آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

توپ موتی

طبع معمول هر روز صبح توی راهرو طبقه سوم با بچه ها نشسته بودیم یکسری از اولها که چه عرض کنم بچه های 103 همون دارو دسته ای که مونا و روباه و ... جزوشون بود داشتند با توپ موتی (توپ برگشتی) بازی میکردند. البته بازی چه عرض کنم تو سر و کله ما می زدند. یکبار توپ خورد توی سر من و من هم بدون اینکه متوجه شوند توپ را قایم کردم اونها یک توپ دیگه در آوردند و به بازی ادامه دادند ایندفعه عاطفه بود که توپشون را گرفت و اونها باز یک توپ دیگر در آوردند وقتی توپ سوم را هم گرفتیم آمدند و گفتند توپهایمان را بدهید. ما هم گفتیم دست ما نیست و توی کلاسها را بگردید و فرستادیمشون پی نخود سیاه . توی اون فاصله توپها را از عاطفه و فهیمه گرفتم و رفتم دم راه پله ها ایستادم. اولها که از گشتن خسته شده بودند از کلاسها آمدن بیرون و وقتی من را با توپها دیدند مونا را فرستادن جلو که توپها را از من بگیره.مونا گفت : پس دست تو بود؟! گفتم: یک بار دیگه بزنید به من و دوستانم من می دونم و شماها .مهشون هرهر خندیدن و منو مسخره کردندو مونا هم پرید که توپها را از من بگیره. گفتم : خودتون خواستید و توپها را ازطبقه سوم پرت کردم پایین. کافی بود توپها برسه طبقه اول پیش دفتر ناظمها و دفتر مدیر و یکی ببینتشون اونوقت دیگه کارشون تمام بود. .. عین فشفشه همشون دویدند پایین تا توپها را بگیرند ولی محال بود بهشون برسن... اونروز خوب ادب شدن که سر به سر ما نگذارند اما  فردای اونروز به تلافی روز قبل باز بازی را شروع کردند منتها با 4تا توپ. خیلی گرم بازی یودند. دیگه نزدیک بود سر و کله ما را بشکنند و این بار علنی توپهایی که سمتمان می آمد می گرفتیم و رویشان می نشستیم. آمدند و گفتند توپهایمان را بدهید. همگی خودمان را زده بودیم کوچه علی چپ کدوم توپ؟ یکدفعه مونا برگشت به عاطفه گفت: هی اُزگل توپ را بده. عاطفه گفت: حرف دهنتون بفهم. بفهم با کی داری حرف می زنی. مونا گفت: با کی؟ عاطفه خواست از جایش بلند شه که من گرفتمش و خودم بلند شدم و توپها را گرفتم دستم. عصبانی شده بودم حسابی. گفتم توپهاتون را می خواهید بگیرید. و هر بار که توپها بهشون می رسید صدای آخ و وای و اوخی ازشون شنیده میشد. توپها را آنقدر محکم میزدم که بعد از برخورد به اونها باز به سمت خودم برمی گشت تا وقتی زنگ خورد داشتن کتک می خوردن. وقتی زنگ خورد هنوز دوتا توپ دستم مانده بود. رفتم و پرتشان کردم توی کلاسشون و آمدم بیرون. ظهر وقتی مونا آمد توی سرویس دید که هنوز عصبانی ام. گفت: مگه چی شده؟ گفتم چی باید شده باشه؟ ای چه طرز حرف زدن با عاطفه بود؟ پاک یه بارکی اش کردید نه بزرگتری نه کوچکتری. حقش بود جلوی عاطفه را نمی گرفتم تا می دیدی چه بلایی سرت میاره تازه عاطفه خیلی مودبه که جوابتو نداد. من بودم درجا جوابتو می دادم. یه بار گفته بودم بهت ما فقط توی این سرویس با هم دوستیم توی مدرسه فقط همدیگرو می شناسیم. دوست نیستیم که بخواهی باهام شوخی کنی. بعدشم دوستای من هم تای تو نیستن که بخواهی با اونها شوخی کنی. اگر یک باره دیگه ببینم با دوستهای من یا هر بزرگتر دیگه ای این جوری حرف زدی خودم درست ادبت می کنم. شنیدی چی گفتم؟ همه توی سرویس ساکت بودند. اینجا که رسید فاطمه کیانی گفت: ولش کن مهدیه عیبی نداره. گفتم: آخه تا حالا شده من به دوستهای اون بد و بیراه بگم حتی همین مریم گلی که میدونید چه قدر با هم کل کل داریم شده تا حالا حرف بی ادبانه ای بهش بزنم که این  بر می گرده به عاطفه می گه ازگل. الهام گفت: اشتباه کرده حق با توست و سعی کردند آرامم کنن. اون روز هم همه ساکت بودیم . موقعی که خواستم پیاده شوم مونا خواست چیزی بگه اما بدون توجه به حرف اون پیاده شدم و اصلا نشنیدم که چی گفت. تا یک هفته همین جوری بودیم تا اینکه یک بار مدرسه صبح توی دستشویی مدرسه با دوستش ملیحه که بهش می گفتیم مارمولک، من را گیر آورد و و گفت: نمی دونم چی بگم ببخشید فقط قول می دهم دیگه حرف بدی نزنم به هیچکس. گفتم: خوبه. واسه خودت خوبه... اومدم بالا. ملیحه یکبار توی روز ازم پرسید باهاش هنوز قهری؟ گفتم: نه ولی فقط دیگه توی سرویس مدرسه فقط باهاش حرف میزنم. اون روز وقتی اومد توی سرویس و بهش گفتم بیاید عقب و پیش ماها بشینه نرگس اینا داد و بیدادی راه انداختند که بیا و ببین و بعدش مونا بود که باید همه را بستنی مهمان می کرد(شیرینی می داد؟!!!؟!)... ولی واقعا خیلی ناراحت شده بودم که مونا همچین برخوردی کرده بود شاید اون روز بخشیدمش اما تا مدتها ازش دل چرکین بودم... چرت و پرت گفتن یه چیزه بد وبیراه یه چیز دیگه...

نظرات 5 + ارسال نظر
علی اکبر شنبه 10 آذر 1386 ساعت 04:21 ب.ظ http://www.hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
مثل همیشه جالب بود ولی تو بیشتر خاطراتتون درگیری وجود داره از لفظی گرفته تا یه کمی فیزیکی موضوع چی بوده به نظر می رسه یه امر طبیعی هستش البته شاید تو بیشتر مدارس دخترانه وجود داشته باشه.
با یه کمی مقایسه با مدارس پسرانه اینو میشه فهمید .
موفق باشی

خب دیگه دعوا نمک زندگیه و اجتناب نا پذیر دعوای اولها و سومها هم یه جور بازی بود بیشتر... وگرنه هیچ کدام خشن نبودیم

علی یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 07:59 ب.ظ http://ghost-town.blogsky.com

میگم شمام یه نمه خشنیا.والله من که همیشه از ترس کتک خوردن از هرگونه خشونتی گریختم(البته گاهی وقتا دیگه واقعا نیاز میشه و نمیشه کاریش کرد)اما من دلم برای این مونا سوخت هم با توپ کتک خورد هم جلو معلما و معاونا دنبال توپش دوید هم کم محلی های شما تحمل کرد هم که بیچاره آخرش بستنی هم داد. شمام عجب سیاستی دارید دست مارو هم بگیرید.میگم چه جاییم برای معذرت خواهی انتخاب کرد دسشویی.
در هر حال امیدوارم از این پس یه نمه ملایم تر با مونا که کوچیکتر از شما رفتار کنید.جدا من وقت خوندن پستتون دلم براش سوخت.

دلتون نسوزه اون هم کم آتیش نسوزاند...اما حالا با هم دوستان خوبی هستیم و هنوز هم خیلی همدیگرو دوست داریم... اون دیگه الان ازدواج کرده...

علی یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 08:17 ب.ظ http://ghost-town.blogsky.com

داشتم مطلبای قبلیتون میخوندم.با خودم میگفتم چرا این نوشته ها یه جور خاصین.یعنی آدم احساس میکنه طرف داره از گذشته خیلی دور مینویسه.خب اینو بزارید به حساب بی دقتی من.من حتی شرح وبلاگ کوتاهتونم نخوندم و شروع کردم به خوندن پستاتون.شما جدی بعد ۱۰سال اینارو یادتون؟
شایدم قبلا جای دیگه ایی نوشتینشون.اما چرا دارید وبلاگشون میکنید؟وبلاگیم دارید که توش از الانتون بنویسید نه از خاطره های گذشته؟ببخشید که من انقدر سوال پرسیدم.آخه اولین بار به همچین چیزی بر میخورم.

توی اولین پستم نوشتم که از روی دفترچه خاطراتم که به روز نوشته می شد دارم این ها را مینویسم. دلیلشم فقط یادآوری روزهای خوش و دوستی های صادقانه است.بلکه بشه همشون را دوباره از سر گرفت. یه جورایی هم موفقیت آمیز بوده. عیبی نداره بپرسید. من به جواب دادن عادت دارم.

م ق یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 09:02 ب.ظ

هنوز هم محکم توپ پرت می کنی آره همیشه بزرگترها تو مدرسه بد اخلاق بودن با اینکه ما دوستشون داشتیم

ماها بد اخلاق نبودیم. جوی که کوچکترها درست می کردن فقط واسه ما دردسر داشت مجبور بودیم عکس العمل نشان بدهیم. اگر همه دوست داشتنها و دوستی ها طبیعی بود کار به اونجاها نمی کشید که ما واکنش نشان بدهیم... اگر از بچه های اون مدرسه ای بهتر هم میتوانم جوابتو بدم اما نه اینقدر عمومی که همه بخوانند ...

ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 07:57 ب.ظ

آره این صحنه هارو یادمه انگار ما هم تو راهرو نشسته بودیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد