکو گفت: وقتی کلاس شیمی تمام شد به محض اینکه وحـیـ...(دبیر شیمی) پایش را از در کلاس گذاشت بیرون ذویا اومد سمت میز معلم و شروع کرد ادای وحیدی را در آوردن... شبنم ادای کارهایی که ذویا کرده بود را در آورد مثلاً طرز حرف زدن دبیر شیمی... نیکو ادامه داد: درست همون موقع بود که دبیر شیمی برگشت توی کلاس تا چیزی که فراموش کرده بود را بگوید که ذویا را در حال ادا در آوردن می بینه و اون هم شروع می کنه به ادای ذویا را درآوردن و فهیمه شد وحیـ... "تویی که میری اون ته میشینی و مرتباً پاتو تکان میدی( دبیر شیمی روی میز می نشیند و پاهایش را مرتباً تکان می دهد) بعد هم آدامس را می گذاری گوشه دهنت و این جوری می جوی(و شروع می کند اینهو نشخوار کردن گاو آدامس جویدن) و با اون حرف زدن و راه رفتنت حرفهایت که همه نا مفهمومه، گشاد گشاد هم که وای می ایستی ( می نشیند پشت میز و و دستش را میزند چانه اش و خودش را روی میز پهن می کند) این هم که مدل درس گوش دادنته و ادامه درس...(طبق عادت همیشه حرفش را به درس می چسباند و ادامه می داد) نیکو ادامه داد ما داشتیم توی دلمون می ترکیدیم اما جرات نداشتیم بخندیم به زور خودمون را یک زنگ نگه داشتیم. ذویا هم هیچی نتوانست بگه و داشت خون خونش را می خورد کارد میزدی خونش در نمی آمد... داستان البته به همینجا تمام نشد. درست فردای اون روز ذویا بابایش را آورد مدرسه  تا با مدیر مدرسه صحبت کنه و بگه که این چه طرز برخورد یک دبیره؟!!!؟؟؟( نکته اینجا بود ادای دبیر را در آوردن ایرادی نداره اما دبیر ادای دانش آموزش را دربیاره ایراد داره؟!!؟ حالا بابای خودمو می گم که همیشه پایه شیطنت های من بود اگر من همچین کاری را میکردم عمری اگر می آمد مدرسه و اعتراض کنه و بهم می گفت : نوش جونت...)  بابای ذویا یه خروار حرف زد و فاضـ... فقط نگاهش می کرد یا به اصطلاح گوش می داد. در پایان به همین قدر توضیح بسنده کرد که " حق با شماست اما کاری نمیشه کرد خانم وحیـ... با بقیه معلمها فرق دارند". و به عقیده من توی دلش گفته که کی جرات داره به وحیـ... بالا چشمت ابروست چه برسه به اینکه...(البته بالا چشم دبیر شیمی ابرو نبود.اونهارو تیغ زده بود و یه چیزهایی جایش تتو کرده بود، اما فرقی نمی کرد. کی جرات داشت بگه بالا چشمت ابرو هست یا نیست) اما این خبر عین بمب توی مدرسه بین پیش دانشگاهی ها و سومها که طعم هدیه تهرانی را چشیده بودند، صدا کرد. و سوژه خنده همه شده بود .اشتباه نکنید کسی به دبیر شیمی و ذویا نمی خندید همه داشتن به ریش مدیر مدرسه می خندیدند که عجب ابهتی داره که از دبیرش این قدر حساب میبره ؟!!؟؟؟

نظرات 3 + ارسال نظر
معلم جمعه 9 آذر 1386 ساعت 07:42 ب.ظ http://www.classro.blogsky.com

با سلام و با تشکر از شما
ممنونم

[ بدون نام ] یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 07:56 ب.ظ

آره همه می دونستن فاض... از وح... حساب می بره حتی نتونسته بود وادارش کنه با چادر بیاد و بره

وحی... با چادر !!!۱خنده داره اصلا...غیر قابل تصور بود

ایلناز دوشنبه 1 بهمن 1386 ساعت 01:35 ب.ظ

ا ببخشید این نظر آخریه نظر من بوده طبق معمول اسمم رو یادم رفته بنویسم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد