آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

به یاد استاد قیصر امین پور... شاعر مدرسه

 

 

لحظه های کاغذی

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

 

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

 

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

 

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

 

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

 

صر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

 

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

 

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

 

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

 

روحش شاد...

تابستان خود را چکونه گذراندید؟

حتماً شما هم بارها مثل من  شده توی اولین هفته مدرسه موضوع انشائتون همین جمله باشه" تابستان خود را چگونه گذراندید؟". چقدر من از این انشاء همیشه بدم می آمد. چون واقعاً نصف بیشتر چیزهایی که بچه ها می نوشتن خالی بندی بود و بس. و این آموزش دروغ گفتن بود. چه خوب بود اگر هفته اول مدرسه موضوع آزاد می دانند...

اما این بار می خواهم در نهایت صداقت و با رضایت کامل این انشاء را بنویسم. درست زمانی که از مدرسه بعد از امتحان ادبیات پا به خونه گذاشتم با فریادی از سرخوشی تعطیلات خودم را شروع کردم اما نمی دونستم که برخلاف هر سال این تعطیلات به دلم نخواهد چسبید. البته این نچسبیدن بر می گرده درست به بعد از 30 خرداد که روز گرفتن کارنامه بود. صبحش پریسا  بهم زنگ زد و گفتش که اونو و فهیمه دارن از اضطراب می میرن و من که مثل همیشه خونسرد بودم بهش اطمینان دادم که این اضطراب بی خودیه و بعد از گرفتن کارنامه مثل همیشه هممون از نمره هامون راضی خواهیم بود. تا حدودی حق با من بود.  نمره هامون مشکلی نداشت مشکل جای دیگه بود. البته نه برای من. معدل 84/18 نتیجه کارنامه من بود و به دلیلی حادثه ای که در همون روز برای پدرم افتاد تا دو روز بعد نتوانستم از بقیه خبری بگیرم. بعد از 2 روز به عاطفه زنگ زدم وفهمیدن که به اون انضباط 15 دادن و گفتن که باید یا از مدرسه بره یا با همین انضباط درج در پرونده می شود. به نیکو بعدش زنگ زدم که نبود .بعدش نوبت نجمه بود که گفت اوضاع رو به راهه اما به خاطر اینکه مامانش دانشجوست و امتحان داره توی خونه فعلاً حبس هستند. بنفشه هم هندسه را لب مرز پاس کرده بود 14 ( توی مدرسه ما چون نمونه بود مرز 14 بود) بعدش به پریسا زنگ زدم که خواهرش محبوبه گفت " پریسا یک ربع دیگه باهات تماس می گیره" اما یه ربع گذشت و تا بعد از ضهر خبری از پریسا نشد. بعد از ظهر دوباره زنگ زدم و محبوبه این بار گفت نیستش ورفته مهمانی. طرفهای ساعت 5/9 بود که پریسا زنگ زد. مثل همیشه نبود خیلی آرام حرف میزد و بی حال.

گفتم: یک ربعت طول کشید دوباره زنگ زدم

گفت : مگه از دست این مدرسه حالی واسه آدم می مونه

گفتم: چی شده؟

گفت : گفتن ثبت نامت نمی کنیم

گفتم: چرا؟

گفت :ولش کن

گفتم: دوست نداری من بدونم؟

گفت :نه

گفتم: دوست نداری کسی بدونه؟

گفت : نه بابا اعصاب خودم خورد میشه به محبوبه گفتم که اگه کسی زنگ زد بگه نیستم. اول خواستم باهات حرف بزنم ولی بعدش پشیمون شدم اما بعدش دیدم که دارم دق می کنم. نمی توانم به کسی نگم . تنها کسی را دیدم  میتوانم باهاش حرف بزنم تو بودی

گفتم: حالا نمرهات؟

گفت :گفت نه 75/18 معدلم شده ولی انظباطم 15 شده

و بقیه اش همون داستان عاطفه. اصلاً فکرش را هم نمی کردم که پریسا هم به مصیبت عاطفه گرفتار بشه. حتی خودمو واسه اینکه من این سرنوشت نصیبم بشه را داشتم ولی پریسا برایم غیرقابل باور بود. پرسیدم: آخه چرا تو؟ چی گفتن؟

گفت :وقتی مامانم رفته کارناممو بگیره یگانه بهش گفته که اگه بچه تون را بفرستید یک مدرسه دوست دارید توی کلاسش یه بچه معتاد بینشون باشه؟ مامانم هم گفته منظورتون چیه؟ شما بچه منو با یه بچه معتاد مقایسه می کنید؟ و آمده بیرون مامانم میگه نباید دیگه بری اون مدرسه . ولی تو می دونی احساس من نسبت به دوستام و اون مدرسه چیه. دوست داشتم سال آخر را پیش هم باشیم. فکرش برایم مشکل است که تا چند روز تنها غمم این بود که اگه تو یک کلاس با هم نباشیم باید چی کار کنم و حالا اگر تو یه مدرسه نباشیم باید چی کار کنم

واقعاً شکه شده بودم .من که همیشه یه خروار حرف تو آستینم داشتم زبانم بند آمده بود. چطور یگانه توانسته بود یک همچین حرفی بزنه. شاید پریسا به خاطر کم خونی و شب بیدار ماندن و درس خواندن زیر چشمم کمی سیاه شده باشه اما این که دلیل معتاد بودن نمی شه. کدام معتادی معدلش 75/18 می شه؟ با این وجود سعی کردم دلداریش بدم.

گفتم: خودتو زیاد نارحت نکن. دوست داری تو این مدرسه باشی و این ....ها بازم اذیتت کنن؟ بهت قول می دهم بیشتر از توی مدرسه همدیگرو بیرون مدرسه ببینیم. اصلاً سالهای بعد دبیرستان را بهترین سالها می کنیم. نمی گذاریم م به ابروی هیچ کدوممون بیاد... فکرشو نکن هرچی به صلاح باشه همون پیش میاد.

گفت :واسه تو گفتن این حرفها راحته

گفتم: راحت نیست... و واقعاً هم راحت نبود. یه بغض داشت بدجوری گلویم را فشار می داد اما نباید می ترکید. پریسا به اندازه کافی حالش بد بود که نیازی به بعض ترکیده من نداشته باشه.

گفت : مرسی که دلداریم دادی فقط خواهش می کنم که به کسی نگو

منم قول دادم و مکالمه تمام شد ولی جمله به جمله اش توی ذهنم مرور میشد . مدام فکر می کردم چرا پریسا؟ چرا من نه؟ چرا پریسا که بیشتر از همه دوستش دارم. کی توانسته همچین حرفیو بسازه و بگه؟ به خودم که اومدم دیدم چه گریه ای دارم می کنم که از صدای گریه من مامان از بالا اومد پایین تو اتاقم. بهش گفتم برو فقط و اون رفت ومن را با یه خروار فکر و خیال تنها گذاشت. وقتی به پریسا گفتم که عاطفه هم همین طور شده در جواب گفت واسه اون چه اهمیتی داره مگه مارو دوست داره؟ خدا وکیلی حتی از دادن جواب این سوال هم عاجز ماندم. تقریباً 12 روزی از کسی خبری نداشتم تا سیما زنگ زد و گفت چی شده خبری از آدم نمی گیری؟ حق با اون من اصلاً فراموش کرده بودم به اون و فهیمه مفتول زنگ بزنم. اصلاً بعد از اون تماس پریسا تمام انگیزه ام را واسه مدرسه رفتن از دست داده بودم انگاری دیگه چیزی برایم مهم نبود. سیما هم مثل خیلی ها دیگه ازم پرسید به فهیمه زنگ زدی؟ گفتم نه و با خودم وقتی تلفن را قطع کردم گفتم نکنه واسه اون هم اتفاقی افتاده که همه ازم می پرسن بهش زنگ زدم یا نه. البته چون دیروقت بود خودموقانع کردم که اگه اتفاقی افتاده بود حتماً سیما بهم می گفت و با خودم قرار گذاشتم که فردا حتماً بهش زنگ بزنم و همین کار را هم کردم وخیالم از این بابت راحت شد که اون جزء‌ دسته اخراجیها نیست. جریان عاطفه و پریسا را می دانست ولی نه دلیلشان را. برای همین هم به پریسا پیشنهاد کرده بود که تعهد بده و برگرده ولی من فکر می کنم دیگه کار از نظر پرسا گذشته حتی اگه اون هم بخواهد بیاید شاید خانواده اش مخالفت کنند. اما طبق قولم حرفی به فهیمه نزدم.

چند روز بعد برای ثبت نام همراه پدرم به مدرسه رفتم.  ثبت نام در محل نمازخانه مدرسه برگذار میشد. فرم را پر کردم و گذاشتم توی نوبت وبرای اینکه یه کم هوا بخورم اومدم توحیاط مدرسه و شاهد التماس های مادرهایی بودم که برای ثبت نام بچه هایشان در پایه اول داشتن پاچه مدیرمان را می خاراندند. تو دلم گفتم" گور بچه هاتون را با دستهای خودتان دارید می کنید تا وقت هست جونشونو ور دارید و در برید" برگشتم توی نمازخانه دیدم که نوبتمان شده با بابا رفتم پیش ناظممان و سلام کردم. اون هم در جواب گفت: سلام عزیم و من هم تو دلم گفتم داره پیش خودش فحش میده اونوقت میگه سلام عزیزم. من عزیز تو نیستم. بعد رو به بابام کرد و گفت دخترتون خبر دارید توی سالی که گذشت خیلی دست گل آب داد. باید تعهد بده که طبق قوانین مدرسه عمل می کنه تا من بتوانم اونو ثبت نامش بکنم. یه برگه گذاشت جلو من و من هم نخوانده امضائش کردم. بابام هم همین طور( اون برگه را بعد از فارغ التحصیلی قاطی پرونده ام بهم پس دادن واستون می گذارمش چون واقعاً امضا اون موقعم خنده دار بوده..)

 

 

و بعد از یه خروار پاسکاری و ... بالاخره ثبت نام تمام شد توی دفتر ثبت نامی ها را سرک کشیدم. فهیمه ،لیلا ، فائزه ، نجمه و شبنم ثبت نام کرده بودن. چقدر خوشحال می شدم اگه اسم پریسا و عاطفه هم بود. اما نبود...درست همون موقع بود که چشمم افتاد به بابا مونا که درست روبرویم نشسته بود دلم می خواست برم جلو و خفش کنم چراکه اون باعث همه این اتفاقات بود. توی دلم هزار تا  بد و بیراه نثارش کردم....

... درست دو روز بعد از اون بود که پریسا در نهایت نا باوری زنگ زد و گفت که چند روز قبل نزدیک پارک نیاوران فرناز را دیده و کلی واسه هم درد دل کردن.(فرناز همون دختر درشت سال بالایی ما بود که البته جیگر مریم هم بود) فرناز گفته که وقتی رفتی می فهمی که چقدر دوستانت بی معرفتن و طبق همین حرف فرناز پریسا ما را متهم کرد و گفت: و شماها هم که از همین الان شروع کردید. حالا من هرچند می خواستم بهش ثابت کنم که این طور نیست، زیر بار نرفت و حرف خودش را می زد. و من را مستقیماً متهم کرد به بی معرفتی و در ادامه ازم پرسید که می توانم  حدس بزنم جاسوس فرناز اینا کی بوده؟ گفتم :نه . و وقتی که گفت دلارام دوست جون جونی فرناز جاسوس بوده سرم داشت سوت می کشید!!! چه طور ممکن بود؟ بیچاره فرناز حق داشته که بگه همه بی معرفتن. وقتی صمیمی ترین دوست این کار را بکنه چه انتظاری از بقیه می شه داشت؟ و سوال دوم پریسا واسه من جالب تر بود.  "من جاسوس خودمان را پیدا کردم. می دونی کیه؟"

گفتم: نه

گفت: همونیه که الان دارم باهاش حرف می زنم...

از لحنش نمی توانستم هیچی بفهمم. که شوخی داره می کنه و یا داره واقعاً این ادعا را می کنه. واسه همین بود که زدم به دنده شوخی ومسخره بازی...مثل همیشه...

 و با خنده گفتم: بله. صد البته. واضحه دیگه. واسه همینم جای من که اون همه آتیش سوزوندم تورو انداختند بیرون.

گفت: آره دیگه. نمی دونم رفتی چی گفتی که جای تومنو انداختن بیرون.

این تنها باری بود که برخلاف همیشه آنقدر بی احساس و سرد صحبت می کرد که نفهمیدم این حرفها واقعی بود یا نه. با این وجود من بحث عوض کردم و نظر خودم را برای پریسا بازگو کردم البته نه مثل پریسا بدون دلیل .واسه خودم دلیل داشتم.

گفتم: شک من تازگی ها به مریم رفته.

تنها کسی که احساس خوبی نسبت به پریسا نداره. یعنی داشت اما بسکه پریسا نسبت بهش بی تفاوت بود نظرش 180 درجه عوض شده. اون تنها کسی بود البته به جز خودم و میترا که از مشکلات خانوادگی عاطفه خبر داشت. و از من سریعتر می دوید به طوری که خبرهامون زودتر از خودمان به دفتر برسه. شاید بدبینی من به صیتی فقط یه کینه کهنه باشه از زمان دبستان به این ور. اما اگه منطقی نگاه می کردم. اون هیچ کاره بود. شاید فرناز نه تنها از دلارام بلکه از عاشق پیشه خودش هم رو دست خورده باشه. نمی دونم اینها درحد حدسه اما هر اتفاقی که افتاده اون می دونسته وحضور داشته. تنها یه سوال نا جواب دارم. چرا از زبان من دروغ می گفت؟ با من چرا باید خصومت داشته باشه؟ من که هیچ وقت سر راهش قرار نگرفتم و حتی اگر هم بودم داوطلبانه به نفع اون کنار رفتم. چرا من؟ البته اینها را اون موقع به پریسا نگفتم چون حال و حوصله این حرفها را نداشت. منم که محکوم کرده بود. نمی توانستم با این حرفها بی گناهی ام را ثابت کنم . چه لزومی داشت بگم؟ بحث را عوض کرد و گفت که واسه تولدت بیایم خونتون؟ گفتم بفرمایید کفت : نکنه می خواهی تولدت را بندازی پاییز که من نباشم. گفتم: کجای حرفی که زدم اینو می رساند؟ مگه من تولدم پاییز باشه تو جایی می خواهی بری؟ و کلی سر همین حرفش دستش انداختم و با خنده ازم خداحافظی کرد. اما تا صبح نخوابیدم و مدام این حرفش تو گوشم بود " الان دارم باهاش حرف می زنم" و توی دلم به نقشه تر و تمیز یگانه آفرین گفتم. پریسا و عاطفه را که انداخت بیرون. من را در نهایت ناباوری نگه داشت تا با همین تهمتی که پریسا زد جلوی چشمش از چشم همه بیفتم و از گروه جدا بشم. این جوری راحت از دست پر سرو صداهای گروه خلاص می شد. اون شب عهد کردم که آرامش را بهشون حرام کنم حتی اگه همه تنهایم گذاشته باشن. چنان کینه ای اون شب توی دلم خونه کرد که می توانم به جرأت بگم هنوز اون کینه یک آپارتمان دوبلکس تر و تمیز را توی دلم داره و گذشت زمان بهش دست نزده. شاید فکر کنید خیلی آدم کینه ای هستم اما این خیلی برایم همیشه اهمیت داشت که هر کاری را که کرده باشم را گردن بگیرم ولی آش نخورده و دهن سوخته را نمی توانستم تحمل کنم. این اولین تهمتی بود که توی زندگی بهم زده می شد. حق بدین برایم سنگین باشه. هرچند که در دوران دانشجویی اینقدر تهمت بهم زدن که آب دیده شدم... بعد از اون حداقل هفته ای یک باربه پریسا زنگ می زدم. نمی توانم بگم حالش خوب بود اما بهتر شده بود. تا اینکه یک روز پریسا گفت که می خواهد برای قرض گرفتن یک سری کتابهای هنر از برادرم به منزل ما بیاید.( نا گفته نماند که من یک برادر بزرگتر از خودم دارم که 4 سال از من بزرگتره و نمونه بارز آدم ازین شاخه به شاخه پره. دیپلم ریاضی و پیش دانشگاهی تجربی و کنکور هنر دادنش دلیل اصلی این حرفمه . آخه اون مو قع پیش دانشگاهی هنر نداشتیم. هرچند که از اینجا به بعد راهش را تا لان ادامه داده و الانم در تلاش برای قبولی در دکتراست ولی سوای اون یه روز شاعر بود یه روز بسکتبالیست. یه روز بوکس بازی می کرد یه روز بادی بیلدینگ . یه روز کتاب خوان بود و یه روز نویسنده... و کلاً روح لطیفی داشت و هنر بهترین راهی بود که اون می توانست طی کنه و حالا با اینکه خیلی آدم مشغله داریه اما از زندگی اش یه جورایی لذت می بره واسه اینکه هنر را دوست داره) اون موقع علی تازه کنکور داده بود وکتابهایش منابع خوبی واسه نفرهای بعدی بود. پریسا هم تصمیم گرفته بود هنر شرکت کنه. این هم میگم که روی دلم باد نکنه. منم عاشق هنر بودم زیاد هم بی استعداد نبودم. درسته مثل برادرم نبودم ولی می شد با تمرین به یه جایی رسید اما آرزوی پدر خانواده این بود که من تو همون رشته ای درس بخوانم که اون خوانده. مدام می گفتن: علی که چیزی نشد بلکه تو یه چیزی بشی!!!! حالا اعتراف می کنم من هیچی نیستم ولی  علی اونی که می خواست شد. من فدای علی شدم تا اون پله های ترقی را با التماسهای من پیش پدر و مادرم طی کنه. هرچند که الان وقتی قربون صدقه اون می رن اصلاً خاطرشون نمیاد که منم واسه رسیدن اون به اینجا تلاش کردم. بماند این حرفها سر وقتش گفته می شه. خلاصه پریسا آمد خونمون. علی کتابها را گذاشته بود پیش من و رفته بود کلاس. اولاً که من به پریسا یه کم آدرس را کم گفته بودم یعنی یک خیابان را از قلم انداخته بودم و این باعث شد پریسا جای ساعت 5، ساعت 6 برسه خونه ما. بسکه پریسا را توی لباسهای شرطی شرطی مدرسه دیده بودم، توی لباس بیرون یه جورایی برام غریبه میزد ولی خب وقتی دهانش را گشود دیدم پریسا خودمونه. اینم بگم مامانم چون من از زمان دبستان تا راهنمایی دوستان ثابتی داشتم و اکثراً هم مامانم با مادرهایشان دوست بود، هیچ وقت نیاز به برگذاری کنکور ورودی به خونمون نداشتن اما پریسا جدید بود و کنکور ورودی به خونه ما از کنکور سراسری سختتر و تنها فرقش این بود که آزمون دهنده نگران نبود اونی که اضطراب داشت من بودم. خلاصه اومد وکلی حرف زدیم و خندیدیم و در نهایت محبوبه و محمدرضا، خواهر بزرگ پریسا و دوست پسرش آمدند دنبالش و رفتند. اینم بگم که این دونفر هم همیشه پنج شنبه ها که دنبال پریسا می آمدند سوژه بچه ها بودن. اون موقعها محمد رضا پیکان داشت اما این بار که اومدن دنبال پریسا تازه پراید خریده بود و این دوتا مدتها بود که تریپ ازدواج بودن. با رفتن پریسا نتیجه کنکور معلوم شد. مامانم گفت: من همیشه فکر می کردم تو فقط بچه ای. توقع داشتم با یه آدم بزرگ مواجه بشم اما اونم مثل تو بچه است فقط یه کم آرومتر توهرجا بری زودی خودمونی میشی و بزرگ و کوچیک را کلافه می کنی ولی اون محتاطتر عمل کنه و بعد خندید ورفت. تو دلم یه نفس راحت کشیدم. می توانستم حدس بزنم خنده مامانم مال چی بود. اون از تصورات واهی ای که در مورد پریسا داشت خنده اش گرفته بود و البته این را فقط می گذارم به حساب پریسا چون همیشه از روبرو شدن با مامان من امتنا می کرد. اما روی هم رفته خوشحال بودم که پریسا توی آزمون ورودی خانه ما قبول شده بود. تقریباً دو هفته از اون روز گذشته بود که عاطفه بهم زنگ زد و گفت که هنوز جایی ثبت نام نکردنش و ممکنه برگرده و با تعهد و درج در پرونده توی همون مدرسه  خودمان ثبت نام کنه.  درست همون روز فهیمه مفتول هم زنگ و گفت که پریسا داره واسه تولدت یه برنامه ای میریزه اما چون فهیمه اون روز فاینال زبان داره نمی توانه بیاید و از لیست خط خورده و سپرد که به روی پریسا نیاورم که می دونم و من هم نیاوردم. تا اینکه پریسا 26 مرداد زنگ زد که امروز عصر میاییم خونتون ولی زیاد طول نکشید که پریسا دوباره زنگ بزنه و بگه که نمیاییم. علتش را که جویا شدم گفت : بعضی ها نمی خوان بیایند...گفتم: نیکو اینارو میگی؟ گفت :خب دیگه و بعدش یه کم بهانه تراشی کرد و با کمی دلخوری و عصبانیت قهر کرد..این سوال که چرا پریسا این کارو کرد تا عصری تو ذهنم بود که فهیمه مفتول زنگ زد که تولدم را تبریک بگه که دوزاری ام را هم انداخت که جریان از چه قراره. صبح اولین کسی که بهم زنگ که تولدم را تبریک بگه شبنم بود. اون بهم گفت که شنیده عاطفه و پریسا را گفتن ثبت نام نمیکنن درسته؟ منم گفتم: ای همچین... و این طور که فهیمه می گفت نباید این را می گفتم و پریسا دوست نداشته که شبنم بدونه!؟؟! به فهیمه گفتم: اما من که بهش نگفته بودم فقط وقتی پرسید نتوانستم دروغ بگم و نه نه گفتم و نه آره...

فهیمه گفت: ولی خب نه نگفتنت یعنی آره دیگه

و این طوری شد که فهمیدم ریشه دلخوری خانوم و تمام بهانه گیری ها و بد عنقی هایش چی بوده. من نمی دونم چی می شه آدمها دلخوری هایشان را رک و روراست به همدیگه بگن تا اگه واقعاً دلخوری بی خودیه همون موقع از بین بره. نه بعد از کلی پیغام و پسغام آدم تازه بفهمه جریان چیه. تازه اونم موقعی که به خاطره اون سوء تفاهم یه دعوایی هم پیش اومده باشه... این اتفاق خیلی پکرم کرد چون شبنم گفته بوده که من بهش گفتم در حالی که من دانسته اون را که بر حسب اتفاق ! درست هم بود تایید کرده بودم.این اولین باری نبود که چوب راست گویی ام را می خوردم و البته آخرین بار هم نبود... و ادامه دارد

تو روزهای بعد از اون چند بار خواستم زنگ بزنم به پریسا اما نتوانستم. نمی دونستم چی باید بگم. بابت کار نکرده معذرت خواهی کنم. اون تو حال درستی نیست که من انتظار داشته باشم باهام منطقی برخورد کنه واسه همین بی خیال شدم  تا اینکه یه روز خودش زنگ زد و نمی دونم حال جفتمون خیلی مزخرف بود من از یه سری جریانهای خانوادگی خیلی در فشار بودم و اصلاً حوصله بحث کردن را نداشتم. پریسا هم مدام سر کوچکترین مسئله ای باهام بحث می کرد و هنوز حرف از تو دهنم در نیامده بود ، دلخور میشد و  جبهه می گرفت تا می خواستم حرف قبلی را درست کنم یه مسئله دیگه پیش می آمد و باز ناراحت می شد تا جایی که گفت: شماره مریم را می خواستم نه با تو کاری داشتم و نه می خواستم حالت را بپرسم. منم شماره مریم را بهش دادم و اون بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کرد و من را توی اوج عصبانیت با یک صدای بوق ممتد تنها گذاشت...بعدش این سوال توی ذهنم پیش اومد که اون با مریم چه کاری می تواند داشته باشد؟ اما اینقدر مهم نبود که بخواهم پیگیرش بشم . مسئله مهم طرز فکر وحشتناک پریسا نسبت به من بود که هیچ جور هم عوض نمی شد. من دوستش داشتم و اون بهم وحشتناک بدبین بود. دیگه نمی دونستم چی کار باید بکنم که حرفم را باور کنه. تصمیم گرفتم تا اعصابم نسبت به این مسئله آرام نشده دیگه باهاش حرف نزنم حتی اگه خودش بهم زنگ بزنه . واسه 10 روزی همراه ایل و تبارم رفتم مشهد تا یه آب و هوایی تازه کنم اما وقتی فکر آدم مشغول باشه چشمایش هیچی نمیبینه. نه خوشی نه قشنگی نه آثار تازیخی و نه حتی مغازه های رنگارنگ را. در یک کلمه اصلاً بهم خوش نگذشت تنها یه حسن داشت که هرچقدر تو حرم دلت می خواست می توانستی زار بزنی و کسی ازت نپرسه چرا... وقتی برگشتم از طریق فهیمه متوجه شدم که پریسا توی مدرسه بوعلی اسم نوشته که همچین مدرسه خوش نامی نبود و می دونستم که واقعاً از روی اجبار اونجارو انتخاب کرده و چقدر برایش سخته و چه حالی الان داره.  درست شب بازگشایی مدرسه ها بود که بالاخره خودم را راضی کردم که بهش زنگ بزنم. اما هیچ حرفی از مکالمه قبلی مان نزدم و انگار نه انگار اتفاقی افتاده باهاش حرف زدم. می توانم بگم حالش از روزی که اون خبر را هم شنیده بود بدتر بود. می گفت: مامانم میگه بهتر که این دوستی های افراطیتان همینجا تمام بشه... اون هرچقدر خواست از گذشته حرف بزنه من حرف آینده را پیش می کشیدم و واسه سالهای بعد برنامه میریختم و مسخره بازی در می آوردم. احساس می کردم با اینکه می خنده اما حالش داره بدتر میشه واسه همین حرفم را کوتاه کردم و با این وعده که از مدرسه بی خبرت نمی گذاریم خداحافظی کردم و بالاخره تابستان 78 با تمام لذت هایش تمام شد... این بود انشاء من در مورد تابستان خود را چگونه گذراندید.

( مثل بچه های کلاس اول دبستان که انشاهاشون را با این جمله تمام می کنن) ببخشید خیلی پشت سر هم حرف زدم خسته نباشید...

 

امتحان آخر

20 خرداد بود و آخرین امتحان ادبیات. قبل از امتحان طبق عادت زیر پیلوت کنار آبخوری جمع شده بودیم و داشتیم معلومات رد و بدل می کردیم! همون موقع بود که نجمه از در اومد تو و دیدیم که نجمه دستش را در 10 سانتی کنار صورتش نگه داشته و داره میاد. وقتی نزدیک رسید دیدم اون چیزی که نجمه دستش گرفته بود کش مقنعه اش بود  که پاره شده بود. مقنعه نجمه حتی با کش هم از سرش می افتد چه برسد بدون کش! به خاطر همین اون را محکم نگه داشته بود تا از سرش نیفته. ساعت 12 شد و رفتیم بالا سمت نمازخانه توی راه داشتم واسه فهیمه مفتول یه جریانی را با آب و تاب تعریف می کردم . برای نشان دادن اندازه فاصله ای دستم را از دو طرف باز کردم که دستم به کش مقنعه نجمه گیر کرد و کشیده شد و محکم خورد توی صورتش. همه اینها ظرف چند ثانیه اتفاق افتاد و اصلاً کسی به جز خودم نفهمید دلیل دویدن سریع نجمه و فریادش چی بود. خواستم دنبالش برم اما ناظمها نگذاشتند و هولم دادن سر جلسه. گویا نجمه یه راست رفته پایین سمت دستشویی ها که صورتش را با آب سرد بشوره و فائزه هم اونجا بوده. فائزه اومد سر جلسه امتحان سراغم و کلی دعوایم کرد که حواست به کارهایت نیست مدام دسته گل آب میدی. رو صورتش یه خط گنده انداختی و... و  اصلاً بهم حق دفاع از خودمو نداد. آخه اتفاقی بود اصلاً نجمه واسه چی تو مدرسه اون کش را محکم نگه داشته بود ما که می توانستیم مقنعه هامون را در بیاوریم!؟ خلاصه نجمه اومد سر جلسه. اون ردیف کنار من یک صندلی جلوتر می نشست. حق با فائزه بود یه خط قرمز روی صورت سفید نجمه خیلی به چشم می آمد وحسابی ورم کرده بود. خلاصه امتحان آخر را با کلی عذاب وجدان دادم و بعد امتحان کلی از نجمه معذرت خواهی کردم . هرچند اون موقع دیگه اون خط قرمز کم رنگ شده بود. روز آخر امتحانها روز خداحافظی و آرزوی تعطیلات خوش و وعده های تابستانی واسه همه بود اما واسه پریسا روز آشتی کنان هم بود. اون روز فهیمه قیدی پریسا را پیش کشید و با مونا آشتی داد. از برق چشم پریسا می شد فهمید که از این آشتی کنان ناراضی نیست واگه نظر من را می خواهید می توانم بگم با تمام اتفاقاتی که افتاده پریسا هنوز هم  مونا را دوست داشت... و سال دوم هم بر ما گذشت و تمام شد.

فینال

فردای اون شب امتحان زیست داشتیم. نهایت سعیم را کرده بودم که بیشتر کتاب را تا ساعت 15/11 که مسابقه فینال جام باشگاه های اروپا شروع می شد، تمام کنم. فکر کنم اونهایی که اهل فوتبال هستن همگی اون بازی فوق العاده را دیده باشن و یادشون مانده باشد. من خودم از زمان راهنمایی طرفدار پر و پا قرص منچستر یونایتد بودم و این موضوع دقیقاً بر می گرده به زمانی که اریک کانتونا در اوج بود و من همیشه بازی خشن اون را می پسندیدم. اون شب هم نشسته بودم تا بازی تیم مورد علاقه ام را با بایر مونیخ نگاه کنم. درست 26 may 1999 .

بازی شروع شد اولین گل را منچستر زد بلافاصله بایرمونیخ جبران کرد. منچستر گل دوم را هم زد و بایر این بار نه تنها جواب اون گل را داد بلکه یه گل دیگه هم زد تا 3 به 2 در دقایق پایانی جلو بیفته. اعصابم خیلی بهم ریخته بود. در همون دقایق پایانی بود که الکس فرگوسن دو تعویض همزمان انجام داد. یورک و کول که زننده های دو گل منچستر بودن و نوک حمله به حساب می آمدند از زمین بیرون کسید و شرینگهام و سولدشر را در همان پستها وارد بازی کرد. درست دقیقه 90 بازی که شریگهام گل تساوی را زد و همه را دل خوش این کرد که بازی به وقت اضافه که نه پنالتی کشیده میشه اما دقیقاً دقیقه 91 بود که سولدشر با زدن گل چهارم خیال همه را راحت کرد. وقتی گل را زد می خواستم داد بکشم از خوشحالی اما چون مامان اینا از نیمه دوم دیگه خوابیده بودند نتوانستم این کارو بکنم. چهره ناباور اعضای تیم بایر که چگونه در مدت تنها 2 دقیقه بازی برده را باخته بودند دیدنی بود و فرگوسن از شادی روی پا بند نبود... داستان به همین جا ختم نمیشه. فردا صبح توی مدرسه بلوایی به پا بود نجمه و نیکو مدام اینور و اونور می پریدن و سولدشر سولدشر می گفتن. پریسا تقریباً کتاب زیست را داغون کرده بود بسکه از شدت خوشحالی اینور و اونور کوبیده بودش.پیرایه به محض اینکه از در وارد شد با اون سیم پلاک توی دهنش چنان جیغ و دادی راه انداخت و پرید بغل پریسا که نگو نپرس. بماند. هر کی اونروز از جلوی مدرسه ما رد شده باشه باور کرده که  اینجا یه مدرسه پسرانه است از هر طرف صدای داد و بیداد ونقد بازی دیشب می آمد حتی وقتی سر جلسه امتحان زیست بودیم تنها صدایی که می شنیدیم صدای بچه ها توی حیات بود. روز به یاد ماندنی بود. اینم نا گفته نماند که من همان امتحان زیست را در کمال ناباوری 20 گرفتم!!!

بگذارید یه کم توضیح اضافه هم از فوتبال دوستی بچه های خودمون بگم. بیشتر بازیهای مهم را تا دیر وقت نگاه می کردیم و هیچ صحنه حساسی توی بازی را فراموش نمی کردیم به خصوص نیکو و پریسا و نجمه و به طور کلی توی اکیپ ما بیشتر بچه ها طرفدار منچستر و رئال مادرید بودن.درستر بگم طرفدار گیگز و بکهام و mcmanaman و مایکل اُوِن و گری نویل و... بودن. نیکو ونجمه گیگز و پریسا هم mcmanaman... منم طرفدار پیتر اشمایکل بودم و هنوزم می گم که یکی از بهترین دروازه بانها بوده. شاید اصلاً به همین خاطر بود که در دوران دانشجویی دروازه بان تیم فوتسال دانشگاه شدم که البته به دلیل شکستن قوزک پایم توی یکی از مسابقات واسه همیشه با این ورزش خدافظی کردم ولی هنوزم بیننده خوب مسابقه های منچستر هستم با اینکه دیگه پیتر اشمایکلی نیست. بچه ها بیشتر طرفدار تیمهای انگلیسی بودن وقتی پای تیم ملی به میون می آمد همه طرف انگلیس را می گرفتن،پیرایه بود که ایتالیا را با هیچ تیمی توی دنیا عوض نمی کرد...

این تصویرها هم مربوط به نامه ایست که پریسا سال بعد برای ما نوشت و یادآوری کننده این روز خاص به ما بود. گفتم بد نیست اینجا بگذارمشون

 

    

 

 

 

  

 

مجله خارجَکی

بعد از امتحان ریاضی بود که نجمه و فائزه آمدند و ازم خواستن که به هر بهانه ای شده آدرس خونه نیکو را ازش بگیرم تا اونها بتوانند به عنوان کادوی تولدش ، اشتراک یه مجله خارجی را که اصلاً راستشو بخواهید اون موقع نپرسیدم چیه و در مورد چیه را بگیرند... نقشه ساده بود من به سمت در مدرسه یعنی درست جایی که بچه ها تجمع کرده بودند رفتم البته با حالتی غمگین و افسرده و از اون جایی که کسی عادت نداشت منو اونجوری ببینه بلافاصله نقشه گرفت و فهیمه پرسید چی شده؟ گفتم: نمی دونم اما اینجوری که بویش میاید منو سال دیگه این مدرسه راه نمی دن... یه کمی بغض کردم. نجمه گفت عیبی نداره فوقش بهت نامه می دهیم!!!!(تلفن هم نه فقط نامه می دن؟!!) منم گفتم من که آدرستونو ندارم نجمه گفت خب بنویس و اینجوری آدرس 6-7 نفر را گرفتم که فقط البته یکیش به دردمون می خورد. الان که فکر می کنم چند تا سوال تو ذهنم مطرح میشه. چه طور اون روز گول همچین حرف مسخرهای را خوردن؟ چه طور نپرسیدن از کجا می دونی که سال دیگه نیستی؟ کی می توانست حدس بزنه آینده چی میشه؟  مگه تلفن را ازت گرفتن که می خواهی نامه بنویسی؟ واقعاً ما اینقدر ساده بودیم؟ به هرحال ما آدرس را بدست آوردیم و نجمه و فائزه خوشحال و خندان رفتن دستمزد من هم یه بوس بود که فائزه زحمتش را کشید...

آخره دوم

دقیقاً روز آخر دوم بود یعنی روز آخری که امسال می آمدیم مدرسه. همه محض خنده آمده بودیم مدرسه می دونستیم امروز تو مدرسه خبری نیست. برای دست گرمی اول صبح به صبور باقرزاده گفتیم که امتحان هندسه ای که قرار بود دیروز ازمون بگیرن امروز می خوان بگیرن و اون هم باور کرده بود و دچار استرس شدید شده بود که اون درس نخوانده. همه بچه ها نقششون را بی نقص بازی کردن البته به جز صیتی که همیشه باید یه نفر باشه تا ساز مخالف باشه. صیتی بود که در آخرین لحظات مارو لو داد و گفت که خبری از امتحان  نیست اما ما تفریحمان را کرده بودیم همین که صبور  از حول اینکه امتحان را نخوانده می خواست بره پیش دبیر هندسه و بهش التماس کنه و بهانه مریضی مادرش را بیاره واسه ما بس بود که البته فکرش را بکنید که واقعاً صبور می رفت و التماس می کرد و دبیر هندسه می گفت کدام امتحان؟ اون موقع مزه اش بیشتر بود اما خب واسه صبح ناشتا همین بس بود. زنگ فیزیک به شنیدن یه کم نصیحت واسه درس خواندن و یه آب بازی درست و حسابی و کلی خنده گذشت و زنگ آخر هم که اصلاً دبیر نداشتیم به بازی گرگ و گله سوفند گذشت. من شده بودم گرگ ، پریسا مادر بره ها بود وبیشتر بچه های کلاس هم که توی بازی سهیم بودن هم شدن بره بره ها باید از خونه می آمدن بیرون و یه دور کامل دور حیاط و زیر پیلوت می دویدند و خودشون را می انداختن تو بغل مامانشون(منظورم پریساست) و قبل از اون اگه من می گرفتمشون می سو ختن. نمی دونم چرا هر وقت بازی کنیم پریسا کار  سخته را می انداخت گردن من و می گفت یه کم تو بیشتر بدوی چربیهایت آب میشه اما اون نمی دونست دویدن برای من مثل راه رفتن بود بسکه همیشه در حال بازی و ورجه وورجه بودم .خلاصه تمام بره ها رو یکی یکی می گرفتم فقط مریم از دستم فرار کرد و نفر آخر که فائزه فروزش بود. وقتی دنبال فائزه بودم نزدیک میله تور والیبال آنچنان با صورت خوردم زمین که اگه دستم جلوی صورتم نیومده بود فاتحه صورتم خوانده شده بود و شلوارم به اندازه یه پرتقال سر زانویش پاره شد. خوب شد روز آخر مدرسه بود. اما اون موقع نفهمیدم که چه بلایی سرم اومده به قول معروف اون موقع داغ بودم. وقتی رسیدم خونه دیدم پوست کف دست راستم کاملاً کنده شده و خونین و مالینه دستم و چون مانتوم از آب بازی کردن خیس بود متوجه لکه های خون روی اون نشده بودم. سر زانومو که نگو مامانم هی غر میزد و باند پیچی شون می کرد ولی  راستشو بخواهید اون روز دردی را احساس نکردم و تا آخر روز پر انرژی می خندیدم و خوشحال بودم چون آنقدر از اون روز خاطره خوب داشتم که می توانستم باهاشون تمام زخمهامو مرحم بگذارم.

آخرین زنگ هندسه

اونروز باز خنده سر کلاس هندسه به راه با اینکه دبیر هندسه تمام نکات ایمنی را رعایت کرده بود اما آخر کلاس انفجار بود و بس. اون پریسا و فهیمه وشبنم را برده بود میز اول نشانده بود ولی این کار باعث ساکت شدن اونها نشده و برعکس اونها از طرف صدیقه اینا که بچه های کلاس روبرویی بودن کوک می شدن و بیشتر می خندیدن و توی سر کله هم میزدن. من جای سپیده نشسته بودم ونیکو جای پریسا و نجمه تنهایی ته کلاس نشسته بود. دبیرمان هم آمده پیش پیرایه جلوی نیکو نشسته بود. کار اصلی را نجمه شروع کرد. من یه ماشی حساب ساده داشتم از اینها که با فشردن هر دکمه یه صدای تونی ازش خارج می شه. یادمه اونو سال اول دبیرستان صبح روزی که اولین امتحان ریاضی دوران دبیرستانم را بدهم ، بابام از سوپر مارکت سر کو چه مان خریده بود. اما عجیب ماشین حساب با وفایی بود. تا آخرین امتحان پیش دانشگاهی همراهم بود. هرچند که اون موقع سیمهای بلندگویش را قطع کرده بودم که دیگه صدا نده! اینو گفتم که بعدش این را تعریف کنم. گفتم نجمه اون روز کار را شروع کرد بر خلاف همیشه که نجمه همیشه طراحی نقشه و پشتیبانی خنده ها با اون بود و البته با نیکو. نجمه ماشین حساب مذکوره من را برداشت وشروع کرد باهاش آهنگ زدن. من هم بوق همیشگی ام را درست کردم و با اون هم آواز شدم .( این بوق یه لوله خودکار بیک بود که با یه تیکه کاغذ و یه تیکه چسب می شد بوق و باید برخلاف بوقهای دیگه که تویشان فوت می کنند این یکی را باید میک زد یعنی نفس را بکشه داخل ریه ها. من تو این کار خیلی ماهر بودم وانواع صداهای زیر و بم را با همون یه تیکه کاغذ در می آوردم ).خلاصه نجمه میزد،من می زدم.نجمه می زد ، من می زدم و بقیه می خندیدند به خصوص پریسا اینا. اما دبیرمان انگار کر بود اصلاً واکنش نشان نمی داد تا اینکه بعد از گذشت یه 5 دقیقه عین فنر از جایش پرید با خودم گفتم الان میاد سراغ من اما اون یه راست رفت سمت میز اول و یکی زد محکم پس گردن فهیمه که سرش را گذاشته بود روی میز و می خندید. برای چند ثانیه کلاس ساکت شد و بعد صدای اعتراض شدید بچه ها که شما به چه حقی اینکارو کردید و فهیمه هم داشت گلوله گلوله اشک می ریخت و پریسا داد می کشید و اعتراض می کرد و نیکو هم توی این هیر ویر بلند شده بود و دستش را توی هوا تکان می داد و حرفهای نامفهومی را با داد می گفت و گاه گاه هم با صدای بمی که از ته گلویش بیرون میداد می گفت "آقا ماااااااااااااااااااااچ بده بیــــاد!!!!!!" و چند هراز گاهی هم بر می گشت و با نجمه می خندید. من هم لوله خودکار کذا را بردم طرف دهنم و با تمام قوا به صدا درش آوردم و برای بار دوم کلاس برای چند ثانیه ساکت شد  و دوباره منفجر شد اما این بار انفجار به خاطر صدای قهقهه بچه ها بود حتی فهیمه هم می خندید. دبیر هندسه هم با عصبانیت تمام کیفش را برداشت و ما هنوز داشتیم می خندیدیم که زنگ خونه خورد...

عین الله باقر زاده؟!

یادمه هفته سختی بود همش امتحان داشتیم .اون روز خاص سه تا امتحان داشتیم. زنگ سوم که نوبت ریاضی شد با بچه ها تبانی کردیم که امتحان را از بیخ منکر بشویم و همینکار را هم کردیم . اما یادتونه اول سال گفتم که ما توی کلاسمون چند تا وصله ناجور داشتیم که به هیچ عنوان با کلاس هماهنگ نمی شدن؟ یکی از اون افراد عین الله باقر زاده بود! منظورم همون صبور باقر زاده است که درست ساز مخالف کلاس بود. ساز مخالفش طوری بود که اگه ما می گفتیم الان روزه و خورشید هم وسط آسمونه ، اون می گفت نه الان شبه و اونم ماهه! اون روز هم باهاش دچار همین مشکل شدیم. درست همون موقع که ما منکر امتحان شده بودیم برگشت وبلند بلند گفت که: وا بچه ها مگه جلسه پیش یادتون نیست که خانوم گفت که.... در همین موقع سپیده گرایلو شروع کرد بلند بلند سرفه کردن که صدای صبور به دبیرمان نرسه ولی اون داشت همچنان به حرفش ادامه میداد وسیخونکهای ما فایده ای نداشت. عصبانی ام کرده بود دختره زبون نفهم دولا شدم و کشیدمش سمت خودم و گفتم صبور یه کلمه دیگه حرف زدی نزدی. با من طرفی میدونی که آب از سرم گذشته... نمی دونم چه فکری کرد و خودمم نمی دونستم که ممکنه چه بلایی سرش بیاورم اما این تهدید را کردم. برگشت بهم زل زل نگاه کرد و ساکت سر جایش نشست. دبیرمان گفت خب پس امتحان داریم. همگی یکصدا گفتیم نه بابا نداریم. دبیرمان رویش را به صبور کرد وگفت خانم باقرزاده؟ صبور یه نگاهی به من ویه نگاه به نیکو که کنارم نشسته بود و داشت عینهو غضب کرده ها نگاهش می کرد انداخت و گفت نه خانوم نداریم... باورش واسه همه مشکل بود که من از خودم جذبه نشان دادم و یه کار دیگه به جز مسخره بازی و خندیدن ازم بر اومده!! به طوری که پریسا معتقد بود که این شروع یه حس جدید در مهدیه است!؟  یا  یا  یا  یا... ؟