آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

خالی بندان در جهان صنعت گرند

از هرچه بگذریم از خالی بندی های بچه های سرویس نمی شه گذشت.کلاً همیشه توی سرویس ما خالی بندی روا بود البته اکثر اوقات صبح ها. علتش هم این بود که صبح ها بچه های راهنمایی هم با ما می آمدند و امان از خالی بندی هاشون و صد البته حافظه ضعیفشان. البته همیشه همین طوره آدم دروغگو کم حافظه است. باورتان نمیشه چند بار توی سال بعضی از این خالی بندی ها را می شنیدیم. اما بشنوید از یک صبح زیبای یک روز شنبه و بچه های راهنمایی که با انرژی مضاعفی که ناشی از استراحت روز تعطیل بود، به نقل خالی بندی ها مشغول بودند. یکی از آنها که یکی دو سالی از لبنان به ایران آمده و شبیه آنها هم تا حدودی بود داشت از یک مرغ صحبت می کرد که پدرش در سفر آخری که به لبنان داشته برایش خریده و به ایران آورده. البته سوء تفاهم نشه این مرغی که میگم اسباب بازی بود...." بابام یه مرغ اسباب بازی برام آورده که هر روز صبح که میشه یه تخم می گذاره و بعدش تخم مرغه جوجه میشه و جوجه اش هم که اسباب بازیه شروع می کنه به آواز خواندن بعد که باهاش شروع کنی حرف زدن کم کم پاهاش سرخ میشه و بعدش پر در میاره و بزرگ میشه !!!! و هر روز هم این کار تکرار میشه".... داستان که به اینجا رسید ما 6 تا دبیرستانی که همیشه ته سریس مدرسه می شستیم دیگه نتوانستیم خودمون را کنترل کنیم و زدیم زیر خنده. بین خنده ها از دختره پرسیدم بابات چند وقته اومده؟ گفت یه دوماهی میشه... گفتم پس دیگه خونتون اسمش مرغ داریه؟ و بچه ها زدند زیر خنده وقتی خنده ها افتاد یکی دیگه شان شروع کرد به خالی بندی...."آره چند تا از پسر های خوش تیپ محلمون یک روزنامه ای زدن که فقط تویش پسرهی خوشگل را استخدام می کنند و به پوز زنی اونها هم دخترهای خوشگل محله هم یک روزنامه زدن که فقط دخترهای خوشگل را استخدام می کنند. تازشم خواهر من هم رفته!!!"... اینو که گفت باز خنده ماها رفت هوا به قول الهام هاشمی کیا این خالی بندی دوتا نکته اشت یکی اینکه به خوشگلا همین طوری مجوز واسه راه انداختن روزنامه می دهند و به من و تو از این مجوزها نمی دهند و دوم اینکه خواهر این ایکبیرهم  جزو دخترهای خوشگل محله است (یه توضیح کوچیک بدهم بد نیست. ماها زیاد از این دختره دل خوشی نداشتیم بسکه پررو بی ادب بود و البته این صفتی هم بهش داده بود توی بیجا نبود.حالا را نمی دونم ولی اون موقع ها همینی بود که الهام گفت)... گفتم: خدا زیادشون کنه ما که بخیل نیستیم و از سرویس مدرسه پیاده شدیم و همچنان می خندیدیم و این شروع پر انرژی یک هفته بود....

جشن بزرگ انقلاب

زنگ تفریح اول بود. من هنوز لباس ورزش تنم بود و از آنجا که حال نداشتم سه طبقه برم بالا و لباس بپوشم به بچه ها سپرده بودم که وسایلم را برایم بیاورند پایین. اعلام کردند که برای جشن بزرگ انقلاب برویم نمازخانه من هول هولکی لباسهایم را در ثانیه آخر رسیده بود تنم کردم و با فهیمه ناناز اینا و نیکو اینا رفتیم بالا و وسط جمعیت یه جایی برای خودمان پیدا کردیم. وقتی ازدحام ها تمام شد و همه نشستند متوجه شدیم در چه استراتژیک بدی نشسته ایم. از سمت چپ مونا موشه و روباه و ملیحه مارمولک و ترب باد کرده نشسته بودند و از طرف راست سارا دمدراز و شادان جادوگر و کمی اونورتر هم مریم قریشی(تداعی) با دوستش مهکامه نشسته بود. خلاصه برنامه شروع شد و یکی از یکی بی مزه تر و چرت تر.همه منتظر بودند که ما یه تیکه ای، متلکی بیاندازیم تا بقیه بخندند. لوس بازی وقتی به حد اعلاش رسید که یه مسابقه بوکس برگزار شد و بعد از کمی زد و خورد یکی مثلاً برنده شد که دست بر قضا از بچه های سرویس خودمان بود و سال سومی. بعد مجری برنامه اعلام کرد که کی حاضره با قهرمان قهرمانهای ما مبارزه کنه؟ نیکو یه هو گفت: مهدیه مرگ من برو یه کم بخندیم و با اصرار بچه ها توی اعلام سوم من از جایم بلند شدم و سالن از خنده رفت رو هوا و پشت سرش صدای دست و هورا. فهیمه ناناز هم به عنوان مربی با من آمد. پشت سن که رسیدیم شروع کردند خیلی سریع دست من را با باند کشی چند لایه بستند که مثلا یعنی دست کش بوکسه و بهم تاکیید کردند که اون نمیزنتت تو هم نزن و ما را فرستادند روی سن... خلاصه مسابقه شروع شد. طرف مقابل دستکش بوکس به دست داشت.همان طور که قرار گذاشته بودند من الکی می زدم و مدام جا خالی می دادم ولی وقتی یه مشت محکم خورد تو دماغم و بعدی اش هم توی شکمم حساب کار دستم آمد که نه بابا انگار جریان جدیه و اگه نزنم حسابی خوردم. من هم طرف را گرفتم به باد کتک. داور مسابقه که دید داستان داره خیلی جدی می شه زنگ استراحت را زد. در این فاصله فهیمه ناناز که تا اینجا داشت من را مثلا ًاز کنار رینگ بوکس راهنمایی می کرد اومده بود و داشت من را مشت و مال می داد!!!! در همین بین مجری برنامه هم آمد تا با من مصاحبه کنه...."ببخشید آقای تایسون؟!؟؟؟!؟!!!! هدف شما از شرکت در این مسابقه چی بوده؟" منم با خنده گفتم" محض خنده" و بچه ها خندیدند اما با چشم غره مجری فهمیدم باید بیشتر از این حرفها وقت کشی کنم و حرف بزنم. اون پرسید که نظر شما در مورد این مسابقات چیه؟...گفتم: با این که این مسابقات در حد مبتدی است  و بچه بازیه اما ما قهرمان ها برای دادن روحیه به جوانها همیشه حاضریم در این مسابقات شرکت کنیم وگرنه همچین آش دهن سوزی هم نیست...زنگ مسابقه زده شد و مسابقه باز شروع شد. حریفم گفت: بیفت زمین...گفتم عمراً اگه تا خود صبح هم بشه می مونم اما خودم را زمین نمیزنم و اون فداکاری کرد و محض آبروی بنده با اولین آپارگات چپ من (مثلاً البته) نقش زمین شد. بعد  شمارش معکوس و من برنده شدم اما هیچی جایزه بهم ندادند. وقتی از اتاق پشت سِن آمدیم با فهیمه بیرون، بچه ها شروع کردند به مسخره بازی و دست و صوت... مشکل اصلی اون موقع بود که باید از بین بچه ها برای خودمون راهی باز می کردم و به سر جای خودمون می رسیدیم... سری اول تداعی و دار ودسته اش بودند که اجاره عبور نمی دادند و سرشان را بالا گرفته بودند و بر و بر من را نگاه می کردند...گفتم: می خواهم رد شم...تداعی با همون عشوه همیشگی اش گفت: بگو لطفـــــــاً... من هم با متوصل شدن به زور یه راهی باز کردم و از گروه اول رد شدم. دسته دوم سارا دمدراز و رفقاش بودند... دستم را از پشت گذاشته بود روی زمین و تمام روی صورتش به سمت من بود و خیره به من نگاه می کرد و موهای خیلی بلندش تمام زمین اون اطراف را پر کرده بود. گفتم اجازه هست؟ کمی مکث کرد و ابرویی بالا انداخت و با کلی کرشمه گفت"البته" و کنار رفت.فهیمه هم عصبانی بلند گفت قربونم بری و رد شد و در همین بین از شادان صدایی بلند شد که" من میرم تو اشاره کن"!!!!... وقتی نشستیم کلی خندیدیم سر دیوانه بازی ای که نیکو باعث و بانی اش بود. بعدش نیکو بهم گفت که امروز بازم این بنی هاشمی ها با سرویس شما میان؟ گفتم آره پنج شنبه است دیگه. روزهای فرد با ما میان.چطور مگه؟ گفت: پس خوب حواستو جمع میکنی این دختره موناهه از اون موقع که تو رفتی بالای سن میخ داشت نگاهت میکرد. گفتم ول کن نیکو مگه تو کجا را داشتی نگاه می کردی؟ گوشمو کشید و گفت:ساکت... همینی که گفتم. حواست جمع باشه ها!!! و بقیه بچه ها به ریشم خندیدند. اتفاقا اون روز تو  سرویس با بچه های مسئول نمایش کلی کل کل کردم و خندیدیم. اصلا فرصت نشد یک جمله با مونا حرف بزنم اون هم چیزی نگفت... نمی دونم نگرانی نیکو از بابت چی بود. به نظر من نیکو بیشتر باید نگران اون عاشق سینه چاک فهیمه می بود که قراربود با یه اشاره فهیمه ناناز قربونش بره نه من...

 

این عکس هم مربوط به همون روز جشن است و همون مسابقه بوکس...


گاو و کمال الملک

بلاخره روز موعود فرا رسیده بود و  وقت اجرای خورده نمایشهایی بود که گه گاهی بچه ها واسش تمرین می کردند و از جمله من که نقش گاو را داشتم و به این هوا کلاسها را جیم می زدم. البته نا گفته نماند من واقعا توی اون نمایش ها نقشی نداشتم و نقش گاو یک نقش مجازی بود واسه دو در کردن کلاسها.به خصوص کلاسهای کسل کننده و ملالت بار میسیز دی. خلاصه زنگ اول که ادبیات داشتیم همگی رفتیم توی نمازخانه.ما به همراه مگس بی باک(دبیر ادبیاتمان) و ... گروه نمایش کلاس 302 تقدیم می کند... اول نوبت نمایش گاو بود. نقش مشت حسن را که یک زمانی عزت الله انتظامی بازی کرده بود را به ندا حسن زاده داده بودند یعنی در حقیقت یکی از دو تا شاگردهای درس خوان و باهوش کلاس و الحق والانصاف که خیلی خوب بازی کرده بود. همیشه نُرم این بوده که دانش آموزان خیلی درس خوان و زرنگ آدمهای بی استعداد کلاس باشند در ضمینه ورزش و هنر اما این کلاس از این لحاظ هم با بقیه کلاس ها فرق داشت. کلاً همه بار کلاس روی دوش 5 الی 6 نفر از بچه های کلاس بیشتر نبود که یکسری به خاطر شیطون بودن پررنگ بودند و یکسری هم به خاطر مفید بودن و بقیه بچه ها نقش خنثی را در کلاس بازی می کردند و خیلی هایشان را می شد گفت که اصلاً متوجه بود و نبودشان هم نمی شدیم. بقیه نقشهای نمایش را که خیلی کمرنگ بود را به مریم خادم و دیندار و چندتای دیگه داده بودند که اگر اصلاً از کار آنها حرف نزنم سنگین تره. بعد از تمام شدن نمایش گاو که البته تنها تکه کوتاهی از کل نمایشنامه بود نوبت رسید به تکه نمایش کمال الملک. نقش رضاخان را نازنین جواهری بازی می کرد که واقعا هم برازنده اش بود و با اون صدای بم کرده و توی گلو انداخته اش اگر چشمهایت را می بستی باورت می شد که این رضاخانه که با این ابهت و سفت و محکم داره جمله ها را ادا میکنه. خداییش سیبیل هم خیلی بهش می آمد و کلی با بچه ها سر سیبیلهایش خندیدیم و بیشتر از همه به کتی که رضاخان پوشیده بود خندیدیم که واقعاً به تن نازنین زار می زد و می گفت: یکی منو در بیاره... ولی بازی نازنین هم حرف نداشت. نقش مقابل نازنین را مریم بیات بازی می کرد یعنی یکی دیگه از اون دوتا شاگرد زرنگ های کلاس و از اونجا که در واقعیت هم مریم انسان آرام و محجوب و سنگین و رنگین و مودبی بود، نقش کمال الملک واقعاً برازنده اش بود به خصوص متانتی که در صدایش موج می زد واقعا گوش نواز بود.(درست مثل جمشید مشایخی!!!!) نمایش دوم نسبت به نمایش اول خیلی بهتر بود و کاملا یک نمایش معقول بود. خب البته ناگفته نماند که کارگردان نمایش دوم بر عهده لاریسا تمجیدی دختر همون حمید تمجیدی کارگردان بود و ازش این انتظار را هم داشتیم که یک مثقال هم که شده از خودش استعداد نشان بدهد که البته نشان هم داد و بی انصاف هم نباشیم از پدرش هم بهتر بود. اون روز بعد نمایش به این نتیجه رسیدیم که اگه ما سومها بخواهیم نمایش بسازیم خیلی خوب از پسش بر می آییم ولی در عوض این اولها هستند که فرت فرت نمایش درست می کنند که یکی از یکی مزخرف تر بی محتواتر و بیمزه تره. خب البته مربی پرورشیان هم خوبه و اصلا مثل مربی پرورشی ما یا همون یگانه که مشاورمان هم بود دنبال داستانهای واقعی و اکشن و دردسرساز نمی گرده و آدم معقولیه. و سعی می کنه استعدادش را در زمینه داستان سرایی توی نمایشنامه ها حرام کند که اعتراف هم می کنم خیلی هم در این زمینه بی استعداد بود. یاد نمایشهای دوران راهنمایی بخیر که بتزی می کردیم اون موقعها بیشتر نقش های پسر بچه های تقث(والله نمی دونم این کلمه را چه جوری می نویسند اگر می دونستید به ما هم بگید که معلومات عمومی مان بالا برود) را می دادند من بازی کنم یا آدمهای بدجنس و زورگو. آخه من همیشه نسبت به هم سن و سالهایم گنده تر بودم. علیمردان خان، گرگ بد گنده، حسن کچل، حسنی و... عجب دورانی بود. یاد تارزدن اون دختره تارا بخیر. عجب پنجه ای داشت با اون سن کم عجب تاری می زد واقعا آدم را از خود بی خود می کرد دروغ نیست اگه بگم هنوز تمی که می زد توی گوشمه. خیلی دگرگونم کرد. یا اون دختر مو بور که ما بهش می گفتیم پرطلا عجب ضربی میزد همه را به قر انداخته بود حتی مدیرمان خانم طهوری را. یاد آوری اون روزها حتی تو دوران دبیرستان هم برایم عجیب بود.  هیچوقت باورم نشد که از یک مدرسه کلاً طاغوتی وارد یه مدرسه کمپلت اسلامی شده ام و مسلما دیگه خبری از تار و ضرب و ارگ و آرشیو لباسهای جور وا جور نیست. حتی از کیکهای خوشمزه و چند طبقه ای که مامان غزل می پخت و می آورد مدرسه و بین بچه ها تقسیم میکرد اونم توی روزهای مهم. روحش شاد.غزل را گفتم. دوستی که از دوم دبستان تا سوم راهنمایی باهم توی یک کلاس بودیم. خبر فوت اون هم بر اثر یک اتفاق ساده خبری بود که واقعا برای مدتی من را بهم ریخته بود البته این جریان بر میگرده به بعد از دوران دبیرستان که به وقتش ازش حرف میزنم.

تنه تداعی

زنگ تفریح دوم بود.نیکو اینا تعطیل شده بودند و رفته بودند خونه.من و نجمه داشتیم از توی حیاط می رفتیم توی ساختمان که برویم سر کلاسهامون. گرم صحبت بودیم که یکی از بین من و نجمه رد شد و تنه محکمی به من و نجمه زد و با تون صدای کشداری گفت: هُشششششششششششششَ... منم عصبانی برگشتم و دیدم مریم قریشیه(مریم گلی یا همون تداعی)... گفتم: خفه!!! وقت راه میری نگاه کن ببین کجا داری میری...سرش را انداخته پایین عینهو...استغفرالله... آمدم که راهم را بکشم و برم که گفت: خودت خفه..تو جلو پاتو نگاه کن.فکر کردی چون گنده ای باید همه از راحت کنار برن؟ اینو که گفت عصبانیتم دو برابر شد گفتم:الان حالیت می کنم دنیا دست کیه...خواستم برم سمتش که نجمه دستم را کشید و گفت: بیا بریم ولش کن...می دونی که این خوشش میاد سر به سر تو بگذاره.می خواه ازت آتو بگیره بیا بریم و من را کشان کشان برد سمت پله ها. نگاهم هنوز به مریم قریشی بود که داشت خنده ای پیروز مندانه می کرد و واسم دست تکان می داد. درست همین موقع بود که دارو دسته مونا از بالا داشتن می آمدن پایین .مونا و ملیحه یه نگاه به من عصبانی کردن و یه نگاه به مریم که داشت دست تکان می داد که البته به محض دیدن اونها رفت سمت حیاط... من را هم نجمه برد سر کلاس و سپرد دست آیدا وحدت که از کلاس نگذاره بیرون برم. زنگ تفریح بعدی نجمه اینا هم رفتند خونه و فقط من مانده بودم و عاطفه. توی حیاط داشتم با بچه ها تو سر و کله هم می ززدیم که عاطفه بهم اشاره اونجارو انگار طرف با تو کار داره.پشت سرم را که نگاه کردم تداعی را دیدم که داشت با لبخند بهم اشاره میکرد که برم پیشش.گفتم: ولش کن دیوونه رو...عاطفه گفت: برو ببین چی میگه یه کم بخندیم...خلاصه رفتم و مریم قریشی با تمام هنر خودش در قر و قمیش وادا اصول شروع کرد به حرف زدن...."مهدیه جـــــــــون،آخه تو جرا بی خودی خودت را عصبانی می کنی. چیزی نشد که اون موقعی.من که با تو نبودم من با اون دختره پیش دانشگاهیه بودم.تو چرا به خودت میگیری.کی جرات داره به تو حرف بزنه.اگه ناراحتت کردم.اگر از دستم ناراحتی اگه بهت برخورد قبول دارم.من اشتباه کردم ببخشید.تو از من نرنج.باشه.معذرت می خواهم به خدا" و دستش را آورد جلو که دستم را بگیره که خودمو کشیدم عقب.گفتم: دفعه آخرت باشه... و برگشتم سمت عاطفه اینا که دیدم عاطفه و هدی و سیما و چندتا از بچه های دیگه که پیش عاطفه ایستاده بودند دارن از خنده منفجر می شن... وقتی بهشون رسیدم گفتم چه مرگتونه چرا اینقدر می خندید؟ عاطفه همون طور که می خندید گفت: آخه نمی دونی چه قر و قمیشی می آمد. چه چشم ابرویی بالا می انداخت چه لبی ورمیچید...به پریسا گفته بود برو فردا بیا...وای چه عشوه ای؟؟؟!؟!؟ چه نازی؟؟؟!!؟ و قاه قاه می خندید.منم از خنده اونها خنده ام گرفت.تازه یادم افتاده بود که حق با اونها بوده و با چه منظره بیستی مواجه بوده ام و خودم حواسم نبوده... باهاشون تو خندیدن هم صدا شدم اما عاطفه و هدی تاچند روز دست از سرم بر نداشتند و شده بودم حسابی سوژه خنده شان... از این مسئله که بگذریم فقط این مسئله برایم سؤال باقی مانده که چرا تداعی که این قدر غد و  یکدنده است اومد از من معذرت خواهی کرد.اون هم واسه کاری که واضح بود که انجام داده و مخاطبش هم مسلما من بودم؟ آخه نجمه که لاغر بود.این صفت گندهه فقط به من بر می گشت و بس... نرگس میگفت: شاید مونا اینا چیزی بهش گفتن...اما چشمم آب نمی خوره اگر این طور بود مونا پیکیر این می شد که معذرت خواهی کرده ازم یا نه ولی پیگیر نشد...

این نقاشی هم مال همون روزه....


آف

سر کلاس درس بی خود جامعه شناسی نشسته بودیم و به حرفهای بی سر و ته میسیز دی گوش می دادیم. بلاخره بعد از اون همه حرف خاله زنکی که سر کلاس زده بود،تصمیم گرفته بود که مقداری هم از کتاب بی سر و ته جامعه شناسی را تدریس کند... اونروز فریبا تکاور جایش را با الهام تاجیک عوض کرده و درست کنار نیمکت من و البته شخص شخیص بنده قرار گرفته بود...میسیز دی اون را مسئول خواندن از روی کتاب کرده بود...منظورم دقیقا از درس دادن کتاب همین بود.یکی می خواند و میسیز دی به علامت تائید نوشته های کتاب سرش را تکان میداد و گه گاهی به ندرت در بین خواندن فریبا دوتا جمله گاهی با ربط و گاهی هم بی ربط به متن کتاب در توضیح اضافه میکرد. من هم که حسابی حوصله ام سر رفته بود مدام وسط خواندن فریبا تیکه می انداختم و بچه ها هم می خندیدند و به قول میسیز دی تمرکز کلاس را به هم می زنی؟؟!؟!؟ آخه یکی نبود بگه جامعه شناسی تمرکز می خواهد چی کار ؟؟؟؟ میسیز دی واسه اینکه تمرکز بچه ها بهتر بشود گفت که همه بچه ها برگردند و رو به فریبا بشینند.من هم با اینکه نیمکت آخر می نشستم پشتم را کردم به تخته و رو به دیوار نشستم. بچه ها خندیدند و فریبا زود به خواندنش ادامه داد.بعد نوبت فهیمه تنبدترقه بود که چیزی بگه و بچه ها بخندند و باز فریبا خودش را زود جمع و جور کرد و به خواندن ادامه داد. نوبتی هم نوبت من بود.با تیکه ای که من انداختم و خنده های بچه ها،به محض اینکه فریبا خواست خواندنش را ادامه بده میسیز دی خطاب بهش گفت: باریک الله فریبا..آفرین بر تو!!! تو چه جوری کنار این فتح الهی میشینی و نمی خندی.باریک الله آفرین...گفتم: به من چه خب گفت: بله واقعا اصلا به تو مربوط نمیشه فتح الهی جان...تو مادر زادی آفی...اینو که گفت و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: منظور؟ یعنی من مخ خلاصم دیگه.نه؟ اون که یه جورایی دوزاریش افتاده بود که چی گفته،خودش را کمی جمع و جور کرد و گفت: نه منظورم این بود که تو اصلا فکرت خارج کلاسه..حواست تو کلاس نیست...گفتم: نه برعکس... اتفاقاً خوب حواسم به این هست که کجا چی بگم... و فهیمه تنبد ترقه ادامه داد: که ما بخندیم و همه کلاس زدند زیر خنده... میسیز دی اینجا بود که گفت: خب واسه امروز بسه بچه های نمایش می توانند برن تمرین...به نازنین جواهری ندا دادم که اسم من را هم قاطی بچه های نمایش رد کنه... دوتا نمایش درس ادبیات بود یکی تکه ای از فیلم نامه گاو و دیگری هم قطعه ای از کمال الملک... میسیز دی موقع بیرون رفتن از همه پرسید که نقش تو چیه؟ و همه جواب دادند تا نوبت رسید به من که توی نمایش به ظاهر نقشی نداشتم... وقتی ازم پرسید نقش تو فتح الهی جان؟ با خنده جواب دادم: "گاو"... و بچه ها بسکه خندیدند داشتند تلف می شدند لحنم یه طوری بود که قشنگ می شد فهمید این گاو ایهام داشته...یکی به معنی همون نقش گاو و در حقیقت جواب میسیز دی و یکی  دیگرهم شاید خطابه ای توهین آمیز به شخص مقابل بود که از هر لحاظ این خصوصیت را داشت...چه ظاهری و چه باطنی... من اصلا منتظر جوابی از طرف میسیز دی نشدم و از کلاس زدم بیرون. نجمه اینا ورزش داشتند و توی حیاط بودند.من هم با فهیمه ناناز و سحر عبدهو و مریم فقیه مشغول بسکتبال بازی کردن شدم. نجمه هم که ژنتیکی با ورزش حال نمی کرد و کنار حیاط نشسته بود و درس می خواند!!!!... میسیز دی هم بقیه کلاس را تعطیل کرد و همه آمدند حیاط. به قول نجمه اگه تو سر کلاس بودی تا خود ساعت 15/9 باید سر کلاس می ماندید... اینجا دقیقا منظور بیان خوش شانسی مادرزادی وجود من بود که هنوزم دست از سرم بر نداشته...

عوامل دردسر ساز

اونروز زنگ تفریح دوم بود که با بچه ها توی راهرو ایستاده بودیم. کلاس 105 زیست داشت و تازه تعطیلشان کرده بود. دبیر زیست معروفمان (پروا...) هم از کلاس بیرون آمد و از دور نگاهی به ما انداخت...مریم گفت: میخواهد یه چیزی بگه ...ما خودمان را زدیم به بی محلی که یعنی ندیدیمت...به ما که رسید گفت: به به دانش آموزان گلم!!!!  نگاه معنی داری به بچه ها کردم و برگشتم و گفتم: سلام خانم...گفت: سلام خوبی؟ تو هنوز اینجایی؟ ... تو دلم گفتم: نه مرگ تو انداختنم بیرون.این روحم است که اینجاست... ادامه داد: راستی اون دوستتون را نمی بینم"عظیمی پور" اون کجاست؟ گفتم: از این مدرسه رفته و توی دلم گفتم آره این یکی را توانستی بیندازیش بیرون... گفت: اِ کجا رفته؟ گفتم: بوعلی...گفت: خب سلام برسون بهش موفق باشید... و رفت... وقتی کمی دورتر شد گفتم: موفق بودیم اگر امثال تو و اون مریم یگانه نبودن و بچه ها خندیدند...اما این حرف را از روی مسخره بازی نزدم که بچه ها خندیدند.این جمله را با تمام نفرتی که ازش داشتم گفتم ... نیکو گفت: عوامل دردسر ساز کم کم خودشان را لو می دهند تا حالا این و دبیر تاریخ خوب دست خودشان را رو کرده اند ...

یاسمن فعالی

اونروز بعد از حدود 6 سال دوست صمیمی دوران دبستانم را توی چهارراه پاسداران دیدم. داشتم با سرویس مدرسه بر می گشتم خونه. برخلاف خیلی از روزها اونروز ایستاده بودم و از بی سوژه ای می نالیدم که یکدفعه چشمم به پیاده رو افتاد و یاسمن فعالی را با چندتا از دوستانش دیدم. به من و یاسمن توی دوران دبستان دوقلوهای شب و روز می گفتند . همیشه با هم بودیم و من شب بودم و اون روزِ روز یعنی من سبزه بودم و اون سرخ و سفید... فکر کنم دبیرستان هاجر بود یعنی از اونیفرمش این طور به نظر می رسید از صدای بلند اِ گفتنم  خیلی ها توی خیابان برگشتند و به من نگاه کردند. ترافیک شدیدی بود. گفتم: یاسمن!!! منو نگاه کرد ادامه دادم: منو می شناسی؟ گفت: آره یه الاف!!!‌ گفتم: خیلی بی انصافی یه کم بیشتر فکر کن....این بار با دقت به من که تا کمر از پنجره مینی بوس خم شده بودم نگاه کرد و گفت: مهدیه!!! چطوری؟ گفتم: خوب تو چی گفت: خوب... تو اصلا عوض نشدی...گفتم: شانس آوردم عوض شدم و گرنه اصلا نمی شناختی منو...گفت: قیافه ات که اصلا عوش نشده اخلاقت چی ؟ گفتم: نمی دونم فکر نکنم...گفت: پس هنوز هم داری آتیش می سوزونی.... و سرویس کمی حرکت کرد اما دوباره ایستاد. وقتی یاسمن و دوستانش بهمون نزدیک شدن برای یک لحظه صدایش کردم...یاسمن...بر گشت و نگاه کرد و با سر اشاره کرد که چیه؟ گفتم : هیچی و خندیدم و اون در لحظه بعدی محکم به شیشه ایستگاه اتوبوس برخورد کرد و صدای قاه قاه بچه های سرویس بلند شد... یاسمن سرش را بلند کرد و اومد سمت سرویس و در همان حال داد میزد که اصلا عوض نشدی... همون موقع بود که سرویس دوباره حرکت کرد و این بار مطمئن بودم از چراغ قرمز رد می شویم گفتم: به عکس بر گردونهایت سلام برسون...یاسمن که قدمهایش را تندتر کرده بود گفت: هنوز یادته؟ گفتم دارمشون...همشون را... و برایش دست تکان دادم و رفتیم. بچه ها هنوز می خندیدند و بهم یه چیزهایی می گفتند اما من اصلا حرفهایشان را نمی شنیدم...ذهنم رفته بود به کلاس پنج دبستان کلاس پنجم بنفشه طبقه دوم انتهای راهرو سمت راست دبستان سلمه توی میدان احتشامیه ... سر کلاس خانم موسوی نشسته بودم و یاسمن کنارم نشسته بود و با هم عکس بر گردان عوض بدل می کردیم... وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که در حالی که دارم لبخند می زنم،قطره اشکی روی صورتم در حال طی کردن مسیر خودش به سمت پایینه... یادش بخیر...اون روز یاسمن بهم یه عکس برگردان لورل هاردی داد و یکی هم از سری یوگی و دوستان را بهم داد و باعث شد اون دوتا سری ام کامل بشوند...این قدر خوشحال بودم که سر کلاس هورا کشیدم و معلمم هم بهم 10 صفحه به خاطر هورا کشیدنم جریمه داد اما اصلا مهم نبود. خیلی خوشحال بودم... آخه اونروز دنیا مال من بود ...

آدامس مهدیه

اونروز با میسیز دی سر اینکه فقط به من و دوتا از بچه های دیگه فقط میگفت بروید سر کلاس بحثم شده بود. فرض کنید طبقه پر آدم بود حداقل 40 نفر توی طبقه بعد از خوردن زنگ کلاس پلاس بودند و اون مدام فقط به من و مریم فقیه و فهیمه تنبدفرا می گفت بروید سر کلاس و به بقیه حتی نگاهم نمی کرد.دست آخر اعصابم خورد شد و گفتم: این همه آدم را توی راهرو نمی بینید که هی به ما می گید برید سر کلاس؟ میسیز دی هم جوابمو داده بود که دوست دارم به شماها بگم!!!! من هم رفته بودم توی کلاس 301  و با سحر عبدهو حرف می زدم یعنی حرف که چه عرض کنم به جون سحر غر می زدم واز میسیز دی شکایت می کردم و سحر هم به حرفهی من می خندید که یکدفعه دیدم میسیز دی اومده و به چهارچوب در کلاس 301 تکیه داده. من هم از بس عصبانی بودم آدامسم را در آوردم و چسبوندم پایین روسری اش درست روی هاشورش. میدونم کار درستی نکرده ام اما اون روز عصبانیت چشمهایم را کور کرده بود... میسیز دی از چهار چوب در جدا شد و رفت اونور سالن ایستاد و به دیوار تکیه داد وقتی از دیوار جدا شد آدامس مهدیه که اینجانب باشم آنچنان کشی آمد که نزدیک یک متر کش آمد و بعد پاره شد. تمام بچه هایی که توی راهرو ایستاده بودند بهش خندیدن. من پشت سحر قایم شده بودم و بهش نگاه می کرد. با چشمهای همیشه تنگ شده اش به نشانه دقت در نظاره کردن به دنبال من می گشت چون مطمئن بود که اون کار کار من بوده یعنی تنها کسی که باهاش همیشه یکه به دو می کرد اما منو ندید و رفت تا آدامس را پاک کند و ناظممان شفا... را فرستاد سراغ من که این بار دیگه رفته بودم سر کلاس. شفا... گفت: کار تو بوده؟ گفتم: چی؟ گفت: آدامسی که پشت روسری خانم ... چسبوندی؟ دهنم را واسه جواب باز کرده بودم که نازنین جواهری گفت: کی مهدیه؟ اون که اصلا امروز روزه است...آدامس نخورده که... شفا... یه نگاهی به من انداخت و گفت: خب و رفت. منو می گی همچین به نازنین با حیرت نگاه می کردم که هر کی من را اون لحظه میدید فکر می کرد دیوی، اسب شاخداری و یا فرشته ای را دارم نگاه می کنم... اصلا باورم نمی شد که نازنین کار من را ماست مالی کنه ...گفت: دیدمت وقتی اون کار را کردی اما دلم نیومد به خاطر اون ناظم خیکی باز هم تو دردسر بی افتی... و رفت. فرشته نجات به این میگن چون واقعا اون لحظه تصمیم داشتم بگم که کار من بوده اما نازنین پیش دستی کرد. هرچی باشه اون مبصر کلاس بود و ناظمها حرفش را خوب می خواندند... من همیشه از این خریت ها می کردم و پشیمان هم میشدم ولی خب معمولا پشیمانی سودی نداشت... و کلاْ می توانم بگم این خاطره شروع لج و لج بازی های من با میسیز دی بود... تصاویر زیر یکی اش تصویری از میسیز دی است که من در کتاب جامعه شناسی کشیده بودم و دیگری مربوط به همین خاطره است که ابتدای یکی از درسهای کتاب بینش اسلامی کشیده بودم...