آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

رقابت

اونروز وقتی زنگ تفریح تمام شد با نجمه و سحر و فهیمه ناناز اومدیم بالا و رفتیم تو کلاس اونها و شروع کردیم به زدن و رقصیدن و آواز خواندن که ناظم اولها اومد تو  و شروع کرد به وراجی کردن که الان میرم ناظمتون را می آورم شما سومها شورش را درآوردید. خیلی بی نظمید.الگوی بدی واسه اولها هستید!!! فهیمه درجا گفت: اونها الگو نمی خوان و مریم ادامه داد: خودشون یه پا الگو هستند و بچه ها می خندیدند...واقعاً هم خنده داشت اولها که روی همه را سفید کرده بودن و هر کاری می کردن اصلاً نیازی به الگو داشتن ندارند. و ناظمه رفت که شفاهی را بیاره و توی اون فاصله من در رفتم و رفتم کلاس خودم. زنگ تفریح بعدی فهیمه برایم تعریف کرد که در نهایت نا باوری شفاهی اومده و کلی طرفشان را گرفته و گفته: می دونم اغراق می کنه اما شماها هم یه کم مراعات من را بکنید!!!! یکی نیست بگه آخه تو مگه هیچوقت مراعات مارا کردی؟  تمام این حرفها بر میگرده به رقابت بین ناظمها که هر کدام معتقد هستند که بچه های اون بهتر هستند؟؟!! زنگ آخر هم بچه های 304 خروجی داشتن وقرار بود میر و زویا تو مدرسه بمانند اما چون جریان لو رفته بود و همه کمین کرده بودن اونها هم منصرف شدن و رفت نوما کلی بهشان خندیدیم... همش هم زیر سر بنفشه و فاطمه کیانی بود که اونها را لو داده بودند...

شاغلام

اونروز از اون روزهایی بود که دبیر ادبیات می خواست کودتا کند و درس بپرسه اما باد آمد و پت خاموشش کرد و درس نپرسید . همه خوانده بودند (مگه می شد توی اون کلاس کسی درس نخوانه) به جز من وآیدا و همه کلی ناراحت شدن به جز بازهم من و آیدا... زنگ که خورد که خواستم برم پایین پیش بچه ها که ناظممان گیرم آورد که برو پایین وچایی دبیر تاریخ را بیار بالا( منظورم همون مشکستان است) خیلی از این دبیر خوشم می آمد حالا باید برایش چایی می بردم.آخه باردار بود اما ماه 3 را بیشتر نداشت. القصه اومدم پایین و یه چایی برداشتم از توی آبدارخانه و گذاشتم توی یه بشقاب و یه قندان هم کنارش و غرغر کنان رفتم بالا. توی راه پله آنچه حرف باید می شنیدم شنیدم." به به شاغلام" ،"همیشه تو بیاری مادر" و .... بدتر از همه یکی بود که منو یاد تداعی ( پگاه آهنگرانی ) توی دختری با کفش های کتانی انداخت. جلویم را گرفت و نگذاشت برم بالا و گفت : می دونستم که منو دوست داری اما نمی دونستم اینقدر دوستم داری که واسه چایی بیاری و دستش را دراز کرد که چایی را برداره. یکی محکم کوبیدم رو دستش و گفتم :دست خر کوتاه... از سر راهم برو کنار وگرنه خالی می کنم چایی را روی اون صورتت. گفت : وا دلت میاد؟ گفتم : امتحانش مجانیه و با یه تنه محکم از بین خودش و دوستش برای خودم راهی باز کردم و رفتم بالا و توی راه تمام مدت به مشکستان و اون ناظم مسخره بد و بیراه می گفتم که منو کردن مزحکه مدرسه.وقتی برگشتم پایین پیش بچه ها زنگ خورد و دوباره برگشتم بالا... انگاری راه قرض داشتم...قرضم را ادا کردم...خدا قبول کنه!؟!؟

ترور؟؟!؟!

سر کلاس حسابان نشسته بودیم که سر وصدای بیرون کلاس حواس همه را پرت کرد حتی دبیرمان را... خداییش مرده بودیم از خنده. این اولهای مسخره داشتن با هم جنگ و دعوا می کردن یکی می گفت " این کلاس مال منه" یکی دیگه می گفت " نه این کلاس را من باید برم" و ... خلاصه محشری به پا بود. دبیرحسابانمان  ناگفته نماند که از این دبیرهای باحال بود. این دبیر حسابان جیگر من بود بسکه ماه بود البته نه به روشنی ماه!!! ما بهش می گفتیم آفریقای جنوبی. آخه شبیهشان بود واسه همین هم می گم نه به روشنی ماه اما خیلی خوب و مهربان بود و واقعاً کارش را هم بلد بود. حسابان را بی نقص یاد می داد من که همون سر کلاس یاد می گرفتم. در یک جمله بیشتر بچه ها دوستش داشتند یا درستتر اینکه کسی نبود که ازش بدش بیاد. خلاصه آفریقای جنوبی هم دست از درس دادن کشید و ایستاد تا ببینه این جنجال کی تمام میشه....از اونجایی که آدم با مزه ای هم بود چندتا تیکه هم پراند که خنده ماهارو بیشتر کرد." این ها می خوان کسی را ترور کنن که این قدر اصرار دارن بیایند تو؟"... بالاخره در کلاس زده شد و روباه با سربلندی و شاد از پیروزی در مبارزه وارد کلاس شد. در تمام مدتی که توی کلاس بود آفریقای جنوبی اون را با نگاه و یه لبخند عجیب دنبال می کرد اما اون این چیزها حالیش نمی شد و تو حال و هوای خودش بود. دفتر غایبی ها امضا کرد و همه ما منتظر بودیم که روباه یه حرکتی انجام بده . این همه جارو جنجال بی دلیل نمی توانست باشه و بالاخره وقتی روباه می خواست از کلاس بره بیرون دو دستی یکی به سمت من و یکی به سمت فهیمه تنبد فرا(ما بهش می گفتیم تنبد ترقّه) شروع کرد به بای بای کردن حتی نزدیک بود دفتر حضور غیاب بیفته. با این حرکتش کلاس که برای چند لحظه ساکت شده بود دوباره از خنده پر شد. وقتی رفت بیرون آفریقای جنوبی گفت: اگه اون همه سر وصدا مال همین بود می گفتن که بگیم بیان تو و دوتا بای بای کنن و برن و یه نگاه معنی داری به من و تنبد ترقه کرد و راه افتاد آمد ته کلاس بالای سر من و سرش را کرد توی دفتر من و گفت : ادامه درس !!!! من موندم این واسه چی همیشه این کار را می کنه؟ همیشه میاد ته کلاس و سر گنده اش را می کنه توی دفتر من و نمی دونم دنبال چی می گرده اما خداییش اون روز برای اولین بار  جلوی یه معلم خجالت کشیدم البته از حرکتی که نیوشا روباهه کرده بود. اون روز باز من خروجی داشتم و موقعی که داشتم از مدرسه می رفتم بیرون پیرایه جلویم را توی حیاط گرفت که امروز نمیای سر کلاس حسابان ما؟ گفتم : نه من غلط بکنم ... واقعاً هم همین طور بود.طاقت اونجا بودن را نداشتم .جای من دیگه توی اون کلاس نبود من دیگه مال 302 بودم... امروز بالاخره این باورم شد...

نامه اول پریسا

یه روز نیکو آمد مدرسه و گفت که با پریسا دیشب حرف می زده و پریسا خیلی دلتنگ بوده و کلی دپرس بوده. پیش خودمون تصمیم گرفتیم واسه اینکه پریسا احساس دلتنگی نکنه هر کداممان یه روز تو هفته بهش حداقل بهش زنگ بزنه. نیکو گفت" من دوشنبه" منم گفتم "سه شنبه" و نجمه هم گفت " منم چهارشنبه" .... دو روز بعد از اون پریسا بهم زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم و از قراری که با هم گذاشتیم تا خانوم احساس دلتنگی نکنه حرف زدیم و اون هم گفت که یه نامه نوشته و داده به منصوره قربانی که فردا بده به ما. و اضافه کرد که نامه را به اسم من داده.( منصوره یه آدم شل و وارفته و تفلون بود که با نهایت شرمندگی سال اول بغل دستی من توی کلاس بود و توی مجتمع پریسا اینا زندگی می کرد و البته امسال هم تو کلاس نیکو اینا بود) فردا صبح زنگ تفریح اول من رفتم طبقه پیش بچه ها(هم کلاس نیکو اینا پایین بود هم مال نجمه اینا) وقتی رسیدم پایین دیدم نیکو ونجمه نامه به دست ایستادن ومنتظر من هستن. به محض اینکه من رسیدم پایین نامه را دادن دستم که زود باش به اسم توست بخوانش زودباش... پریسا توی نامه اش کلی چرت و پرت و در کنارش کلی درد دل و بازم در کنارش کلی یاد خاطرات گذشته کرده بود. نمی توانم بگم نامه پریسا با احساس ترین نامه ای بود که خوانده بودم اما می توانم بگم که صادقانه ترین نامه که تا حالا خوانده ام. نامه پریسا الان پیش من است و بد ندیدم یه تیکه هاییش را بگذارم تا شما هم قضاوت کنید که واقعاً واگویی مطالب صادقانه بوده البته به درخواست خودش از گذاشتن درد دلهایش خودداری می کنم. چون حق با اونه این ها حرف دل اون بوده واسه دوستانش نه برای همه...

بگذارید از پاکتش شروع کنم که به سبک ماهرانه ای مهر و موم شده بود!!!!!....

 

 

 

جایی از نامه از مادرش اعتراض کرده بود که احساس اون را در مورد مدرسه جدید درک نمی کنه (البته الان فکر کنم پریسا فهمیده که حق با مادرش بوده. عمر خوب و بدش می گذره چه خوبه آدم اون را خوب بسازه‌)

 

 

 

 

 

و در جوابش...

  

 

و در ادامه اتهام وارده به من گفتن که...

 

 

و پریسا در جواب ( به صورت دندان شکن ) گفته که...

  

 

و خوشحالی خودش را در جای دیگه این طور بیان میکنه...

  

 

در جای دیگه پریسا واقعاً خودش را توصیف میکنه و چقدر هم خوب. پریسا همینیه که دقیقاً گفته...

  

 

این جمله پریسا واسم از این لحاظ جالب بود که توانستم بفهمم که وجه تشابه فهیمه ناناز و پریسا در چی بوده که پریسا معتقده که کاملاً فهیمه را درک میکنه الان...

 

 

 

و بیان خاطرات خوب گذشته...

فوتبال...

  

 

 

 

حرس من و نجمه را در آوردن..

  

 

و دادن هدیه ای به هرکدام از ما...

نیکو...

 

نجمه...

 

و البته من ...

 

  

 و در آخر واقعیتی که پریسا به آن رسیده بود...

 

 

 

 و در پایان دو نتیجه گیری کلی پریسا...

 

 

 

 

 

اون نامه را تا دو زنگ بعد دوبار خواندم و نتیجه اش برایم احسای نفرت بیشتر از اون یگانه بود که مسبب اصلی همه این اتفاق ها بود...   

خلاصه تمام اون روز نامه پریسا و مطالبش ذهنم را مشغول کرده بود . زنگ آخر من خروجی داشتم. زنگ تفریح که تمام شد و زنگ خورد از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم از پله ها پایین و پشت در شیشه ای ایستادم تا بتوانم فرصتی پیدا کنم و از بین بچه هایی که می خواستن وارد ساختمان بشن راهی پیدا کنم و از ساختمان خارج بشم. همین طور که فکر بودم روباه و دم دراز را دیدم که از اون ور شیشه به من زل زدن و بعد دم دراز یه چیزی در گوش روباه گفت و ور وباه در جوابش چیزی گفت و با هم خنده ملیحی تحویلم دادن و از در عبور کردن . منم که اصلاً حوصله اینا را اون روز نداشتم گفتم نیشتو ببند...روباه گفت اون گفتش که خیلی با نمکه منم گفتم ... همینجا حرفش را قطع کردم و گفتم" منم گفتم نیشتو ببند "و از بینشان راهی باز کردم و رد شدم... نمی دونم چرا هروقت می بینمشون یاد اون روز اول می افتم که داشتن من را موقع گریه کردن مسخره می کردن و اعصابم حسابی به هم میریزه... باز روباه بهتره اما از دیدن دم دراز واقعا حالم بد می شه یه جوریه...

از آرشیو نجمه جون

(( به تصاویری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید ))

 

 این ها همه هنر دست نجمه و نیکو در سال اول دبیرستان است که البته من زیاد نمی شناختمشون اون وقتها....

 



اگر می خواهید بدانید که دخترها توی مدرسه چگونه اوقات خود را می گذرانند ، باید عرض کنم تصاویر زیر یکی از هزارتا کاریست که انجام می دهند....

 

 

این بلاها را من سر نقاشی های کتاب زیست بدن انسان سال دوم نجمه آورده بودم ...       


 

این تصاویر از بایگانی نجمه جان ترخیص شده اند ... متشکرم نجمه عزیزم

فایل برای موبایل

 

اینم ترم دوم سال دوم و تابستان همان سال برای موبایل هاتون...

 

http://www.4shared.com/file/28696390/d9610cf/mahdie_name_4.html

 

 

مسابقه ویژه

سلام دوستان:

در نوشته مرض مسری یک ایهام به کار رفته هر کسی که موفق به کشف آن شود یک جایزه عالی نصیبش می شود...بشتابید ....منتظر جوابهایتان هستم

مرض مسری

بلاخره مرض مسری اولهابه سومها هم سرایت البته بعضی ها بودن که قبلاً مریض بودن ولی به مرور زمان خوب شده بودن اما با ورود اولها این مرض دوباره توشون اوت کرده و حالشون را حسابی وخیم کرده . از جمله این افراد زویا بود که اگر یادتون باشه میزان نفرتم را از اون قبلاً بیان کردم و اصلاً لزومی نمی بینم این مطلب را تکرار کنم. امسال بر خلاف پارسال که زویا جرات حرف زدن توی کلاس را نداشت امسال واسه خودش حسابی دم درآورده و احساس باحالی شدید می کنه که البته این بر می گرده به این مسئله که امسال کسی وارد کلاس شده که باب طبع زویاست و برای جلب توجه اون دست به این کارها می زنه. و اون کسی نیست جز میر مهنّا که ما بهش می گفتیم میر یعنی مخفف بمیر... که به هر حال باعث شده کارهای سال اول زویا تکرار بشه..اولین باری که من متوجه این مطلب شدم روزی بود که همه ما توی راهرو ایستاه بودیم. فائزه کنار من بود و بقیه روبروی ما ایستاده بودند.در سمت دیگر راهرو میر به دیوار تکیه داده بود و زویا مقابلش ایستاده بود . مشغول حرف زدن بودیم که یکدفعه فائزه گفت" حالم بده"و بازوی من را گرفت. پرسیدم چی شد گفت اون ورو نگاه کن... نمی دونم فائزه تو پلان قبل چی دیده بود که از حال رفت و حالش بد شد( فائزه نسبت به این جور چیزها خیلی واکنش شدیدی نشان می داد) ولی آنچه ما دیدیم کاری شبیه به این بود که شاید شما هم شده باشه واسه شوخی توی شکم دوستتان بزنید...فقط فرقش این بود که این بار به جای شکم جایی حدود یه وجب پایین تر زده می شد و مدام هم تکرار می شد.... فائزه را بردیم روی پله ها نشوندیم و گفتیم ما این را دیدیم تو این را می گفتی؟اما اون سرش را به علامت نه تکان می داد و چیزی نمی گفت. ما هم دیدیم که ناراحت میشه دیگه ازش نپرسیدیم که چی دیده... اما برامون مسجّل شد که تمام این حرفها حقیقت داشته و یه شایعه بی اساس نبوده. واینجوریا بود که فهمیدیم این مرض داره به همه سرایت می کنه...