آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

ببخشید بچه ها اما یک ناقصی توی خاطره 18 آذر بود که اصلاح شده...خواستید یک سر بهش بزنید...با عرض پوزش...

حسنی به مکتب نمی رفت ...

بارها شده بود این ضرب المثل را به کار برده باشم و یا شدنیده باشم "حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت"... اما هیچوقت نشده بود خودم نقش حسنی را بازی کنم ولی اون جمعه به خاطر حسابان و آفریقای جنوبی حسنی هم شدیم (یاد  دوران راهنمایی بخیر همیشه نقش حسنی را بازی میرکردم... یادتونه؟...خانم شیردست؟... همون برنامه تلویزیونی را میگم) خلاصه کلاس ما و نجمه اینا بودیم... کلی با فهیمه و مریم توی سر وکله همدیگر زدیم تا بالاخره دبیرمان آمد و همگی رفتیم سر کلاس... البته سر کلاس که نه، نمازخانه مدرسه چون دوتا کلاس با هم ادغام بودیم...اون روز خوشترین روزی بود که توی اون سال سر کلاس نشسته بودم... آدم از اینکه سر کلاس پیش کسانی بنشیند که دوستشان دارد واقعا لذت میبره... با فهیمه و مریم کلی سر روز جمعه و مدرسه آمدن و خواب آلود بودن قیافه نصف بیشتر بچه ها و چرت زدن یکسری دیگر خندیدیم و بیشتر از همه به نجمه و سحر که توی اون صبح روز جمعه که همه داشتن از خواب می مردند توی بحر درس فرو رفته بودند ، خندیدیم. تا جایی که حتی متوجه این نشدند که ما پشتشان کاغذ چسبانده ایم... یک تابلوی یکطرفه پشت سحر و یک ورود ممنوع پشت نجمه که البته با ضدحال زدن یکی از بچه های 301 این تفریح کوچیک ما زود تمام شد ... "هِه نجم اون چیه پشتت"... و تنها نتیجه ای که اونروز از مدرسه رفتن فهمیدم این بود که واقعا جمعه ها نباید مدرسه رفت چون بازدهی اش صفر است البته نه واسه معلم چون اون مسئولیت خودش را انجام میدهد ولی مغزهای خواب بچه ها قادر به درک مطالب نیستند به جز مغز سحر و نجمه!!!  بعداز ظهر اون روز پریسا زنگ زد و کلی حرفیدیم و گفت که قراره امشب محمدرضا بیاید خواستگاری محبوبه شان و پریسا معتقد بود که " من از محبوبه حول ترم" !!؟؟!

روز با شکوه

اونروز از اون روزهایی بود که کمتر کسی می تواند اونرا فراموش کند شاید با شکوهترین و بزرگترین مراسم رقصی بود که تا اون روز توی اون مدرسه برگزار شده بود. زمانش هم بین ساعت 7 تا 7.5 صبح بود. با چند تا قر کوچولو فهیمه و شبنم مثل خیلی روزهای دیگه شروع شد و کم کم بالا گرفت... الهام هاشمی کیا را آوردیم و اون هم هرچه در چنته داشت رو کرد از جوادی گرفته تا دهاتی و... شبنم و فهیمه هم تا توانستند به اصطلاح جیدی ( جوادی) رقصیدند. نیوشا سومیه را هم آمد یه رقص مفصل هم اون کرد... نازنین جواهری هم به دور از چشم شوهرش!!!( الهام تاجیک) کلی رقصید درست عینهو کولیها... سمیرا مبصز کلاس من هم رقصید ولی به سبک دبیر ادبیاتمان(شیخـ...) اونایی که واردترند و می دونند که رقص مادر شوهری چه جوریه ، باید بگم دقیقا رقص مادر شوهری خوب بود به همراه تیکه های دبیر ادبیاتمان...کلی بچه ها سر همان خندیدند...اطرافمان دیگه جای ایستادن نبود من و فهیمه ناناز و عاطفه بودیم که به نوبت آهنگها را با در سطل آشغال و در کلاس می زدیم و البته شبنم و فهیمه در حالتی که نمی رقصیدند هم کمک می کردند... تمام اولها و سومها توی طبقه سوم جمع شده بودند جای سوزن انداختن نبود تا بالای راه پله ها جمعیت ایستاده بود ... به اصرار عاطفه من هم یک رقص باکومبایی بقیه را مهمان کردم..یه صندلی گذاشتیم وسط سالن و من رفتم بالا و عاطفه با تمام قوا میزد و من روی صندلی و شبنم و فهیمه هم دور صندلی می رقصیدند...فقط فهیمه ناناز و عاطفه بودن که نرقصیدن که به قول نجمه همون بهتر که ناناز نرقصید همون جوری کشته مرده کم نداشت که به خاطر رقص فوق العاده اش هم تعدادشون بیشتر نشه...ساعت 7.5 کمی گذشته بود که با فریاد "ناظمها آمدند" نیوشا(روباه) همه پراکنده شدند... ناظمها آمدند و بچه های کلاس های طبقه اول را فرستادن پایین سر کلاسشون و غضبناک از اینکه نتوانسته بودند کسی را سر بزنگاه بگیرند ماهارو نگاه می کردند چون می دونستند این کار همیشگی ماست فقط یک بار باید به دستشون بیفتیم روزگارمان سیاهه... تا آخر اون روز همه شارژ شارژ بودند و از رقص صبح حرف میزدند فقط یک نکته بود که عاطفه همون صبح به زبان آورد و از ذهن همه گذشت..."جای پریسا خیلی خالیه"... واقعا هم همین طور بود جایی که محل رقصیدن باشه همیشه جای پریسا خالیه...

دوتا نکته را بگذارید توضیح بدهم اول اینکه همیشه سرویسهای مدرسه از ساعت 6.15 تا 7 بچه ها را می آورد مدرسه و ناظمها بین ساعت 7 تا 7.30 به مدرسه می آمدند اون روز شانس با ما یار بود و هر 3 تا ناظم ساعت 7.30 به بعد آمدند و اینجوری شد که اونروز حسابی تاریخی شد... دوم اینکه توی کلاس 302 که من بودم بچه هایش همه یه جورایی باهم فامیل بودن البته چون من زیاد قاطی شان نبودم نه می دونستم نه زیاد یادمه دیگه که کی با کی چه نسبتی داشت یکی مامان اون یکی بود یکی خاله بود یکی دایی بود یکی پسر عمو بود و ... خلاصه همه چی داشتیم. من فقط نازنین و الهام را یادمه اونم دلیلش یه اتفاق بود. یک مدت بود من با سمیرا و نازنین خیلی صمیمی شده بودم و بیشتر وقتهایی که بین بچه های کلاس خودم بودم مثل زنگهای بیکاری یا زنگ ورزش و یا ... را با اونها بودم و بیشتر هم نازنین... باد این مطلب را به گوش الهام که نه کسی که مامان  بود رسانده بود و الهام شوخی شوخی سر کلاس یقه منو گرفت که شنیدم با زن ما زیاد می پلکی؟ منم با تعجب گفتم: زنت؟‌  فریبا طعنه زنان گفت: نازنین را میگه...گفتم: نه بابا شایعه است... کلی بعدش خندیدیم اونجا بود که تازه من فهمیدم تو این کلاس چه خبره و چقدر همه با هم فامیلند اما چون همه را الهام یکجا بهم گفت هیچی اش یادم نبود... اما خودمانیم نمی دونم این نسبتها را چه جوری واسه هم گذاشته بودن اما این را خوب می دونم که توی کلاس اگر بخواهیم بگیم که کی با کی کمترین برخورد و دیدار را طی روز داشت می توانم بگم الهام و نازنین بودن... هنوز هم در حیرت آن هستم که چرا این نامگذاری رخ داده بوده...

 یک نیم نکته هم بگذارید بگم. من از نازنین خوشم میامد چونکه شبیه هنرپیشه ای بود که من دوست داشتم... Natascha McElhone  ...حتما فیلم ترومن شو را همگی دیدین و اون دختری که سعی داشت به ترومن بفهمونه که همه اینها یه بازیه... نازنین خیلی شبیه اون بود البته نه قد و قباره اش ، منظورم چهره اش هستش و سوای اون قبلا هم گفته بودم که سمیرا و نازنین اخلاقهای خیلی خوبی داشتن و توی اون کلاس خیلی زود جوشتر بودند...فکر نکنید فقط از چهره اش خوشم می آمده اخلاقشم دوست داشتم... مهربان ، دلسوز ، گرم و صمیمی و البته  کمی شیطون ...

 

تولد مبارکیه پریسا عزیزه

 

پریسا جان ، دوست گلم

 تولــــــــــدت مبــــــــــــارک

یا

کاملتر اینکه آغاز بودنت مبارک

 

18 آذر...

پریسا می دونی این چه روزیه؟ تولدته (البته نه تنها تولد تو بلکه تولد منصوره قربانی هم هست که همیشه نقش پیک تو و ما را بازی می کرد...تولدت مبارک منصوره...) ... اون روز من ونیکو و نجمه هر کداممان کادویی که برای تولدت خریده بودیم دادیم به منصوره قربانی تا بهت بدتشون... من یه گردن بند نقره خریده بودم از تجریش  بقیه را نمی دونم... اون موقع که خیلی ذوق کرده بودی اما حالا راستشو بگو واقعا خوشت اومده بود؟  امروز هم دقیقاً 18 آذره برایم جالب بود که خاطراتم به یه تاریخ واقعی رسیده فقط فرقش اینه اون سال پنجشنبه بود اما امسال یکشنبه است... واسه همین این پست را گذاشتم و گرنه اسم اینو خاطره نمی شه گذاشت...

نمکیه...

من همیشه چند روز اول ماه رمضان که میشد خیلی کسل می شدم.بدنم عادت نداشت خیلی ساکت و کم حرف می شدم.درستتر بگم تشنگی خیلی اذیتم می کرد اما بعد چند روز میشدم مثل همیشه انگار نه انگار که روزه ام...روز سوم ماه رمضان بود. بعد یک روز طولانی و خسته کننده ته سرویس مدرسه لم داده بودم و بیرون را نگاه می کردم. اصلاً تو باغ نبودم تو فکر افطار بودم و یک لیوان آب تگری. حتی متوجه نشده بودم که بچه های سرویس آقای عرب که مسیر هروی و ریحانی بودند وارد سرویس ما شدند. وقتی متوجه حضورشان شدم که صدای همیشه آشنای متلک گوی مریم قریشی( مریم گلی) را شنیدم که خطاب به من داشت می گفت که: مهدیه امروز سر و صدا نمی کنی؟ تو که خیلی با نمکی. اصلاً گلوله نمکی. یک کم نمک بریز ببینم. برامون امروز دف میزنی؟ فلوت چی؟ یکم بزن سر ذوق بیایم.. گفتم: سر و صدا وقت داره الان که وقت دف و فلوت نیست... ماه ماه عبادته جای این همه متلک انداختن یک کم عبادت کن از خدا بخواه بلکه اخلاقت خوب شه... گفت: این حرفها چیه. نمک همیشه نمکه. یه کم نمک بریز؟ نمکیه... گفتم: با نمک خودت بخور ما نمک نداریم امروز دادیم گدا اولی.. بعدشم دوست دارم امروز ساکت باشم به کسی ربطی داره؟ و یه نگاهی به حالت تایید به مهکامه دوستش کردم و اون هم یه دهن کجی برایم کرد و رویش را کرد سمت مریم... میترا کریمی (دوست عاطفه و ندا و سحر و مریم) هم که توی سرویس اونها بود بهم گفت عجب بختی باهات یاره مهدیه. همیشه این طوریه؟ گفتم: والله اگه یک روز متلک بهم نندازه روزش شب نمیشه... (جریان دف و فلوت هم مربوط می شد به یکی از سر گرمی های من که زدن این دوتا ساز با دهن بود البته فلوت برایم راحتتر بود و اکثر اوقات توی سرویس بساطش به راه بود.اعتراف می کنم که الان اصلاً نمی توانم)... میدونید بدبختی چی بود؟ مریم قریشی خانه اش میدان هروی بود و می توانست هم با سرویس ما هم با سرویس آقا عرب و هم با سرویس مسیر شمس آباد بره و اون همیشه مسیری را انتخاب می کرد که بتواند به من متلک روزش را بگه... جریان به همینجا ختم نشد. فردای اونروز مونا و دوستش جلوی من را توی مدرسه گرفتن که شنیدیم مریم دیروز تو سرویس بهت گفته خیلی با نمکی و ازت خوشش میادو دوستت داره و... گفتم نه والله خودت بهتر مریم را میشناسی... درست همین موقع بود که نیکو پرید وسط ما و گفت اینجا چه خبره؟ و مونا با دیدن اون رفت و من را با کلی کنجکاوی تنها گذاشت. آخه من خیلی فضول بودم. واسم سوال شده بود که کی این را گفته که البته نصفش خالی بوده. چون بحث دیروز ما در مورد نمک بود فقط نه دوست داشتن و این حرفها...اگه خودش گفته که باید دهنش را گل گرفت تا پشت سر آدم حرف در نیاره اگه یکی دیگه گفته باید دهن اون را گل گرفت تا به چیزهایی که بهش مربوط نمیشه دخالت نکنه. خلاصه تمام روز مونا من را می پایید که یک فرصت پیدا کنه تا در این مورد حرف بزنه و نیکو هم البته و صد البته بسیار هشیار و تیز تمام مدت من را تحت نظر داشتند و به طور کل 2 روز تمام تحت محافظت شدید امنیتی تردد میکردم. حتی وقتی سر کلاس می خواستیم برویم من را می بردند توی کلاس و می سپردند دست آیدا وحدت و سفارش می کردن که نگذاره جم بخورم و  اون هم نمی گذاشت و عوضش اجازه می داد با ساعتش که بازی داشت بازی  کنم و سرگرم بشم که نا گفته نماند که در حالت عادی به هیچ عنوان اجازه این کار را بهم نمی داد... اما بالاخره این تحت نظرها جواب نداد و به قول نیکو نگاه های مونا تمامی نداشت و در نتیجه تصمیم گرفته شد که باهاش جدی برخورد بشه. نیکو گفت که من می روم و حالش را می گیرم و عاطفه را فرستاد که صدایش کند. اون هم زبل گفته بود شما تعدادتون زیاده نمیام. اما بالاخره نیکو ونجمه تو راه پله ها گیرش آورده بودن و نجمه گفته که: شما ریدید به این مدرسه ...مونا هم گفته بوده که شما ریده بودید... و در رفته بود. عصر همان روز توی سرویس باز به حالت قهر ایستاده بود و پشتش به ما بود...فاطمه کیانی پرسید باز قهرید... گفتم نمی دونم...صدای پچ پچ بچه های سرویس که به جز من و فاطمه و الهام هاشمی کیا بقیه اولی بودند واضح شنیده بود."شنیدید دوستهای مهدیه چی گفتن در مورد ما!!! اِ راست میگی عجب آدمهای اسکلی پیدا میشه ها  و ..." مونا یه صرفه بلند کرد و تقریبا صدا ها خوابید. الهام گفت بشین. جا که هست... و مونا جلوی ما نشست. الهام وفاطمه سر صحبت و نصیحت را باهاش باز کردند و من هم به آنها پیوستم... ازش خواستم اینقدر حاضر جوابی نکنه اونها بزرگترن احترامشون واجبه... یه چشم می گفتی و خلاص... دوست ندارم در مورد دوستانم همچین پچ پچهایی بشنوم ...گفت آخه چرا؟ من که قصد بدی نداشتم فقط داشتم از فضولی می مردم دوست داشتم از زبان خودت بشنوم که کی جریان چی بوده. تو دروغ نمی گی کم و زیادشم نمیکنی... منم جریان را کامل گفتم فاطمه والهام و نرگس و سپیده حسینی هم تایید کردند...گفت پس دروغ گفته دارم برایش..گفتم چی کار می خواهی بکنی...گفت هیچی همین که دونستم دروغ میگه بسه و قول داد که دیگه جواب دوستهای من را نده و یه جورایی حق را به نیکو و نجمه داد... امیدوار بودم جریان امروز تکرار نشه ولی شد...

زهرا گل خانم

زنگ آخر بی کار بودم می خواستم از کتابخانه حل المسائل فیزیک بگیرم. رفتم توی کتابخانه مسئولش نبود. دیدم یک کلاس اونجا تشکیل شده کلاس 103 است.اینو وقتی فهمیدم که روباه بهم لبخند زد اما نگاه من به سمت دبیر هنرشان خشک شده بود باورم نمی شد که یک بار دیگه دبیر کلاس اول دبستانم را میبینم. زهرا چیت ساز دبیر کلاس اولم توی دبستان سلمه بود. اون موقع تازه تصادف کرده بود و کنار لبش جای چندتا بخیه بود وقتی اون روز بین چین و چروکهای صورتش همان چندتا بخیه را دیدم نمی دانید چقدر خوشحال شدم اما نگاه عصبانی اون من را از گفتن هر حرفی منصرف کرد و از کتابخانه آمدم بیرون و رفتم طبقه بالا. توی فکر معلم کلاس اولم بودم که شنیدم کسی منرا صدا می زند از کلاس اومدم بیرون مونا را دیدم که اومده بود بالا. گفتم: چیه؟ گفت: دنبال خانم اعتمادی می گشتی اومده تو کتابخانه و رفت. منم رفتم پایین اما خبری از خانم اعتمادی نبود بهم دروغ گفته بود . سر کارم گذاشته بود. عصبانی اومدم بیرون دیدم دم راه پله ها ایستاده و به ریش من می خنده گفتم بعداً تلافی اش را سرت در می آورم... همون موقع دمدراز از کتابخانه اومد بیرون و گفت: خانم میگه یواشتر چتونه؟ گفتم: از ایشون بپرس و رفتم بالا توی کلاس خودم نشستم به جزوه فیزیک نوشتن از روی دفتر فائزه... یک کم که گذشت دوباره با یکی از دوستاش اومد بالا و گفت : به خدا این دفعه اومده...محلش نگذاشتم. دوستش گفت واقعاً اومده راست میگه. گفتم: اگه نیامده باشه مونا وای به روزگارت و رفتم پایین و دیدم که اومده ازش کتاب گرفتم و کتاب قبلی را هم گذاشتم سر جایش و خواستم از کتابخانه برم بیرون که دبیر هنرشان گفت: دختر جان صدای همهمه را می شنوی؟ واسه خاطر حضور جنابعالیه. دیگه حق نداری بیای اینجا. گفتم : اینجا کتابخانه است نه کلاس درس. من هم تا هر وقت کار داشته باشم میام . شما کلاستو کنترل کنید. قبلاًها که خوب بلد بودید زهرا گل خانم و اومدم بیرون( توی ذهنم پر بود از مُهرها و عکس برگردان و نقاشی و کارت و خیلی چیزهای دیگه که مربوط به کلاس اول ابتدایی ام بود. یاد اون روزی که بهم گفت مهدیه مهر پلنگ صورتی خیلی دوست داری؟ گفتم: بوی خوب میده و اون تمام دستم را برایم پر مهر پلنگ صورتی کرد...حاضر نبودم بعد از 3 روز حمام برم که مبادا مهرها از روی دستم پاک بشه – اینجا دلم می خواهد یه آه بزرگ بکشم و حسرت اون روزها را بخورم)... به پله ها نرسیده بودم که اومد بیرون و صدایم کرد..."دختر جان"... اما دوست نداشتم برگردم بدون اعتنا بهش رفتم بالا... بعداً از بچه های 103 آمارمو گرفته بود اما فکر نکنم یادش بیاید که من کی بودم اما میدونه که مال زمانی هستم که معلم کلاس اول بوده چون اونجا بود که بهش می گفتن زهرا گل... دوست دارم تا ابد همون زهرا گل مهربان و خنده رو یادم باشه نه اون دبیر بد اخلاق هنر واسه همین هم برنگشتم و جوابشو ندادم و همیشه هم توی مدرسه سر راهم که سبز می شد خودمو یه جوری قایم میکردم... دلم واسه زهرا گل لک زده...