آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

پریسا باز بخند...

زنگ اول امتحان جغرافی داشتیم. همون امتحانی که یگانه به دروغ گفته بود که با دبیرمان حرف زده و این امتحان تاثیر مثبت قرار بود داشته باشه اما بعدش فهمیدیم که این یه دروغ کثیف بوده و اصلاً کسی به دبیر جغرافی زنگ نزده. پریسا هنوز اعصاب درست حسابی نداشت واسه همین سر امتحان نیامد. بعد از امتحان رفتم حیاط و هر کدام از بچه خرخونها و بچه زرنگها میومدن پایین سربه سرشون می گذاشتم و می گفتم: تیلر را نوشتید؟ اونا هم کپ میکردن که این کجا بوده که اونها ندیدن. بیشتر همه با واکنش صیتی حال کردم که یه سیلی محکم به خودش زد و کلی همه خندیدن و پیرایه که اشک توی چشماش حلقه زد و داشت بغضش می ترکید که غش غش زدیم زیر خنده. زنگ دوم بازم جغرافی داشتیم و پریسا اومد ولی حاضر نشد امتحان بده و گفت که اصلاً مهم نیست برایش و برگشت و به من گفت از تو هرچی یاد نگرفته باشم بی خیالی را یاد گرفتم دیگه!!

ساعت نقشه کشی بود و ما سه تا میز روی زمین وسط کلاس نشسته بودیم .وقت نقشه نشیدن کلی دست نجمه رو که سعی می کرد سر گربه ای شکل ایران را در بیاره من و نیکو خط زدیم. پریسا هم دوبار کل نقشه ای من کشیده بودم را با مداد قرمز خط خطی کرد تا جایی که مجبور شدم سه بار نقشه را بکشم. سیما و فهیمه هم مشارکتی می کشیدن که باعث شده بود نقشه یه چیز چپندل قیچی از آب در بیاید. وقتی کشیدن نقشه با کلی مسخره بازی و سربه سر هم گذاشتن و خط خطی کردن و دست خط زدنها و ...تمام شد اومدیم بالا و گفتیم حالا وقت بازیه. شروع کردیم به فال گرفتن. به من 34 افتاد می دونید یعنی چی؟ یعنی هنوز بچه ام

پیرایه از فهیمه پرسید دارید چی کار می کنید؟ البته خیلی آروم . فهیمه هم آرام جواب داد "داریم فال الکی می گیریم" دبیر جغرافی گفت واسه ما هم از اون فال الکی ها بگیرید و همه خندیدیم. فهیمه هم با کلی خجالت گفت نه خانم!! و دبیرمان هم می خندید. روز خوبی بود خیلی خندیدیم. پریسا هم می خندید و چهره اش باز شده بود. بعد از این مدت اتفاقهای بد که پشت سر هم افتاده بود یه خنده حسابی واسه همه لازم بود به خصوص پریسا که از این دمغی و افسردگی در بیاید. البته بعد از امروز پریسا دمغ نبود و باز می خندید. وقتی دوستها نامرد از آب در میایند آدم فکر می کنه که این بزرگترین غم دنیاست اما اگه بیشتر دقت کنیم این بهترین نعمته که یه آدم دورو را آدم زودتر بشناسه. به قول معروف ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. پریسا با تمام بلاهایی که مونا سر ما آورده بود ولی هنوز دل رئوف و مهربونش برایش می سوخت. این لازم بود که این اتفاق بیفته تا هرچه زودتر دست مونا برایش رو بشه تا آسیب های بیشتری و یا شاید جبران ناپذیری از اون نخوره. بالاخره دوره غم تمام شد...

گاو و گوسفند سیری چند!؟

سر صف صبحگاهی ایستاده بودیم که دیدیم پریسا با چشمان گریان همراه ناظممان وارد مدرسه شد و رفت سمت دفتر مدرسه. از سیما پرسیدم که چی شده؟ و اون توضیح داد که بابا مونا آمده دم مدرسه و پریسا را به باد فحش و ناسزا گرفته که تو عکسهای مونا را برای سوء استفاده ازش دزدیدی و این در حالی بود که مونا خودش عکسش را به پریسا داده بود. اون عکسها را خوب یادمه . رفته بود آتلیه و با یه لباس باز عکس گرفته بود. خوب یادمه که توی تمام مدرسه راه افتاده بود و به همه عکسشو نشان میداد. عکسش خیلی بهتر از خودش بود چون قد کوتاه و هیکل قناسش توی عکسها زیاد معلوم نبود و موهای بلند و روشنش تمام عیبهای اون را پوشانده بود. خلاصه باباش خواسته که پریسا رابزنه که ناظممان سر رسیده و مانع شده. شب قبل هم بابای مونا رفته بوده دم خونه پریسا و با مامان پریسا در مورد همین مسئله دعوا کرده و مامان پریسا هم بهش گفته بود که گاو و گوسفندهایت را فروختی آمدی تهران آدم شدی؟ فکر کنم از همین حرف سوزش گرفته بوده که امروز آمده مدرسه و همچین بساطی راه انداخته. ولی خداییش یه مرد چقدر باید بی حیا و وقیح باشه که بیاد و همچین کاری را دم مدرسه انجام بده و بخواهد یه دختر را بزنه؟ توّحش تنها صفتیه که میشه به همچین آدمی داد. در همین مورد فهیمه مفتول برایم تعریف کرد که چه طور مونا خونه اونهارو هم بهم ریخته. یه روز به فهیمه زنگ زده و شماره محمد را داده و ازش خواسته که برایش یه قرار ملاقات بزاره که مامانه مونا از اون ور گوشی را ورداشته و هرچی توانسته به فهیمه گفته و گفته که تو کی هستی که رابط بین مونا و این پسره ای؟ فهیمه هم گفته مونا قبل از اینکه ما بشناسیمش با این پسره بوده اما مامان مونا زنگ زده تو خونه فهیمه و با مامان فهیمه دعوا گرفته و باعث شده اوضاع خونه اونها هم بریزه به هم. اون روز اینقدر پریسا گریه کرد که دل همه را کباب کرد حتی دبیر زیستمان را!!!

صادق تکنو

دو هفته بیشتر از سال تحصیلی نمانده بود. هفته بعد قرار بود که دبیر جغرافی دوباره امتحان بگیره ولی این بار از همه کتاب. ما ها همگی از خواندن جغرافی خسته شده بودیم. به هیچ درس دیگه ای نمی رسیدیم. بعد از مدرسه که تازه ساعت 3.30 میرسیدیم خونه با ناهار و یه کم استراحت 5 میشد. 3ساعت واسه همه چی وقت داشتیم تا همه کارا مدرسه رو انجام بدهیم. میدونید واسه دوره کردن 2تا کتاب جغرافی چندتا بعداز ظهر را باید می گذاشتیم؟ خلاصه تصمیم گرفتیم به یگانه بگیم که با دبیرمان صحبت کنه. من ، فهیمه، سیما، ندا، میترا،نیکو،نجمه و ... و پریسا رفتیم تا  صحبت کنیم. مثل همیشه پریسا مجال واسه حرف زدن به کسی نداد و خودش رفت جلو و تند تند شروع کرد به حرف زدن و دلیل و مدرک آوردن واسه یگانه. در تمام این مدت که داشت حرف میزد من و نیکو پشت سرش ایستاده بودیم و داشتیم از خنده می ترکیدیم. واسه چی؟ واسه اینکه تمام مدت پریسا بالا و پایین می پرید ودستهایش را طوری توی هوا تکان می داد که انگاری داره تکنو میزنه... وقتی حرفهای پریسا تمام شد و یگانه رفت ماها از خنده منفجر شدیم. حالا نخند کی بخند.وقتی به خودش گفتیم در جواب بهمون گفت" واااااااااا چه حرفها"  قبلش به خاطر حرفی که دبیر زیستمان اوایل سال بهش زده بود به پریسا میگفتیم صادق .از اون روز اسمشو اصلاح کردیم  و گذاشتیم  صادق تکنو!!!

ناگفته نماند که یگانه اومد بعدش گفت که دبیر جغرافی گفته این امتحان جای تمام امتحانهای قبلیه و اگر کسی نده هم عیبی نداره اما هرکی قبلاً نمره اش بد شده خوبه که امتحان بده و ما خوشحال بودیم...

ناگفته تر نمونه که یه هفته بعد وقتی دبیرمان اومد سر کلاس کلاً این حرف را منکر شد  و گفت که کسی با اون تماس نگرفته؟!!

هَچَل تقلّب

اونروز امتحان ریاضی میان ترم داشتیم. صبح که رفتم مدرسه با بچه ها به برطرف کردن اشکال مشغول شدیم و به تمام سوالهایی که اکثراً هم از طرف پریسا طرح میشد جواب دادم. خیلی واسه امتحان آماده بودم. زنگ اول که هندسه داشتیم و کلی با خوردن سیب اونم تو روی معلم خودمون را تقویت کردیم. زنگ دوم واسه امتحان رفتیم نمازخانه. عاطفه کنار من نشست . خیلی نگران بود. ریاضی عاطفه زیاد خوب نبود و البته درس هم نمی خواند با تمام این تفاسیر به خاطر مادرش که خیلی ازش می ترسید و جریانهای این مدت بهش قول دادم کمکش کنم! امتحان خیلی سختی بود. آخرهای امتحان بود تقریباً بیشتر سوالهارو جواب داده بودم که صدای عاطفه درامد: sin . تعداد سوالهای سینوسها خیلی بود و هر چی می خواندم نمی شنید.اول بی خیال شدم اما نمی دونم چی شد و جواب 3تا از سوالهارو توی یه تیکه کاغذ نوشتم و گذاشتم لای ماشین حسابمو به هوای دادن ماشین حساب دستمو به سمتش دراز کردم عاطفه منو نگاه کرد. بعد برگشت پشت سرمونو نگاه کرد ودبیر تاریخ که داشت نزدیک میشد و دوباره منو نگاه کرد و خلاصه اینقدر طولش داد تا بالاخره دبیر تاریخ رسید و... گفت: دبیرتان کیه؟

این دومین باره که به خاطر ببو بازی عاطفه تو دردسر می افتادم اگه گرفته بودش و کاغذ را برداشته بود این اتفاق نمی افتاد.. اینقدر فرصت داشت که این کار را بکنه. اما خب نکرد. دبیر ریاضی اومد بالا سرم" فتح الهی از تو دیگه انتظار نداشتم" و رفت تا مدرک جرم را بده به ناظممان و ناظم یعنی مشاور یعنی قتلگاه. اوه نه باز شروع شد...

بقیه امتحان را ننوشتم و از سر جلسه زدم بیرون. اعصابم خیلی خورد بود تا جایی که نزدیک بود با فهیمه معصومیان دعوا کنم. موقع پایین آمدن از پله ها آنچنان محکم خوردم بهش که دوتا پله پرت شد پایین. بعدشم سرش داد کشیدم "حواست کجاست" پرسید: حالت خوبه؟ چیزی شده؟ گفتم نه خوبم. نمی دونم چه جوری حدس زد. اصلاً حدس زد یا می دونست؟ نمی دونم ولی درجا برگشت بهم گفت" بازم عاطفه؟"سرمو به علامت مثبت تکان دادمو رفتم.بعد از مدتی سر وکله عاطفه پیدا شد با یه کوه ندامت.؟آخه یکی نبود بگه بهش بابا تو که عرضه تقلب نداری مجبوری هر دفعه یکیو می اندازی تو دردسر؟ با این حال گفتم عیبی نداره. فردا که یگانه میاد. معلوم نیست این بار مورچه کارگر چه بلایی سرم بیاره و چی بارم کنه. صبح روز بعدش وقتی از سر جلسه امتحان زبان فارسی برمی گشتیم به کلاس، ناظممان را دیدم که داره منو به چندتا از معلمها و از جمله یگانه نشان میده. وقتی دبیر فیزیک حدود 40 دقیقه از کلاسش گذشت گفت : فتح الهی بعداً برو دفتر خانم یگانه و بعدش شروع کرد به حرف زدن که ما هم زمانی هم سن وسال شما بودیم. می دونیم وقتی دست به یه کاری می زنید هدفتون چیه و وقتی اشتباه می کنید پشیمون میشید و.. شنیدم 2تا از بچه ها توی این کلاس تقلب کردن .خیلی ناراحت شدمو... نیکو با آرنجش به من زد و گفت اینجاشو گوش کن مهدیه با تواِ.

بعد کلاس رفتم دم دفتر معلمها. یگانه وقتی منو دید بدون اینکه چیزی بگم اومد بیرون و به سمت قتلگاه راه افتادیم. بین راه پرسید: خب این دفعه چی کار کردی؟ گفتم : کار مهمی نبود و وارد قتلگاه شدیم. اون درو بست و قفل کردو منم پشت تنها میز وسط اتاق درست زیر تنها لامپ اتاق نشستم. گفت: روز دوشنبه اومدم اون طرز برخوردت با پَرپَر بود هیچی نگفتم. امروز اومدم میگن دیروز این اتفاق افتاده و منو مقصر می دونن که پیگیری نکردم. قبول داری این رسمش نیست؟ گفتم :آره اشتباه کردم تاوانشم میدم. همچین میگین که انگار خودتون هیچ کار اشتباهی نکردید و نمی کنید؟ گفت: تو دوست داری مادرت هی بیاد اینجا؟ اون دفعه رنگش پریده بود.گفتم: نه بابا مامانم همون رنگی هست. گفت خیلی خب به هر حال ما تصمیم گرفتیم 5-6 نفر را سال دیگه ثبت نام نکنیم یکیشون هم تو هستی و چندتا از دوستات. گفتم: من مدرسه و دوستامو دوست دارم. گفت : باید یه کاری کرد نه؟ گفتم تعهد بدم؟ گفت مگه قبلاً اول سال ندادی؟ گفتم نه اونو زوری ازم گرفتن من کاری اون موقع نکرده بودم که بخواهم بابتش تعهد بدم اما حالا یه کاری کردم. گفت خب پس بنویس و دفترشو جلویم باز کرد و درست زیر تعهد عاطفه منم نوشتم.بعد یه مدخل دیگه ای باز کردکه بیشتر اون اعصابمو تحریک کرد. گفت:خب دوستات چطورن؟

گفتم: خوبم

گفت : رابطه ات باهاشون چه طوره؟ به خصوص با عظیمی پور؟

گفتم: میونمون خوبه. چه طور مگه؟

گفت: من میونتون رو نپرسیدم. گفتم باهاش چه رابطه ای داری؟

تازه دوزاریم افتاد. خودمو زدم به نفهمی و پرسیدم: منظورتون چیه؟

گفت: هیچی یه چیزایی شنیدم

گفتم: مثلاً؟

گفت: بماند بهتره

منم با بی تفاوتی گفتم: خب بماند و بلند شدم بیام بیرون که گفت راستی باید از دل خانم پرپر هم جریان اونروز صبح را دربیاری. آدمه خوش قلبیه. گفتم باشه و آمدم بیرون. همون موقع رفتم دم دفتر شیشه ای و پرپر را صدا کردم و از دلش در آوردم. راست می گفت یگانه خیلی زود راضی شد. وقتی برگشتم کلاس دیگه ساعت بعدی شروع شده بود فهمیدم که یگانه به عاطفه گفته که به مامانت بگو بیاد مدرسه.چقدر سخت بود پیش یگانه اعتراف به اشتباه کردن.بدترین جریمه ای که می شد برای خریتم در نظر گرفت همین بود.این تنها باری بود که سرم سرش دراز نبود.چون واقعاً حق با اون بود. یه جورایی احساس دشمن شادی می کردم.شاید این کارو به جبران کار عاطفه توی اون روز خاصی که مامانم اومد مدرسه کردم. نمی دونم .اما از اینکه جلوی یگانه مجبور به عتراف شدم بریم خیلی سنگین بود... وقتی به پریسا گفتم که یگانه چی گفته گفت" واااااااااااااا چه حرفهایی که نمی زنه" واقعاً راست میگه. اول که میترا و عاطفه حالا هم من و پریسا . شنیدم به الهام نبوی هم توی اون کلاس با یکی دیگه از همین گیرا داده. خداییش خندم می گیره طی این دو سال نشده حتی من و پریسا واسه یه بار هم که شده توی یه نیمکت بشینیم. کدام آدم ابلهی این حرفو درآورده. دیگه داره باورم میشه که جاسوسه کلاس با من پدر کشتگی داره!!!!!

دخترک گستاخ

اون روز خیلی سوز می آمد و منم مثل همیشه کاپشن نپوشیده بودم که هیچ زیره مانتو هم یه رکابی تنم بود. حالا توی این سرما هم مدیرمان با اون روسری پلنگی اش که تاریخچه اش حداقل به سه نسل قبل از ما بر می گشت یادش افتاده بود بیاید سر صف و درباره توالتها صحبت کنه؟!!؟! ( خیلی حرف حیاتی بود اگه نمیزد غم باد می شد توی دلش)

حرفهایش که تمام شد بچه ها رفتن سمت کلاس مثل خیلی ها و مثل همیشه که صفها بهم می ریخت و درهم ورهم می رفتیم توی کلاس اینبار هم من و عاطفه رفتیم سمت در که صدای ناظم سومی هارو شنیدیم که می گفت برگردید( ما بهش می گفتیم پرپر). ما خودمون را زدیم به اون راه و به راهمون ادامه دادیم . اینبار بلندتر داد زد : مگه با شما نیستم گمشو حیاط. برگشتم دیدم عاطفه کنارش وایساده. گفتم با من بودی؟ گفت آره گفتم خب سرد هوا داشتیم میرفتیم تو. گفت می خواستی یه چیزی بپوشی خب. گفتم خودت چرا نپوشیدی که همش دستهاتو بهم نمی مالیدی. و رفتم. دوید و منو گرفت و گفت: دخترک گستاخ اسمت چیه ؟ دهنمو وا نکرده بودم که صدای ناظم خودمون شنیدم: فتح الهی. با لبخند گفتم فتح الهی و با صف کلاس خودم که دیگه نوبتشون شده بود رفتم بالا. اگه شفاهی نرسیده بود اصلاً عیب نداشت. و اگر اون موقع عاطفه واینستاده بود اصلاً نمی توانست کاری کنه و رد شده بودیم. آخ که چقدر این عاطفه گه گداری خنگ میشه.حقّم داشتم. چون درست دو روز بعد سر یه جریان دیگه که باعث و بانی اون هم عاطفه بود مجبور شدم برم و از پَرپَر معذرت خواهی کنم که البته این نسبت به تاوانی که برای اون اتفاق دادم هیچ بود

عید فطر بر همگی مبارک...

 همه روزهایتان عید  و همه ماه هایتان ماه رمضون 

 

عکس داداشی

زنگ تفریح دوم بود که همکلاسی مونا دوست جدید پریسا که دوست دختر پسردایی پریسا بود اومد تو کلاس و گفت که ناظممان عکس دوست پسر مونا رو از لای دفتر مونا پیدا کرده و مونا هم هل شده گفته عکس برادر مهدیه است. مهدیه دفتر ریاضی اش را داده بوده به من و عکس داداشش لای دفترش بوده حالا آوردم که بهش بدم که قبلش شما دیدید. ناظممان هم که خر حتماً باورش شده!!! یه کم مکث کردم و بعدش سرمو به علامت باشه تکون دادم و رفت.پیرایه گفت وا چه بی خود. این همه آدم چرا اسم تورو آورده؟ با تو مگه سنمی داشته؟ گفتم نه اتفاقاً اصلاً هم ازش خوشم نمیاد. خوشمم نمیاد که پریسا باهاش می گرده . اینا که از یه جنس نیستن. فهیمه گفت به خاطر پسر داییشه وگرنه اینو اصلاً پریسا از کجا می شناخت. وقتی پریسا اومد دیدم خیلی مضطربه گفت مهدیه میگی که عکس برادرت بوده. تو دلم گفتم نه اما به خاطر پریسا گفتم باشه. می دونستم دارم تو دردسر بزرگی می افتم. تنها شانس این بود که یگانه فردا روز کارشه و یه روز وقت  دارم فکر کنم و حرفهامون را یکی کنیم. شاید لازم بشه مزه دهن مامانم رو هم بچشم ببینم اگه پاش بیفته مدرسه بیا هست یا نه. تا آخر روز داشتم به فردا فکر می کردم موقع رفتن به خونه پیرایه صدایم کرد و گفت فکرشو نکن فردا امتحان جغرافی داریم درستو بخوان . ما پشتت هستیم. گفتم مرسی اما تو دلم گفتم وقتی که من توی قتلگاهم هیشکی پشتم نیست و رفتم ....

فردای اون روز داشتم امتحان جغرافی می دادم که نامه آوردن که فتح الهی بره اتاق مشاوره. همه برگشتند و به من نگاه کردند.دبیرمان یه ندا به همه داد که به امتحانتان برسید اما من اصلاً نمی دونم بعدش چی نوشتم. دستام یخ کرده بود. احساس می کردم که از تو یخ زدم. دستام می لرزید.این اولین باری بود که به خاطر کاری که نکرده بودم باید جواب پس میدادم واسه همین میترسیدم. وقتی دست گلهای خودم را جواب میدادم می فهمیدم که واقعاً چی کار کردم و می توانستم با نیم متر زبونم جریان را بپیچونم اما این بار احساس می کردم که زبونم بند اومده . توی مدت امتحان پریسا مدام نگاهش به من بود. به خاطر اون قبول کرده بودم اما واقعاً کارم درست بود؟ جوابش یک کلمه بود. نه

از در قتلگاه که رفتم تو یگانه گفت خب این دفعه جریان چیه؟ من هم همونی که مونا گفته بود را بهش گفتم. گفت حالا عکس دادشت اصلاًلای دفترت چی کار میکرد؟ فالبداهه یه دروغ دیگه ساختم که رفته بودم عکاسی عکسهارو گرفته بودم و جعبه اش پاره شده من هم واسه اینکه عکسها خراب نشه گذاشتم لای دفترم و حتماً وقتی عکسهارو ورداشتم یکیش جا مونده. گفت داستان باور نکردنیه. نه؟ گفتم هرجور راحتید گفت شماره خونتونو به البته می توانم برم از تو پروندت نگاه کنم. گفتم لزومی نداره .....29 . اومدم بیرون. بچه ها پشت در منتظر بودن که ببینن چی شدو همون موقع یگانه رفت و با تلفن شروع کرد به حرف زدن. در یه جمله به بچه ها گفتم محال ممکنه که مامانم دروغ بگه و رفتم کلاس. وقتی از مدرسه برگشتم خونه یه جنجال بزرگ داشتم و اصلاً تویش اسمی از پریسا نیاوردم چون می دونستم که ذهنیت مامانم نسبت به یکی خراب شه دیگه نمیشه کاریش کرد و در عوض تا جا داشت از اون مونای حمال و نجابتش حرف زدم که گول خورده وخام شده و .... . بالاخره مامانم بعد از یک ساعت راضی شد که بیاید و بگوید که اون عکس پسرشه؟!!؟ اما درست یک ساعت بعد اومد و گفت که همچین کاری را نمی کنه. همینو بس ....

صبح وقتی رقتم مدرسه به همه گفتم که چی شده و به قول لیلا دیگه نمیشه کاری کرد باید نشست و دعا کرد و مونا هم دور و ورم می پلکید و  التماس می کرد. اعصابم را خورد کرده بود زدم و رفتم تو حیاط پیش عاطفه و دوستانش فهیمه معصومیان و سمیرا نشستم تا زنگ بخوره....

فردای اون روز مامانم ساعت 10 قرار بود بیاد مدرسه. زد و زنگ دوم که از ساعت نه ونیم شروع می شد برای برنامه ریزی تحصیلی برامون سخنران آوردن و همگی رفتیم نمازخانه. بیخ تا بیخ کنار دیوار ته سالن نشسته بودیم و به در خیره شده بودیم. چون یگانه اونجا بود و اگر مامانم  می آمد باید تو نمازخانه سراغش را می گرفت. مامانم سر ساعت آمد. من و پریسا دیدیمش . دلم هری ریخت پایین. مونا اونر سالن نشسته بود و متوجه نشد که مامانم اومده. مامانم صبر کرد تا سخنرانی تمام بشه. این مسئله 2 بعد داشت هم دروغگو شناخته شدن من و هم اخراج مونا که یگانه وعده داده بود. همین موقع بود که یه فکری به سرم زد. مامانم از عاطفه خیلی خوشش می آمد و حرفش را بیشتر از من می خواند . رفتم سراغ عاطفه و با هم رفتیم پیش مامانم و اون شروع کرد به حرف زدن. مامانم گفت این چرا باید کاری رو گردن بگیره که اصلاً ربطی به اون نداشته؟ عاطفه گفت: حق با شماست اما کاریه که شده سرنوشت مهدیه و مونا به حرف شما بستگی داره و... همین موقع بود که مونا هم از راه رسید مامانم کلی مونا را نصیحت کرد(یــس تو گوش خر خواند) و قبول کرد که بره و کار مارو ماست مالی کنه. نمی دونید چه احساس خوبی داشتم که این مصیبت از سرم وا میشه. من شیطنت می کردم و همیشه هم به شیطنتهایم معترف بودم اما این دفعه دروغ گفته بودم داشتم عذاب می کشیدم. قسم خوردم اگه این دفعه از سرم به خیر و خوشی بگذره هیچ وقت دیگه دروغ نگم. (ناگفته نماند همین کار را هم کردم در دوران دانشجویی و چوب صداقتم را هم نافرم خوردم. بعد از اون دیگه لال شدم. حرفی نمی زنم چه راست چه دروغ) بعد از اون همه بچه ها به ترتیب از جلوی مامانم رد شدن و سلام کردن ورفتن سر کلاس به جز پریسا که از ترسش یا از خجالتش نیومد که بعداً مامانم گفت دوست داشتم پریسا رو ببینم چرا نیامد جلو؟ خلاصه مامانم رفت پیش یگانه و ما هم توی حیاط نشستیم. مونا اومد و گفت که باباش با محمد حرف زده و مونا هم باهاش قطع رابطه کرده. من و عاطفه یه کم نصیحتش کردیم و برگشتیم کلاس. وسطهای زنگ بود که پریسا اومد گفت که مریم با عاطفه دعوا کرده که چرا وساطت کردی؟! آخر زنگ عاطفه منو کشید کنار و گفت مریم به من میگه تو روز تولت پز می دادی؟ من چنین کاری کردم؟ یگانه زنگ زده به مامان مریم و گفته نگذارید دخترتون با عاطفه بگرده این آدم مشکل خانوادگی داره!؟ حالا شما بگید یگانه مشکل داشت یا ما؟ ظنم به مریم از این روز بیشتر شد. کسیکه به اون سرعت پله ها را پایین رفته باشه تا قبل از من به یگانه برسه و جریان آدامس را بگه می توانسته مریم باشه که ورزشکار فوق العاده ایه. اما پدر کشتگی مریم با من چیه که این حرف را امروز به عاطفه زده؟ ما که 2سال با هم دوستیم!

اونروز عصر مامانم گفت من امروز به حرفهای عاطفه گوش نکردم .دلم واسه اون دختره سوخت که به خاطر یه اشتباه یه عمر پشیمون  نشه و مهدیه یادت باشه این آخرین بار بود. منم گفتم واولین بار . تا حالا از دبستان مامانم به جز موقع جلسه اولیا و مربیان مدرسه من نیامده بود. ثبت نام و کارنامه هایم که با بابام بود. غیبت موجه کردنمم با خاله ام. این اولین باری بود که پای مامانم به مدرسه من وا شده بود. بعدشم گفت تو چند تا دوست داری تو مدرسه؟ 100 نفر بهم امروز گفتن سلام خانم فتح الهی !!

فردای اون روز مونا غایب بود تا پیغام مامانم را بهش بدهم. مامانم گفتش بهش بگو بچه تو مشکل داری واقعاً. چرا وقتی که من توی دفتر بودم مدام می آمدی دم دفتر و التماس می کردی!؟ همه فهمیدن که من دروغ تورو ماست مالی کرده ام. خب این دفعه هم به خیر گذشت . فقط آبروی من رفت و امتحان جغرافی که می توانستم 20 بگیرم 18 شدم!