آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

منطق عاطفه ای

دیگه کار رفاقت عاطفه و پردیس بالا گرفته بود و همه یه جورایی مسخره شان می کردند...حتی لیلا و پیرایه و فهیمه اینا ... و حتی حتی نسیبه که هیچ وقت به هیچی کار نداشت. خب به هر حال عاطفه و پردیس زمانی دوستان ما بودند هرچند که مدتی بود که دیگه رنگ و روی رفاقت را ما توی چهره هایشان نمی دیدیم اما با این حال باز دلمان طاقت شنیدن حرفهای کنایه دار را از گوشه و اطراف نداشت برای همین هم همگی به این نتیجه رسیدیم که یکی باید با عاطفه حرف بزنه و طبق معمول همیشه دیواری کوتاهتر از مهدیه بدبخت واسه این ماموریت پیدا نشد... روزهای شنبه بعد از زنگ سوم فقط کلاس من و عاطفه اینا بود که درس داشتند و الباقی خروجی داشتند. زنگ نماز بعد از اینکه بقیه بچه ها رفتند، من شروع کردم با عاطفه حرف زدن و یک راست رفتم سر اصل مطلب... چون مادرزادی از حاشیه رفتن بی خود متنفرم... "عاطفه تو که بین ماها بودی می دونی که ما از کارهای این اولها خوشمان نمی اید وهمیشه هم اونها را بابت این قبیل کارها به مسخره می گرفتیم...حالا چرا تو خودت داری مثل اونها رفتار می کنی؟ اگر بخواهی با این روال پیش بری خیلی از دوستانت را از دست می دی؟"... عصبانی جوابم را داد: مگه من چی کار میکنم؟... گفتم: تو و پردیس دیگه صمیمیتتون داره از حد معقولش می گذره و همه بابت همین مسئله شماها را باد مسخره می گیرن.ما اصلا دوست نداریم که کسی به دوستامون کوچکترین توهینی بکنه... گفت: آخه مگه پردیس چی داره؟ پردیس موقعی که من تو دردسر افتادم تنها کسی بود که کمکم کرد...گفتم: پس ما چی؟ ما پشتت نبودیم؟ این من نبودم که به خاطر تو و اون تقلب تو دردسر افتادم؟ اون موقعی که تو داری ازش نام می بری من هم تو دردسری افتاده بودم که به خاطر تو توش افتاده بودم. تو برای من اون موقع چی کار کردی؟ با اینکه تو مقصر بودی... گفت: فائزه چی؟ تقصیر فائزه(غلامی) بوده که رفته بود و گفته بود که عاطفه تو خانه اش مشکل داره...گفتم: همین قدر که فائزه حاضر شده به تو تقلب برسونه خودش خیلیه.اون به خاطر تو کاری کرد که تا حالا واسه هیچ کداممان انجام نداده بود. بعدشم فائزه یه دختر خیلی درس خونه وقتی تو موقع تقلب رساندن من بهت یه آن مکث کردی و ترسیدی و ماشین حساب را از من سر جلسه نگرفتی و هر جفتمون را توی هچل انداختی ، چه طور توقع داری که کسی که همیشه درس خوانده و شاگرد اول بوده و هیچ وقت تقلب نکرده هل نشه؟ و چه دلیلی بهتر از این می توانست واسه اونها پیدا کنه که تقلب رساندنش را توجیح کنه؟ گفت: پردیس از من دفاع کرد...گفتم: همه دفاع کردند اگر ما از اون دردسر و منجلابی که به خاطر تو درست شده بود بیرون آمدیم، همت همه بود.حتی پیرایه اینا که به قول تو نقش مهمی نداشتند....به اینجا که رسیدم یه کم فکر و گفت: پردیس که قیافه ای نداره که من بخواهم بهش توجه آنچنانی کنم.حرفت را هم قبول ندارم.ما که کاری نمی کنیم... دیگه زنگ خورده بود.هیچی نگفتم و بلند شدم و رفتم سر کلاسم... تمام زنگ آخر داشتم به جمله آخرش فکر می کردم..." پردیس که قیافه ای نداره که من بخواهم بهش توجه آنچنانی کنم"... واقعا این منطق دوست یابیه؟ تا اون موقع فکر نکرده بودم دوستانم چه شکلی هستند. این منطق عاطفه را هنوز هم درک نکردم... چاشنی حرفهای اون روز عاطفه خودخواهی،بی چشم و رویی و توقع بیجا بود... اون به فائزه چی داده بود که ازش این همه توقع داشت؟... یکبار من و یکبار فائزه به خاطر اینکه به اون تقلب رساندیم توی دردسر افتادیم اونوقت پردیس ازش دفاع کرد؟ پردیس چه قدرتی داشت که ما توی سه سال دوستی درکش نکردیم.پردیس خجالتی و آرام که توی حرف زدن با معلمها هم به مِن و مِن می افتاد و صدبار سرخ و سفید می شد، چه قدرتی داشت تا یکی از قلدرهای سر و زبان دار مدرسه را از دردسر نجات بده؟ اگر پردیس واقعاً این کارها را کرده بود می توانست جای من و فائزه هم به عاطفه تقلب برسونه.اونوقت نه من و نه فائزه تو دردسر نمی افتادیم... شاید یکی بیاید و بگوید که اون هم شاید تقلب می رسونده تو از کجا میدونی ؟ و اونوقته که من جواب می دهم خوشا به حال عاطفه که دیپلمش را هم پردیس برایش گرفته؟؟!؟!؟!!!! آیا این حرف را عاطفه می تواند قبول کند؟

Miss D ناظمی دیگر

روز اول ترم دوم را با خیال راحت نرفتم مدرسه و از روز دوم رفتم. وارد مدرسه که شدم تغییرات زیادی به چشم می آمد اما مهمترینش این بود که ناظممان تمام سومها را آورده بود طبقه سوم و تمام اولها را برده بود پایین به جز کلاس 105 اولها که بچه های نسبتاً آرامی داشتند به جز یکی شان که واقعاً شر بود اون هم اسمش هدی متقی بود.توی این کلاس به جز هدی تنها آدمی که من می شناختم همون دختر دختر دختر خاله مامانم بود !!!!  یعنی همون هانیا خانم کیوان... البته ما از بابت اینکه این کار را کرده خیلی خوشحال شدیم اما این کار مشکلاتی را هم در بر داشت و آن هم این بود که عاشق پیشه های اولی برای دیدن عشقهای فنا ناپذیرسومی شان ، زنگهای تفریح می آمدند طبقه سوم و واقعاً اصلا جای سوزن انداختن توی اون طبقه پیدا نمی شد.از بین این عاشق پیشه ها که عین 3تا زنگ تفریح،این راه پله 68تا پله ای را بالا می آمد شادان (جادوگر) بود...(تصویری از شادان را مشاهده می کنید که من اون موقع ها کشیدم همون طور که از شکل بر می آید سلطان قلب شادان کسی جز فهیمه ناناز نبوده) و شاید هر روز وهر ثانیه اون مزحکه دست ماها بود و کلی باهاش سر به سر فهیمه ناناز می گذاشتیم ...هر وقت که از راه پله ها میدیدم که دارد بالا می آید با بچه ها  واسه فهیمه می خواندیم: قلبمُبوم بوم.قلبم بوم بوم ...



تغییر بعدی که واقعا توی چشم می آمد حضور یک ناظم چهارم توی مدرسه بود که واقعا توی چشم می آمد...تاکید می کنم توی چشم می آمد... در اولین برخوردی که باهاش داشتم کنار ناظممان(شفا...) ایستاده بود. من که محو تماشای ناظم جدید الورود بودم نفهمیدم ناظممان کی ازم پرسید که" چرا مهدیه فتح الهی غیبت کردی دیروز" گفتم: حالم خوش نبود...ناظممان گفت: مگه می شه مهدیه فتح الهی با این همه شر و شوریش نا خوش هم بشه؟؟؟ گفتم خب دیگه با اجازه و رفتم...متوجه شدید توی دوتا جمله اسم و فامیل من را کامل به کار برد ... درست اون موقع ها خیلی خر بودم اما نه اینقدر که نفهمم منظور ناظممان معرفی کردن من به اون ناظم جدید باشه که گویا دبیر جامعه شناسی مان هم بود... نیکو گفت که دیروز با ماها هم همین کارو کرده و کلا اکیپ را حضورشان معرفی کرده... اما بگذارید یه کم از ظاهر ناظم جدیدی الورود بگم... قد حدود 160 تا 65 و وزن غیر قابل تخمین ... واسه همین تاکید کردم خیلی تو چشم می آمد... فقط یک شکم بزرگ داشت که در ازای راستای مهره کمر مانند گردی حرف دی انگلیسی نسبت به راستای خط راست حرف دی بود.از این رو من اسمش را گذاشتم میسیز دی و همین اسم هم رویش تا آخر زمانی که بود باقی ماند و ازش توی خاطراتم بعد از این با همین اسم نام می برم... اما بشنوید از بقیه خصوصیاتش...زنگ تفریح تمام شده بود و ناظممان ماهارو به زور کرده بود توی کلاس اما ماها عین علی ورجه از این کلاس به اون کلاس می پریدیم و یا مثل سربازهای هخامنشی توی راهرو قدم رو می رفتیم...میسیز دی توی طبقه بود اما عکس العمل کندی داشت به محض اینکه رویش را به سمت دیگر سالن می کرد،پشت سرش عین یک خیابان شلوغ و پر رفت وآمد می شد... بین تمام این رفت وآمدها وآمد وشدها فقط یکبار نیکو را دید و با اعتماد به نفس کامل گفت"علی اکبری برو سر کلاست" نیکو هم هاج و واج و عصبانی بلند گفت: ایــــــــــــــــــــــش چه اسمها را هم زود یاد گرفت" و کلی همه خندیدیم اونروز... این هم از معرفی یک کاراکتر کم نظیر...میشه گفت باهوش و آب زیر کاه و کمی مهربانتر از بقیه....این اسم میسیز دی همیشه من را یاد کارتونی می انداخت که برادرم زمان بچگی نگاه میکرد به اسم مستر تی که خیلی مورد علاقه اش بود و مدام توی ویدئو می شد فیلم اون را پیدا کرد خداییش من بیشتر قسمتهای اون کارتون را بسکه دیدمش هنوز خوب یادمه  ...نمی دونم شاید اون موقع هم این اسم را با تاثیر از همین مستر تی روی میسیز دی گذاشتم...خدا داند این را واقعاً یادم نیست ...