آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

هَچَل تقلّب

اونروز امتحان ریاضی میان ترم داشتیم. صبح که رفتم مدرسه با بچه ها به برطرف کردن اشکال مشغول شدیم و به تمام سوالهایی که اکثراً هم از طرف پریسا طرح میشد جواب دادم. خیلی واسه امتحان آماده بودم. زنگ اول که هندسه داشتیم و کلی با خوردن سیب اونم تو روی معلم خودمون را تقویت کردیم. زنگ دوم واسه امتحان رفتیم نمازخانه. عاطفه کنار من نشست . خیلی نگران بود. ریاضی عاطفه زیاد خوب نبود و البته درس هم نمی خواند با تمام این تفاسیر به خاطر مادرش که خیلی ازش می ترسید و جریانهای این مدت بهش قول دادم کمکش کنم! امتحان خیلی سختی بود. آخرهای امتحان بود تقریباً بیشتر سوالهارو جواب داده بودم که صدای عاطفه درامد: sin . تعداد سوالهای سینوسها خیلی بود و هر چی می خواندم نمی شنید.اول بی خیال شدم اما نمی دونم چی شد و جواب 3تا از سوالهارو توی یه تیکه کاغذ نوشتم و گذاشتم لای ماشین حسابمو به هوای دادن ماشین حساب دستمو به سمتش دراز کردم عاطفه منو نگاه کرد. بعد برگشت پشت سرمونو نگاه کرد ودبیر تاریخ که داشت نزدیک میشد و دوباره منو نگاه کرد و خلاصه اینقدر طولش داد تا بالاخره دبیر تاریخ رسید و... گفت: دبیرتان کیه؟

این دومین باره که به خاطر ببو بازی عاطفه تو دردسر می افتادم اگه گرفته بودش و کاغذ را برداشته بود این اتفاق نمی افتاد.. اینقدر فرصت داشت که این کار را بکنه. اما خب نکرد. دبیر ریاضی اومد بالا سرم" فتح الهی از تو دیگه انتظار نداشتم" و رفت تا مدرک جرم را بده به ناظممان و ناظم یعنی مشاور یعنی قتلگاه. اوه نه باز شروع شد...

بقیه امتحان را ننوشتم و از سر جلسه زدم بیرون. اعصابم خیلی خورد بود تا جایی که نزدیک بود با فهیمه معصومیان دعوا کنم. موقع پایین آمدن از پله ها آنچنان محکم خوردم بهش که دوتا پله پرت شد پایین. بعدشم سرش داد کشیدم "حواست کجاست" پرسید: حالت خوبه؟ چیزی شده؟ گفتم نه خوبم. نمی دونم چه جوری حدس زد. اصلاً حدس زد یا می دونست؟ نمی دونم ولی درجا برگشت بهم گفت" بازم عاطفه؟"سرمو به علامت مثبت تکان دادمو رفتم.بعد از مدتی سر وکله عاطفه پیدا شد با یه کوه ندامت.؟آخه یکی نبود بگه بهش بابا تو که عرضه تقلب نداری مجبوری هر دفعه یکیو می اندازی تو دردسر؟ با این حال گفتم عیبی نداره. فردا که یگانه میاد. معلوم نیست این بار مورچه کارگر چه بلایی سرم بیاره و چی بارم کنه. صبح روز بعدش وقتی از سر جلسه امتحان زبان فارسی برمی گشتیم به کلاس، ناظممان را دیدم که داره منو به چندتا از معلمها و از جمله یگانه نشان میده. وقتی دبیر فیزیک حدود 40 دقیقه از کلاسش گذشت گفت : فتح الهی بعداً برو دفتر خانم یگانه و بعدش شروع کرد به حرف زدن که ما هم زمانی هم سن وسال شما بودیم. می دونیم وقتی دست به یه کاری می زنید هدفتون چیه و وقتی اشتباه می کنید پشیمون میشید و.. شنیدم 2تا از بچه ها توی این کلاس تقلب کردن .خیلی ناراحت شدمو... نیکو با آرنجش به من زد و گفت اینجاشو گوش کن مهدیه با تواِ.

بعد کلاس رفتم دم دفتر معلمها. یگانه وقتی منو دید بدون اینکه چیزی بگم اومد بیرون و به سمت قتلگاه راه افتادیم. بین راه پرسید: خب این دفعه چی کار کردی؟ گفتم : کار مهمی نبود و وارد قتلگاه شدیم. اون درو بست و قفل کردو منم پشت تنها میز وسط اتاق درست زیر تنها لامپ اتاق نشستم. گفت: روز دوشنبه اومدم اون طرز برخوردت با پَرپَر بود هیچی نگفتم. امروز اومدم میگن دیروز این اتفاق افتاده و منو مقصر می دونن که پیگیری نکردم. قبول داری این رسمش نیست؟ گفتم :آره اشتباه کردم تاوانشم میدم. همچین میگین که انگار خودتون هیچ کار اشتباهی نکردید و نمی کنید؟ گفت: تو دوست داری مادرت هی بیاد اینجا؟ اون دفعه رنگش پریده بود.گفتم: نه بابا مامانم همون رنگی هست. گفت خیلی خب به هر حال ما تصمیم گرفتیم 5-6 نفر را سال دیگه ثبت نام نکنیم یکیشون هم تو هستی و چندتا از دوستات. گفتم: من مدرسه و دوستامو دوست دارم. گفت : باید یه کاری کرد نه؟ گفتم تعهد بدم؟ گفت مگه قبلاً اول سال ندادی؟ گفتم نه اونو زوری ازم گرفتن من کاری اون موقع نکرده بودم که بخواهم بابتش تعهد بدم اما حالا یه کاری کردم. گفت خب پس بنویس و دفترشو جلویم باز کرد و درست زیر تعهد عاطفه منم نوشتم.بعد یه مدخل دیگه ای باز کردکه بیشتر اون اعصابمو تحریک کرد. گفت:خب دوستات چطورن؟

گفتم: خوبم

گفت : رابطه ات باهاشون چه طوره؟ به خصوص با عظیمی پور؟

گفتم: میونمون خوبه. چه طور مگه؟

گفت: من میونتون رو نپرسیدم. گفتم باهاش چه رابطه ای داری؟

تازه دوزاریم افتاد. خودمو زدم به نفهمی و پرسیدم: منظورتون چیه؟

گفت: هیچی یه چیزایی شنیدم

گفتم: مثلاً؟

گفت: بماند بهتره

منم با بی تفاوتی گفتم: خب بماند و بلند شدم بیام بیرون که گفت راستی باید از دل خانم پرپر هم جریان اونروز صبح را دربیاری. آدمه خوش قلبیه. گفتم باشه و آمدم بیرون. همون موقع رفتم دم دفتر شیشه ای و پرپر را صدا کردم و از دلش در آوردم. راست می گفت یگانه خیلی زود راضی شد. وقتی برگشتم کلاس دیگه ساعت بعدی شروع شده بود فهمیدم که یگانه به عاطفه گفته که به مامانت بگو بیاد مدرسه.چقدر سخت بود پیش یگانه اعتراف به اشتباه کردن.بدترین جریمه ای که می شد برای خریتم در نظر گرفت همین بود.این تنها باری بود که سرم سرش دراز نبود.چون واقعاً حق با اون بود. یه جورایی احساس دشمن شادی می کردم.شاید این کارو به جبران کار عاطفه توی اون روز خاصی که مامانم اومد مدرسه کردم. نمی دونم .اما از اینکه جلوی یگانه مجبور به عتراف شدم بریم خیلی سنگین بود... وقتی به پریسا گفتم که یگانه چی گفته گفت" واااااااااااااا چه حرفهایی که نمی زنه" واقعاً راست میگه. اول که میترا و عاطفه حالا هم من و پریسا . شنیدم به الهام نبوی هم توی اون کلاس با یکی دیگه از همین گیرا داده. خداییش خندم می گیره طی این دو سال نشده حتی من و پریسا واسه یه بار هم که شده توی یه نیمکت بشینیم. کدام آدم ابلهی این حرفو درآورده. دیگه داره باورم میشه که جاسوسه کلاس با من پدر کشتگی داره!!!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
پریسا دوشنبه 23 مهر 1386 ساعت 09:53 ق.ظ

این ازون خاطراتیه که حالا که ازش سالها گذشته خندم میگیره...اما تا عمر دارم یادم نمیره که چقدر با این حرفا اذیت شدیم...و چقدر من توی اون سن و سال ضربه خوردم!!!
گاهی اوقات فکر میکنم حتما بعد از گرفتن مدرک مشاوریم میرم به یه دبیرستان و به خیلی از بچه هایی که مثل ما خاطره خوشی ازمشاورای مدرسه ندارن می فهمونم که تو اتاق مشاوره خبری از قتل نیست...جائیکه از همه چی میتونی حرف بزنی...بدون اینکه از بعدش بترسی!!۱چیزی که ما تجربه نکردیم....
ولی خانم مهدیه من هنوزم نفهمیدم تو چه رابطه ائی با عظیمی داشتی؟؟؟؟؟؟

واقعاْ دوست داری بدونی. رابطه ام بهترین نوعش بود. همون طور که رابطه اون با من هم از بهترین نوعش بود و هست... دوستی بهترین موهبت خداست...از اون بابت اینکه مهر چنین دوست هایی رو توی دلم گذاشته همیشه سپاسگذارم...

ندا سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1387 ساعت 08:07 ق.ظ

زنیکه بیکار بود دیگه باید یه جوری سرشو گرم می کرد تمام این شایعه هارو حتما خودش تو دهنا می انداخت... پست فطرت

پیرایه سه‌شنبه 11 تیر 1387 ساعت 02:18 ب.ظ

جدیا عجب اوضاعی بود من فکر کنم ۲ بار رفتم پیشش اونم می دونی برا چی می گفت به خاطر دوستات افت تحصیلی کردی هههههههههه منم محترمانه یه جوری بهش گفتم به شمامربوط نیست من دوستامو دوست دارم برام از درسم مهمترن بنده خدا خبر نداشت افت تحصیلی ماله چی بوده بعدا بهت میگم............................ ولی اون روز برام قشنگ بود چون واقعا فهمیدم چقد دوستامو دوست داشتمو برام مهم بودن چه روزایی بود.

من از وقتی شروع به نوشتن کردم این موضوع را فهمیدم...فهمیدم هیچ دوستهایی را اندازه دوستهای اون دوران دوست نداشتم شاید واسه همینه که شروع کردیم تا همدیگرو پیدا کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد