آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

یون های منفی

یه روز از روزهای بد خدا تمام دبیرها تصمیم گرفته بودن از من درس بپرسن. اول بینش اسلامی بعد شیمی کوئیز گرفت و بعد هم هندسه ازم درس پرسید.الان می گید که کوئیز را که از همه گرفته.بله حق با شماست اما اونی که بعد از کوئیز هم بردش پای تخته من بدبخت بودم.  داشتم تمرین حل می کردم که صدای داد ناگهانی معلم شیمی منو از جا پراند. شروع کرده بود به پیرایه و فهیمه و لیلا و پریسا توپیدن. که آنجا محل تشنج کلاس است کاری نکن خانم زنگنه(پیرایه) مادرت را بکشم مدرسه . شماها مثل یونهای منفی میمونید و بقیه کلاس را جذب خودتان می کنید( منظورش این بود که بقیه کلاس یونهای مثبت هستند؟)مخصوصاً آن مهدیه قیدی ( فهیمه) که یون منفی منفی است و آن خانم کاظم زاده هم منتظر یه چیزی است که بزند زیر خنده. مریم عظیمی پور (پریسا) هم مانند رئیس طالبان آن طرفی ها را تحت الحمایت خودش داره. حالا که این طور شد به همتون صفر می دم این امتحان را. فکر نکنید چون بچه زرنگید و معدلتون بالاست بخودتون می نازید و از من 5 نمره نمی گیرید. خانم قیدی اگه می خوای 5 نمره ات را صفر بشی بازم اونجا بشین. و بعد با عصبانیت زیر ورقه فهیمه نوشت به علت بی انظباطی صفر منظور گردید. . بعد گفت که از بین این 5 نفر؟ 2نفر 5 گرفته بودند البته امروز خانم زنگنه و عظیمی پور خوب درس نخوانده بودند و نمره هاشون دست کمی از صفر نداشت. این خاطره 2تا نکته داشت اولاً معلمهایی که اسم کوچیک بچه ها را بلد نیستن چه اجباری دارن که اونارو با نام کوچیک خطاب کنند؟ و ثانیاًً فهیمه و پریسا و پیرایه و لیلا 4 نفر بودن ولی دبیر شیمی مدام می گفت 5 نفر . این نفر پنجم کی بود یا مریم بوده یا مهدیه که اسمشون برده. اگه مهدیه بوده که من پای تخته بودم اون موقع اگر هم مریم بوده که اون روز اصلاً مریم غایب بود. نفر پنجم کی بود خرزو خان؟

بد نیست بگم که جلسه بعد اون روز درس شیمی بچه های ردیف ما جاشون را با بچه های  ردیف جلوی میز معلم عوض کردند. به قول ترابی " بچه زرنگ هارو فقط باید با نمره ترساند"

 

اینم پیرایه خانم

 

قصه دوباره از کجا شروع شد؟

 از در که وارد شدم هیچ چیز جدیدی تو مدرسه ندیدم حتی شاگرد جدیدی! مدرسه ما چون قرار از سال دیگه نظام آموزشی از ترمی واحدی به سالی واحدی تغییر پیدا کنه دیگه اول امسال نگرفته در عوض پیش دانشگاهی داریم. واسه همینم تمام بچه ها همونن که بودن به جز تک توک. هنوز زیاد توی حیاط پیش نرفته بودم که صدای گریه بلند بلند یکی توجهم را جلب کرد. این صدای گریه پریسا بود که با سیما و فهیمه و مریم نشسته بودند و دسته جمعی گریه می کردن اما صدای گریه اونا تو صدای گریه پریسا گم شده بود. هرچی می پرسیدم همه فقط  گریه می کردن. آخرسر پیرایه اومد دستمو گرفت و برد جلوی بوفه که طبق معمول همیشه کلاسبندی هارا آنجا میزدند.  پریسا و میترا و سحر و مریم و یه چندتای دیگه تو کلاس ما نبودند و گریه هاشون از همین بابت بود. نمی توانم واقعاً بگم که چقدر تلاش شد و چقدر اشک ریخته شد و چقدر التماس به ناظممان شد تا راضی شد تا در طول هفته یکی یکی بچه ها را به کلاس برگردونه و در حقیقت با بچه های جدید توی کلاس عوض کنه. آوردن میترا و سحر با التماسهای عاطفه و مریم و ندا و نازنین کار راحتتری بود و زودتر جواب داد چون میترا هم بچه آرومی بود هم درسش خوب بود . سحر هم با اینکه شیطون بود اما هیچوقت گاف نداده بود و همه اونو مثل میترا آرام و درس خوان می دانستند. اما برگرداندن مریم وپریسا کار خیلی سختی بود واقعاً همه کلاس تلاش کردن تا بالاخره موفق شدن. می خواهم جاهاییکه توی کلاس می نشتیم را براتون بکشم چون توی تعریف خاطرات امسال نقش مهمی داره

 

 

اما خب این طرح مربوط می شه به قبل از برگرداندن پریسا و جابه جایی من و فهیمه. چون اون میز به تخته خیلی نزدیک بود ناظممان اجازه داد که ما جاهای دیگه ای بنشینیم. آخه روز اول اومده بود و من وفهیمه را از پیش بقیه جدا کرده بود که ساکت باشیم و شلوغ نکنیم. اما با وضعیت چشم ضعیف فهیمه که مدام اشک میزد راضی شد این تحریم را بشکنه. فهیه رفت پیش سیما و مریم نشست اما من کجا می شستم؟ توی این فکرها بودم که فائزه گفت مهدیه می خوای پیش ما بشینی؟ گفتم :جلو میز معلم؟ ابداً. گفت : می خوای بگم به نیکواینا که بری پیش اونا بشینی؟ گفتم : ولی من که اصلاً اوارو نمیشناسم. فکر هم نکنم اصلاً از من خوشان بیاد. گفت: نه بابا نیکو اینام مثله خودتن و رفت و سیم ثانیه بعد آمد و گفت برو بشین. رفتم سلام کردم اما اونا تو باغ حرفها خودشان بودن  داد زدم سلام. نیکو گفت آهان سلام بیا بشین. دروغ نگم هفته اول کلاً معذب بودم تا بالاخره یخ اونها هم  وا شد. توی این مدت یک هفته پریسا هم به کلاس ما برگشته بود و جلوی من می نشست و مریم هم جلو پیش عاطفه اینا. بعد از چند روز هم یه همکلاسی جدید برامون آوردن که اسمش شبنم بود و واسه اینکه قاطی نشه به این می گیم شبنم و به اون شبنم قبلی میگیم شبنم قلی! اگه اعراق نباشه می توانم بگم خاطرات سال دوم همش مربوط میشه به بچه های همین ردیف کلاس. به قول بعضی ها محل تشنج کلاس. خلاصه چیدمان کلاس اینجوری شد که:

روز آخر با بروک، چروک ، پروک

روز آخری بود که مدرسه می رفتیم. زنگ اول زبان داشتیم.دبیرمان چون خیلی شبیه مدیر مدرسه شبانه روزی سریال آن شرلی بود بهش می گفتیم بروک که البته دنبالش چروک پروک را هم بر حسب قافیه اضافه می کردیم. خلاصه اونروز گفت کتاب های زبان تاجیکتون را بر دارید و بیایید اتاق سنعی بصری. ما هم مهگی قرار گذاشتیم که کتاب نبریم . فقط فلورا از این تصمیم گروهی سر باز زد و باعث شد بعضی ها قایمکی کتاب هاشون را بیارن ولی رو نکنند. توی اتاق که بودیم بروک پرسید که کی کتاب تاجیکش را نیاورده؟ و ما همگی یک دست جواب دادیم هیشکی نیاورده. یه نگاهی به هممون کرد و گفت خب حالا کی آورده؟ هرکی نیاورده نیم نمره از نمره بالا ورقه اش کم میشه. همین موقع بود که فلورا و سپیده زینب مالکی کتابهاشون را در آوردند. پیرایه هم با کلی من من کردن در آورد.وقتی فیلم را گذاشت هیشکی به سؤالهایش جواب نداد و هیشکی هم حاضر نشد خلاصه فیلم را بگه. بروک هم دست آخر گفت اینجوریه. یا همه یا هیچکس؟ خیلی خب من می دونم با شماها. ساعت بعد که زیست داشتیم چقولی بروک را به دبیر زیست کردیم که اصلاً روز آخر حالیش نمیشه. بداخلاقه و...در آخر دبیر زیستمان گفت که من امروز از شما 2چیز یاد گرفتم یکی اینکه اخلاق معلم در یادگیری و علاقه بچه ها به درسش خیلی اهمیت داره و دوم اینکه بچه ها را با ملاک نمره نسنجیم. البته این را هم باید بگم که کلاس شما هم ایراد زیاد داره و برخی بچه ها هستن که توی این کلاس بچه ها را تحریک و تحت تاثیر قرار می دهند.مثلاً همین خانم عظیمی پور.پریسا هم درجا جواب داد آی گل گفتید. و دبیرمان ادامه داد که پریسا موقع درس خواندن عذاب می کشه و دز عین حال صادق و راستگوست!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

اما اگه من می پرسیدن می گفتم پریسا ساده و رکه نه صادق و راستگو. ساعت آخر هم بساط بزن و بکوب به راه بود و پریسا و پیرایه سنگ تمام گذاشته بودن و اینگونه سال اول دبیرستان تمام شد البته منهای امتحان ها که مطلب قابل عرضی در حینش اتفاق نیفتاد.

کلاً سال ..... بود. شما این جا خالی را پر کنید . اینقدر با ما بودید که جواب این سوال را بتوانید بدهید. منتظر نظرهاتون هستم.

یه توضیح کوچولو

در توضیح عرض کنم خدمتتون که بعضی از این خاطره ها تصاویری دارن که باید ضمیمه می کردم اما فعلاً برایم مقدور نیست در اسرع وقت این قصور را هم جبران می کنم. شرمنده واقعاً

خیلی کوتاه

دبیر عربی داشت درس میداد .ما به خاطر فرم بدنش بهش می گفتیم گلابی. عاطفه مدام صداشو صاف میکرد و بلند بلند اهن اوهون می کرد. آخر سر اعصاب گلابی خورد شد و داد کشید: مگه سر توالت نشستی ؟ حتماً پدر و مادرت این صداهارو در میارن که تو یاد گرفتی.و ناراحت پشت میزش نشست.عاطفه روی زمین ولو شده بود و می خندید اما می دونید اصلاً از کاری که کرد خوشم نیومد. گلابی خیلی مهربون و به فکر بچه هاست. قبول دارم درسش گنده ولی خودش خوبه. بعدشم چرا آدم باید کاری کنه که بهش توهین بشه. این کار عاطفه رو گذاشتم به حساب جلب توجه کردن و گنده لاتی.نظر شما چیه؟

عاقبت آزشیمی

روز آخر بود. هدیه تهرانی مارو برد آزمایشگاه بالاخره و شروع کرد کیمیا گری. اینو با اون قاطی می کرد. اونو با این قاطی می کرد.آتشفشان درست می کرد. کف صورتی درست می کرد و... توی این هیر ویر فضولی من گل کرد و از اون محلول که باهاش کف درست می کرد ریختم توی ظرفی که تویش پر یه پودری بود و کف کرد و از لیوان ریخت بیرون و میز را پر کرد و روی زمین ریخت و هدیه تهرانی  فقط منو نگاه می کرد گفت همگی بالا.من موندم و اون اومد جلو . فکر کنم یا از ترس رنگم پریده بود یا از شدت خجالت سرخ شده بودم. نمی دونم وقتی رسید بهم گفت دیگه توی آزمایشگاه چیزی را الکی با هم مخلوط نکن شانس  آوردی که اینا بی خطر بودن. بعد آرام گوشمو گرفت و برد کنار اتاق و یه سطل و خاک انداز داد که کفها را جمع کنم و گفت زود بیا کلاس فقط بپا به لباست نریزه رنگش میره. وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم احساس بدی نداشتم. زودی اونارو جمع کردم البته مسئول آزمایشگاه هم کمکم کرد و رفتم بالا دیدیم همه دست به سینه نشستن و دارن دونه دونه اسمهاشون را میگن و هدیه تهرانی یه چیزی تو دفترش می نویسه. به من که رسید ازم رد شد.با خودم گفتم کارم تمامه.انداخت منو. کارش که تمام شد دفترشو داد به مونا فرجی که مبصر کلاس بود و نیمکت جلو معلم می نشست و از این ناز قشنگ ها بود و اون هم اسمها را با نمره ها خواند همه 19 بودند به جز چند نفر.من،مریم،عاطفه،فهیمه که بهمون در کمال ناباوری 19.5داده بود و مسعوده بغل دستی مبصرکه بهش بدبخت را 18.5 داده بود.ما ازش خوشمان نمی اومد شاید اون هم این نظر را داشته. خدا داند. کلاً باور نکردنی بود واسه به خصوص سومها که هدیه تهرانی همچین بزرگواری در حقمون کرده. هفته قبل از روی یه کتابی ازمون امتحان گرفته بود و همه بلا استثنا گند زده بودیم. اگه قرار بود به اونا نمره بده بالاترین نمره شاید 10 می بود اما نمی دونم به چه حسابی نمره داده بود.آهای خانم معلم  خودت می دونی کی هستی اگه یه روز اینو خوندی جوابمو بده. باشه؟

خودکشی!

امروز صبح خانم دکتری را آورده بودند که برایمان صحبت کند ولی قبل از اون فشار پریسا بازم افتاده بود پایین لیلا و حمیرا (دوست پریسا که در کلاس دیگه ای بود) اون را به دفتر برده بودند. ما توی سالن نشسته بودیم که مریم سراسیمه وارد و سراغ پریسا را از ما گرفت که گفتیم نمی دانیم. فکر کنم مریم پیش دوست سال سومی اش در خقیقت جیگرش فرناز بوده و از اون شنیده که حال پریسا بد شده و حالا داره دنبالش می گرده. خلاصه سخنرانی دکی جون تمام شد و به کلاس برگشتیم که با چهره گریالود بنفشه ( شاعر کلاس یا موقشنگ کلاس) و فاطمه که بغل دستی اش بود روبرو شدیم. چند لحظه بعد مریم با چهره ای حاکی از غم واندوه فراوان به جمعشان پیوست . حالا هرچی می پرسیم که بابا جان چی شده؟ اونها جوابی نمی دادند و مثلاً موضوع خیلی سکرت بود. والا ما فکر کردیم واقعاً اتفاق بدی برایش افتاده و با شلوغ بازی ای که اینها در آورده بودن در عرض مدت کمی این خبر توی مدرسه پیچید. البته نه حقیقت داستان، بلکه یک کلاغ چهل کلاغ های بچه ها که تا خوردن 3-4 تا بسته قرص آرام بخش پیش رفت.سر کلاس زیست دبیرمان که مستحضر هستید که چقدر هم با پریسا خوب بود؟! حرف را پیش کشید و گفت: اگه چیزی خورده بگید. مارو میگی هاج و واج همدیگرو نگاه می کردیم خودکشی اونم پریسا؟پیرایه هم جریان را تعریف کرد که نمی دونم پریسا همیشه فشارش پایینه و سرما خورده و ناشتا قرص خورده و فشارش افتاده. دبیر زیست هم یه نگاه عاقل اندر صفی هم به ماها کرد و گفت : خوردن دوتا قرص آستامینوفن هم می تونه خطرناک باشه و آدم خودش باید عاقل باشه!! و لیلا در ادامه گفت: آدم وقتی یکی رو از دست میده می فهمه اون کی بوده؟؟!!! تصور کنید یکی سرما خورده اینها دستی دستی کردنش زیر خاک. معلممان برای چند لحظه کلاس را ترک کرد و توی این مدت بین بچه ها جملاتی رد وبدل شد که فاکتور گرفته اش را خدمتتان عرض می کنم.

پیرایه(سرنتی پیتی): بی عرضه ها، نتونستید یه چیز را مخفی کنید!

ندا: اگه یکی قرص بخوره می شینید گریه می کنید؟

عاطفه: خودنمایی کار بدی است و او معتقد بود این افراد شامل مریم ، بنفشه، فاطمه ، فهیمه مفتول و لیلا هستند

سپیده: قرصها تاریخ گذشته بوده!

دبیرمان برگشت و خبر آورد که رفته خونه و حالش خوبه و بعد داستانی را گفت در مورد دختری که خودش را از پله ها پرت کرده پایین که مثلاً بگه حالش خیلی بده و فرداش شاد و شنگول بوده!! (چه ربطی داشت خب آدم امروز حالش بده فرداش خوب میشه خب.جذام که نداشته بدبخت) و داستان بعدی در مورد دختری بوده که یک نوار ضبط شده را به دست دوستش در مدرسه رسانده که حاوی صدای دوستش قبل از خودکشی بوده که گروه امداد مدرسه خودشان سریع به محل رسانده و او را نیمه جان در حالی که چند بسته قرص آرام بخش خالی کنار تختش بوده پیدا کردند و اورا نجات دادند(حالا سؤال اینجاست اون نوار چه طور با اون سرعت به دست دوستش در مدرسه رسیده و دوستش چه طور به اون نوار شک کرده و اون را در مدرسه گوش داده و بعد گروه امداد اعزام شده).خلاصه در ادامه گفت که هر آدمی دلش طاقچه ای دارد که باید حرفهایش را بزارد تو طاقچه و ریلکس باشد و هیجان زده نشود! و اضافه کرد شرایط کلاس امروز فرق می کند.

 

اینم بنفشه مو قشنگه

 

ما کوهنوردها

سر صبح با دبیر ورزشمان راهی مثلاً کوه شدیم از پایین جمشیدیه تا سر کلکچال را پیاده می رفتیم و مدام دبیرمان که خودش چادری نبود می گفت: چادرهایتان سرتان باشه؟ و ما هم هی غر میزدیم که نفست از جای گرم بیرون می آد آخه مگه میشه ما همین جوریش روی زمین صاف نمی تونستیم چادرهامون را جمع کنیم چه برسه به سربالایی و توی گل و لای.خلاصه سر کلکچال که رسیدیم از شر چادرها راحت شدیم و با آقایی دبیرمان آشنامون کرد که راهنمای ما بود و تیکه کلامش ما کوهنوردها بود و مدام حرف میزد و میگفت ما کوه نوردها این طور ما کوه نورد ها این طور. عاطفه هم دست گرفته بود . چرت و پرت میگفت ." ما کوهنوردها سر وته میرینیم. ما کوهنورد ها از پایین نفس می کشیم. ما کوه نوردها ... " و حال همه رو حسابی بهم زد صبح ناشتا و پریسا تمام مدت به حرف های عاطفه ایش ایش می کرد!!

 

 

یکی از چیزهایی که آقای راهنما بهمون گفته بود این بود که ما کوهنوردها وقتی یکی از بالا داره پایین می آید بهش خسته نباشید بهش می گیم و این قانون کوهنوردیه ما هم هر بدبختیو که میدیدیم بهش خسته نباشید می گفتیم اگرم احیاناً طرف خسته نبود بعد از بیست سی تا خسته نباشید جواب دادن خسته اش می کردیم.ایستگاه دوم داشتیم جاتون خالی ته توی ریواسها رو در می آوردیم که هوا خراب شد و مجبور شدیم برگردیم در حین برگشت آقای راهنما بگم100 بار خودش را از بالا پرت می کرد تا راه های جلوگیری از سقوط را نشان بده اما دست آخر از یه پرتگاه مانندی خودش پرت کرد که واقعاً نزدیک بود واقعاً بره واسه همیشه همون پایین. دبیرمان خیلی ترسیده بود و ما بی رگها می خندیدیم به جز پیرایه که مدام نقش خاله سوسکه رو بازی می کرد والهی الهی می گفت آخی آخی می کرد. به راهمان بعد از اون به صورت عادی ادامه دادیم و هیشکی هم بهمون خسته نباشید نگفت . 2تا چیز مهم امروز یاد گرفتیم یکی اینکه گفتن خسته نباشید قانون نیست و دوماً جلوگیری کردن از سقوط با روشهای اوصولی هم کار خطرناکیه .و بهتر است اصلاً کوه نیایم که در امان باشیم. موقع برگشتنه تو پارک جمشیدیه یه نمایشگاه کوزه سازی از یه آدم کرکر خنده کاکلی برپا بود که فکر کنم نقاشی ای که من اون موقع ازش کشیدم را ضمیمه کنم سنگینتره تا بخواهم ریختش را توضیح بدهم. من از اونجا یه کوزه خریدم که خیلی ایکبیر است و هنوزم دارمش و اصلاً نمیشکنه!!