آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

قیامت کبری

دور فهیمه همچنان ادامه داشت...

قبلاً گفته بودم که یک مدت بود که فهیمه ناناز افتاده بود روی دور و کاریش هم نمی شد کرد... یک روز صبح که سوار سرویس مدرسه شدم تا به مدرسه بروم ، یکی از بچه های کللاس اولی سرویس یعنی نیلوفر زرنگار یک نامه به دستم داد که شادان (از کشته مرده های فهیمه) داده بود به نیلوفر تا به دست من برساند.



قبل از اینکه من نامه را باز کنم الهام هاشمی کیا نامه را ازم کش رفت و با صدای بلند شروع کرد به خواندن..." مهدیه جان، ببخشید که مجبور شدم این نامه را برای تو بنویسم ولی چون آدم قابل اعتمادی هستی!!!!! این را برایت می نویسم و می خواهم هیشکی نفهمد( که کلمه هیشکی را با قرمز نوشته بود که مثلاً بسیار تاکید کرده باشد... همگی درجا زدیم زیر خنده آخه الهام داشت با صدای بلند نامه را برای همه می خواند...حتی آقای حیدری راننده سرویس) از آنجا که تو دوست فابریک فهیمه هستی شاید بتوانی کمکم...(اینجا معنی فابریک یک کم واسه همه گنگ بود) من اول فهیمه را خیلی کم دوست داشتم و کارهای بعضی از بچه های دیگر را مسخره می کردم اما نمی دونم چی شد که علاقه ام به او افراطی شد و دیدم که اون را خیلی دوست دارم...من اون را دوست دارم چرا نباید این را بگویم ولی حالا که اون ناراحت می شود دیگر نمی گویم. دیگر به روی خودم نمی آورم که اون را می شناسم و یک روز تمام آرزوهای من بوده!!!! از اینکه به حرفهایم گوش کردی متشکرم. باز خواهش می کنم که هیشکی نفهمد... "(اگر اون روز فهیمه اون نامه را پاره نکرده بود کل نامه دو صفحه ای اش را داشتم...خلاصه حیف شد که ندارمش )... به نیلوفر گفتم" برو به این همکلاسی ات بگو اولاً اگه یک بار دیگه لفظ فابریک را به کار ببره کچلش می کنم دوماً اینکه همانطور که خودت دیدی همه از مضمون نامه مطلع شدند و سوماً اگر باز هم دور و ور فهیمه بگرده با من طرفه. بودن شماها اون را کلافه کرده...جا افتاد؟؟؟؟ البته تمام این حرفها را با خنده به نیلوفر گفتم و در آخر جدی بهش گفتم که تمام حرفها را جدی به شادان بزنه... وقتی آمدیم توی مدرسه نامه را مریم و سحر و سیما و هدی و... خلاصه همه خواندند و کلی خندیدند تا اینکه خود فهیمه ناناز از راه رسید. وقتی نامه را خواند احساس کردم واقعاً برای اولین بار خون جلوی چشم های فهیمه را گرفته. هیچ وقت تا به امروز اینقدر عصبانی و  شاکی ندیدمش که اون روز دیدمش. گفت"حالیش می کنم...." اینقدر عصبانی بود که اگه می گذاشتیم درجا بره سراغ شادان مطمئن بودم یک کتک مفصلی شادان می خوره یا اینکه یک دعوای درست حسابی راه می افته.  خلاصه سر راهش ایستادم و بردمش عقب و مانع رفتنش شدم . اون مدام دست و پا میزد و داد می کشید" ولم کن ولم کن"  این قدر داد زد که مجبور شدم برخلاف میلم سرش خیلی بلندتر از دادهای خودش فریاد بکشم..." آرام باش" برای چند ثانیه ساکت شد و به من با تعجب نگاه کرد. گریه اش گرفته بود..."خسته شدم بگذار کار را تمام کنم" ...آرام گفتم: چند دقیقه صبر کن الان عصبانی هستی. برو سراغش، اما بگذار یک کم عصبانیتت بخوابه... کمی ازم دور شد و شروع کرد به سبک و سیاق خودش تند و تند راه رفتن و دور خودش چرخیدن و بعد رفت سر وقت شادان که درست اون ور حیاط کنار پله های در پشتی حیاط ایستاده بود و مدتی بود که از صدای دادهای فهیمه با اضطراب به سمت ما نگاه می کرد. صحنه ای دیدنی بود نمی شه توصیفش کرد. خیلی سعی کردم با جزییات هر چه تمامتر ترسیمش کنم اما حیف که نقاش خوبی نبودم... فهیمه، شادان را آخر حیاط گیر آورد. انگشت اشاره اش را به سمتش نشانه رفته بود و مرتباً داد می زد و حرفهایی را می گفت که برای ما که در سمت دیگه ای از حیاط بودیم نا مفهوم بود و مدام به سمت ما اشاره می کرد و به حرکت دادن انگشت اشاره اش به نشان تهدید ادامه می داد و شادان هم مثل ابر بهار گریه میکرد.در تمام این مدت من و مریم این ور میگفتیم این پلان میزنه تو گوشش نه الان میزنه بزن دیگه  و به این صحنه فراموش نشدنی نگاه میکردیم.


حالا از صحنه دلداری شادان توسط دوستانش وقتیکه فهیمه برگشته بود بگذریم می رسیم به خود فهیمه که اینقدر عصبانی بود که ما هیچ کدام جرات نکردیم ازش بپرسیم که چی به شادان گفته... از اون روز تا به امروز دیگر هیچوقت فهیمه را در اون حالت ندیدم... این داستان تا یک مدت نقل و نبات جمع های بچه های سال اولی بعلاوه اینکه من آدم مورد اعتمادی نمی توانم باشم و دیگه کسی نباید در این موردها با من حرف بزنه ....این طوری خیلی بهتر بود...اما باز هم این قصه ادامه داشت...



قبل از انقلاب

اونروز دبیر ادبیاتمان باهامون کلی حرف زده بود. از هرکجا و از هرچیزی برامون گفته بود. ولی خب تمام اون حرفها را گفته بود تا برامون این خاطره را تعریف کنه یعنی بهمون یک پیش ذهنی بده برای هضم هرچه بهتر این خاطره. خاطره اش بر می گشت به زمان قبل از انقلاب. اون موقعها اون ناظم یک مدرسه ای بوده که مدیرش میسیز دی خودمان بوده. اینجا بود که نکته اول خاطره را گرفتیم.(به میسیز دی نمی آید اینقدر سن و سال دار باشه و اینکه آدمی که اون موقع ها مدیر بوده چرا الان حتی ناظم هم به حساب نمی آید!!!!!!!!) یک روز چند تا مامورهای ساواک می ریزند توی مدرسه که چند تا از دانش آموزها را با خودشان ببرند ولی میسیز دی با تمام قوا جولیشان می ایستد و نمی گذارد بچه ها را ببرند و می گوید که مسئولیت اینجا با منه اگر کسی را می خواهید بازداشت کنید بروید از خانه هایشان ببرید و بعد هم به والدین اون بچه ها زنگ می زنه که بچه هایتان را پنهان کنید. یکی از اون بچه ها که بسیار هم گویا زیبا بوده خیلی مورد علاقه دبیر ادبیات ما(مگس بی باک) بوده. دبیرمان که داشت این خاطره را برایمان تعریف می کرد تمام اسمها را به خاطر داشت اما من که الان دارم این خاطره را بازگو می کنم یادم نیست اون دختر اسمش سیما بود یا سیمین. حالا شما در نظر بگیرید سیمین. باری به هر جهت چند روزی مامورها دنبال این چند نفر می گردند و پیدایشان نمی کنند. یک روز سیمین به مادرش زنگ می زند که فلان ساعت بیا منزل مادربزرگ، من هم می ایم اونجا ببینمت. مادر سیمین برای اینکه به دخترش درس عبرتی بدهد که دیگر دنبال سیاست و این گروهکهای سیاسی نرود به مامورها زنگ می زند و محل مورد قرار با دخترش را لو می دهد به گمان اینکه چند مدت در حبس نگهش میدارند و بعد به خانه بر می گردد اما غافل از آنکه سه ماه بعد از آن یک روز طرفهای ظهر همان مامورهایی که روز اول برای بردن بچه ها آمده بودند باز به مدرسه می آیند و یک تابوت را به میسیز دی تحویل می دهند. مادر سیمین بعد از تحویل گرفتن جنازه دخترش به مرز جنون رسیده بود. اون تنها خودش باعث و بانی این اتفاق شوم بود. میسیز دی تا مدتها پیگیر این موضوع بوده که بعد از مدتی با تهدید مجبور به کناره گرفتن از موضوع می شود.(نکته دوم اینکه دبیر ادبیاتمان هم فهمیده که بچه ها از میسیز دی خوششان نمی آید و اینجوری خواسته بود به ماها حالی کند که چقدر اون دلسوزه. بر منکرش لعنت. و نکته بعد اینکه همیشه اون کارهایی که بزرگترها می کنند درست و به صلاح ما نیست.ممکنه از این موردها هم پیش بیاید و نکته آخر اینکه زندگی همه آدمها به نوبه خودش بالا و پایین عجیبی داره) بعد از این خاطره یک خاطره دیگر از بمباران زمان جنگ تعریف کرد که فاصله بین میدان ولیعصر تا میدان تجریش را دویده بوده تا به خانه برسد و ببیند که مادرش سالم است یا نه.(نکته این خاطره این بود که اول از همه ما خونمون تجریش بوده! مدرسه ای که کار می کردم میدان ولیعصر بوده! من ورزشکار بودم! من مادرم را خیلی دوست داشتم! ) .... روی هم رفته بگم اون روز احساس کردم که دیدم یک کم نسبت به میسیز دی عوض شده یعنی بهتر شده . خلاصه اینکه حرفهای مگس بی باک تاثیر خودش را گذاشته بود...

اینم مگس بی باک...

چوب خدا

اونروز من و آیدا وحدت نهایت سعیمان را کردیم که چیز مفیدی توی آزمایشگاه یاد بگیریم اما به هر چی دست می زدیم خرابکاری می شد. اول از همه موقعی که خانم دانایی داشت برای بچه ها درس را توضیح می داد من و آیدا داشتیم با قطعات بدن انسان که توی قفسه ها چیده شده بود ور می رفتیم که یکدفعه قلب از دست آیدا افتاد و یک قسمتی اش شکست. با کلی چسب نواری اون تیکه را بهش وصل کردیم و گذاشتیم سر جایش شانس آوردیم توی اون لحظه سر و صدای سوال پرسیدن بچه های زرنگ کلاس مانع این شد که صدای شکستن قلب بدبخت را دانایی بشنود. بعد رفتیم سراغ واندوگراف. داشتیم با اون کار میکردیم منتها کشش را بسکه من کشیدم پاره شد و در نتیجه واندوگراف هم خراب شد. بعد نمی دونم چی شد که خوردم به قفسه ها دو تا لامپ نئون با صدای وحشتناکی خورد زمین و شکست. دست آخر هم به دسته کیف خانم دانایی که فلزی برق 9 ولتی وصل کردیم اما جای اینکه نصیب خانم دانایی بشه نصیب فهیمه تنبد ترقه فضول شد که آمده بود ببینه که ما با کیف خانم چی کار می کنیم." خانم اینها دارن به کیف شما دست میزنند...خانم خانم!!!" و وقتی خواست کیف را با دسته اش بگیره و بلند کنه جیغ کوتاهی زد وکیف را پرتش کرد زمین. کلی خندیدیم بهش و نصیحتش کردیم که فضولی اصلاً خوب نیست خدا آدم را جیز میکنه. جیز خدا صدا نداره درد داره و از این حرفها ...و بالاخره آخر کلاس بود شیشه براده های آهن روی میز جلوی من بود و داشتم باهاش بازی می کردم و اصلاً حواسم نبود که درش شل بسته شده. توی یک چشم بهم زدن شیشه از دستم قل خورد و روی میز و زمین پر شد از براده های ریز آهن. دانایی کلی بهم خندید و گفت: " خوبت شد این همه امروز آتیش سوزوندی اینم چوب خدا. وقتی تمام زنگ نماز را ماندی و براده های آهن را جمع کردی یاد میگیری که این قدر توی آزمایشگاه شیطنت نکنی". خلاصه اینکه تمام زنگ نماز با دو تا تیکه آهنربا براده های آهن را جمع کردم و هر چند هراز گاهی براده های آهن به دستم میرفت و صدای آخ و واخم در می آمد . و هربار دانایی بهم می گفت:ببین  چوب خداست صدا نداره اما درد داره... و بهم می خندید...

توطئه ها

اونروز نیکو وسیما و سمیرا و نجمه تصمیم گرفته بودند به تلافی اینکه فهیمه همیشه خیسشان میکند فهیمه را خیس که نه ، موش آب کشیده اش کنند. من و فهیمه همیشه عادتمان بود که هر زنگ تفریح قبل از رفتن به سر کلاس گلاب به روتون سری به دستشویی بزنیم. اون روز مثل همه روزهای دیگه فهیمه رفت اما من که از نقشه نیکو اینا با خبر بودم نرفتم. به محض اینکه فهیمه از دار و دسته ما جدا شد بچه ها دور هم حلقه زدند و سر سه سوت نقشه چیده شد.همگی رفتیم سمت دستشویی ها. در یکی از دستشویی ها بسته بود. من و نجمه  اون در را محکم نگه داشتم که فهیمه فرار نکنه. نیکو و سمیرا شیلنگ را آوردند و با اشاره سمیرا سیما آب را باز کرد و آب از بالا در به داخل میریخت اما هیچ صدایی به جز ریختن آب به کف دستشویی شنیده نمیسد در دستشویی را که باز کردیم دیدیم خالیه. از فهیمه زبل رو دست خورده بودیم. خنده کنان آمدیم بیرون و داشتیم اطراف را به دنبال فهیمه می گشتیم که صدای خنده اش از بالای سرمان ما را به خودمان آورد. نمی دونم کی فهیمه زبل فرصت کرده بره و در اون دستشویی را ببنده و بدون اینکه ما ببینیمش از پله های نمازخانه بره بالا. و از اون مهمتر چه شانسی آوردیم که هیچ بدبخت دیگه ای توی دستشویی ها نبود وگرنه توی دردسر می افتادیم حسابی... دو روز بعد این نوبت من بود که توی توطئه ای که فهیمه برایم ترتیب داده بود بیفتم. وسط حیاط روی یک صندلی نشسته بودم و طبق معمول همیشه داشتم مسخره بازی در می آوردم که دفعه دیدم دارم می روم روی هوا. نزدیک 10 نفر با هم زیر صندلی من را گرفته بودند و برده بودند بالا. همون طور که توی آسمون بودم چشمم یه آن افتاد به دفتر شیشه ای مدرسه که ناظمها و مشاورها به ترتیب ایستاده اند و با تعجب به ما نگاه میکنند. بخت باهام یار بود که ناظم خودمان نبود.شفا... را می گم. این صدای ظرابیــ..(ناظم اولها) بود که ما را به خودمان آورد..." بگذارید پایین" ... نمی دونم فاصله بین این جمله و اصابت من با زمین چقدر بود ولی این را خوب یادمه که چه بلایی سر اون صندلی و کمر من آمد. صندلی بدبخت که هر 4تا پایه اش کج شد. کمر من هم آنچنان دردی گرفت که احساس کردم دونه دونه مهره های کمرم خورد شده. کج مونده بودم کلی طول کشید تا بتوانم صاف روی پایم بایستم البته نصف بیشتر اینکه نمی توانستم تعادلم را بدست بیاورم  به خاطر غش غش خنده ام بود که به معنای واقعی از خنده ریسه رفتن بود. این هم عیدی ما که نقشه اش مال فهیمه ناناز بود و مجری طرح خیلی های دیگه. این اولین باری بود که یکی،ببخشید 9-10 نفر توانسته بودند من را از زمین بلند کنند...

چهارشنبه سوری دیگر

اونروز همه اتفاقی زود آمده بودند مدرسه حتی سحر عبدهو هم که همیشه 7.30 می آمد اونروز خاص یک ربع به هفت آمده بود. ساعت 7 بود که پریسا بلاخره آمد. قرار بود یک روز تمام را با ما باشد.  خلاصه طبق روال عادی و همیشگی رفتیم طبقه سوم و شروع کردیم به زدن و رقصیدن. پریسا هم قری را چند وقت بود توی کمرش خشک شده بود ریخت بیرون اما مثل اون سه شنبه صبحه نشد آخه شفا...(ناظممان) زود آمده بود مدرسه و آمد و بچه ها را پراکنده کرد و گفت پایینی ها پایین، بالایی ها هم بالا... ما هم حرفش را گوش کردیم و همگی رفتیم طبقه اول کلاس نیکو اینا اما بازم دیری نپایید که سر کله اون یکی ناظم یعنی ناظم اولها پیدا شد که " ساکت، شلوغ نکنید" من و مریم فقیه هم که دیدیم هوا پسه برای چند دقیقه ای گفتیم بریم توی حیاط تا آبها از آسیاب بیفته. توی این فاصله مریم که دو روزی بود دمغ بود قفل زبانش را باز کرد و گفت که با عاطفه بحث کرده و دیگه همه چی بینشان تمام شده. عاطفه به مریم گفته بود که اینقدر دور و ور فهیمه(ناناز) نگرد اون یک تار موی گندیده من را با 100 تا مثل تو عوض نمیکنه و این در حالی بود که با فهیمه هم بد به تیپ هم زده بودند و این بدین معنی بود که عاطفه نتوانسته بود دوری فهیمه را تحمل کنه و شاید توی چند روز آینده باید منتظر آشتی کنان باشیم به خصوص اینکه عید نزدیک بود و توی عید بساط آشتی کنان همیشه پهن. من هم به مریم گفتم بیخیال هرکی جای خودش را داره... خلاصه برگشتیم بالا و دوباره زدیم و رقصیدیم تا زنگ خورد و ماها رفتیم کلاس. پریسا هم با نیکو اینا رفت. کلاس ما ادبیات داشت و دبیر ادبیات(طباطبا...) بلاخره تحریم را شکست و برامون امتحان تعیین کرد برای بعد از عید نوروز. خداییش نگاه کنید من کجا گیر کرده بودم. معلمها می خواستند تنبیهشان کنند تحریمشان می کردند و می گفتند امتحان کلاسی ازتون نمی گیریم و بعد اونها هم همگی التماس می کردند که نه تورو خدا امتحان بگیر!!!!! خلاصه زنگ تفریح هم باز هم زدیم و رقصیدیم. زنگ دوم هم که به اصطلاح زنگ بینش بود به بند انداختن و درست کردن ناخن و... گذشت. اما زنگ سوم که حسابان داشتیم مبصـ... را راضی کردیم که بریم توی حیاط و بازی کنیم اون هم خودش پایه شیطونی قبول کرد و رفتیم توی حیاط به استپ هوایی بازی کردن. پریسا هم توی حیاط بود.دبیر نیکو اینا راهش نداده بود.بهش گفتم بیا بازی اما باز دمق شده بود و گفت حوصله ندارم. خلاصه به بازی مشغول شدیم ولی هیچ کدام از بچه ها جرات ننداشت اسم معلم را بگه. نوبت به من که رسید بلند داد زدم شهین مبصـ...  بدبخت کپ کرده بود و در حالی که هاج و واج به ما نگاه می کرد توپ توی چند قدمی اش افتاد زمین. وقتی به خودش آمد دنبال من کرد که من را بزنه و هرکاری کرد به پایم نرسید و یکی از بچه مظلومه را زد که بالاخره از شر این توپ خلاص بشه با بچه ها کلی بهش خندیدیم.

 

 بعد بازی هم نوبت سیگارت زدن. زنگ مدرسه ساعت 1 خورد و تا ساعت یک و پنج دقیقه تمام مهمات من و فهیمه تنبد ترقه تمام شد. مدرسه را به توپ بسته بودیم. فاضلـ‌... هم از دفتر شیشه ای چشم می انداخت که ببینه کار کیه اما خبر نداشت ما درست زیر پنجره نشسته ایم.


 

موقع رفتن به خونه که شد داشتم با  فهیمه شوخی می کردم که نیکو صدایم کرد و به محض اینکه صورتم را برگرداندم یک سیلی آبدار و کشدار به صورتم نواخت. خنده روی لبم یخ زد. فقط گفتم چرا؟ نیکو هم عصبانی داد زد: دستت درد نکنه خوب امروز پریسا را تحویل نگرفتی و رفت.حتی منتظر جواب من هم نشد. من باید چی کار می کردم. راست می گفت نمیگم دروغ گفت اما بعد از اون انگی که بهم چسبونده بودن سعی می کردم برای جلوگیری از هر حرف و حدیثی توی مدرسه خودم را تا حدودی از پریسا دورتر نگه دارم اما این کجاش به معنی این بود که تحویلش نگرفتم. هم صبح و هم دو تا زنگ تفریح که من با نیکو اینا بودم و من میزدم و بچه ها می خواندن و پریسا و فهیمه مفتول و شبنم و... می رقصیدن. موقع بازی هم بهش گفتم بیا اما خودش یه ایش کشدار بهم گفت و ادامه داد حوصله ندارم. پریسا یک جوری بود هم دوست داشت با ما باشه هم حرص می خورد چرا با ما نیست و هم وقتی با ما بود احساس میکرد جایش دیگه اینجا نیست. من خودم این احساس را تجربه کرده بودم. هیچی مثل گذشت زمان نمی توانست اوضاع را بهتر کنه. حتی نهایت سعی ما هم واسه شاد کردن اون تا اون موقعی که اون این احساس را داشت به جایی نمیرسید. من اون روز تمام تلاشم را تا جایی که می توانستم کرده بودم . حقم اون سیلی نبود. اما خوردم نیکو خیلی شانس آورد که نیکو بود و خاطرش بسیارعزیز وگرنه هر کس دیگه ای بود ممکن دوتا شو پس بخوره. الان که فکرش را می کنم یادم نمی آید کس دیگه ای بهم تو زندگی ام سیلی زده باشه...

یادداشت محبت آمیز فهیمه ناناز

این صفحه دفتر معارف خودش یک عالمه خاطره است ...می دونید چرا؟ واسه اینکه من هیچ وقت منظور فهیمه ناناز را از این نوشته ها نفهمیدم و بعدها هم خودش هیچ وقت نگفت بهم... اسم کی؟ تو کتاب من؟ فهیمه ناناز جواب بده ... درست 11 روز مانده بود به عید که برامون امتحان میان ترم معارف گذاشته بودند و فهیمه هم از چند روز قبل شروع کرده بود به نیاوردن کتابهایش اون هم به هوای تق و لق بودن مدرسه. آخه یکسری از بچه ها را برده بودند شلمچه و واسه همین معلمها درس نمیدانند و رسماً مدرسه تق و لق بود. و اون روز هم چون فهیمه کتاب معارف نیاورده بود بهش کتابم را دادم که درس بخواند و این یاداشت نتیجه درس خواندن فهیمه ناناز بود...


مهمور

جمعه 20 اسفند بود که برای اولین بار شناسنامه من هم به نقش و نگار یک مهر مزیّن شد. البته نکنید مهر خوردن شناسنامه من برای بار اول خاطره قابل عرضی بوده است اما کسانی که بهشون رای دادم و یک اتفاق بی نظیر که بعد از اون افتاد برایم خاطره ای بیاد ماندنی شد. انتخابات مجلس دوره ششم بود. اون موقع ها ماها همگی عشق و سینما بودیم و این اولین باری بود که یک کارگردان کاندید میشد اون هم کارگردانی که ما فیلمهایش را دوست داشتیم... پس اول از همه به بهروز افخمی رأی دادم... دومین نفر کسی نبود جز زهرا چیت ساز همون دبیر کلاس اول دبستانم که حالا توی دبیرستانمون هم دبیر هنر بود... به زهرا گل هم به حرمت یک دوست داشتن قدیمی و احساس عمیق رأی دادم...

 


 

  نفر سوم هم به سفارش نجمه، حداد عادل بود و چهارمی هم برادر خاتمی بود اما هیچ چونی پشتش نبود. همین جوری نوشته بودمش... اما بشنوید از فردای اون روز... صبح که رفتیم مدرسه با در بسته مدرسه روبرو شدیم و وقتی زنگ سرایدار مدرسه را زدیم در کمال ناباوری دیدم با چشمهای خواب آلود در را باز کرد و گفت دیروز اینجا حوزه بوده امروز مدرسه تعطیله... انگار تمام دنیا را بهمون دادند.آنقدر با بچه ها ذوق مرگ بازی درآوردیم که خدا میداند الهام هاشمی کیا که فقط مونده بود که برقصه. خلاصه برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم. ساعت 30/7 بود که دیدم مامانم بالا سرم ایستاده و به من با ناباوری نگاه می کند. گفت: مریضی؟ خواب موندی؟ از سرویس جاموندی؟  چرا خونه ای؟ گفتم: تعطیله شمارش آراست... می دونید؟؟؟ من فکر می کردم خودم از اینکه مدرسه تعطیله خوشحال می شم اما مامانم بیشتر از خوشحال شده بود.اینقدر ذوق کرده بود که نمی دانست باید چی کار کند...شمرده شمرده گفت: بلند شو با بابات بریم... گفتم کجا؟ گفت: خونه عزیز(مادر بزرگم) خلاصه اینکه یک روز هم که مدرسه نرفتیم به جایش بلندم کردند و بردنم خونه مادر بزرگم و حسرت یک خواب را به دل ما گذاشتند. این همون اتفاق بی نظیری بود که خدمتتان عرض کردم.

 

 

دور دور فهیمه

قبل از هرچیز بگم که این یک خاطره نیست این پست در حقیقت مقدمه ای است برای خاطرات بعدی یعنی یک پیش ذهنی کامل از آغاز یک داستان دنباله دار. ماجرا از یک روز غیبت فهیمه شروع شد. اونروز فهیمه مریض شده بود و مدرسه نیامد. دروغ نیست اگه بگم بیشتر از 10 تا کلاس اولی طی اون روز سراغ فهیمه از من گرفتند. اگر فهیمه را نمی شناختم شک می کردم نکنه خبری و ما بی خبریم. اون روز گذشت و من به دوتا دوست صمیمی فهیمه ناناز یعنی سیما و سمیرا سپردم که فردا که فهیمه آمد مدرسه مواظبش باشید انگاری یک خبرهایی است اما هرچی ما گفتیم به خرجشون نرفت که نرقت. فردای اون روز بود و زنگ تفریح ، من و بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم فهیمه دوان دوان به سمت ما می آید و از شدت خنده تلو تلو می خورد و چیزی را زیر دستش پنهان کرده. وقتی اون مجسمه قو را که گردنش را تا زیر بالش خم کرده بود را از حصار دستش بیرون آورد و نشان ماها داد چنان خنده ای سر دادیم که همه بچه هایی که توی حیاط بودند و برگشتند و نیم نگاهی به ما انداختند که از شدت خنده روی زمین ولو شده بودیم. همراه مجسمه فوق الذکر یک نامه سراسر مهر و محبت و به معنای واقعی عاشقانه هم بود. برای فهیمه دست گرفته بودیم کلی داشتیم سر به سرش می گذاشتیم  که روباه فهیمه را صدا کرد و فهمیه را با خودش برد. مریم گفت: فهیمه تمام شد و رفت. فهیمه هم از دست رفت. دیری نپایید که روباه از جلو و فهیمه از پشت سرش برگشتند. فهیمه همچنان لبخند میزد و چون جلوی روی آنها نمی توانست حرفی بزند منتظر ماند که برویم بالا تا بگوید چه اتفاقی افتاده. وقتی می رفتیم سمت کلاس فهیمه گفت که نیوشا (روباه) بهش گفته که چرا تو دوست من( زهرا- ترب بادکرده) را که تورو اینقدر دوست داره تحویل نمی گیری!!!!!؟؟!!!؟ اون تورو مثل یه خواهر دوست داره !!!! و فهیمه هم گفته بود اگه غیر از این بود جای تعجب بود...من و مریم در یک نتیجه گیری کلی به این نتیجه رسیدیم که روباه برای جلوگیری از دوست شدن فهیمه با یکی دیگه مسئله زهرا را به میان کشیده که حالا فکرش را هم میکنم باید بگم بین بد و بدتر هم میشه بد را انتخاب کرد هم هیچکدامشان را که البته فهیمه همیشه تابع همان هیچکدام خوشبختانه باقی ماند...وقتی فهیمه توی راهرو دختری را که اون مجسمه و نامه را بهش داده بود بهمان نشان داد اونرا کاملاً به خاطر آوردم اون کسی بود که دیروز بارها و بارها جلوی من را توی راهروها گرفته بود و قسمم داده بود که فهیمه چش شده که نیامده!!!! اسمش ژینوس بود و از بخت بد اون هم توی کلاس روباه اینها بود یعنی 103  و این به این معنی بود که یکی به جمع دولایان دم در کلاس 103 یکی دیگر هم اضافه شد البته کلاس شادان هم درست کلاس 103 بود و اون هم میشه جزو همان دولایان بر شمرد. و به دلایلی که عنوان کردنش درست نیست ما اسم پیازچه را واسه ژینوس انتخاب کردیم و یه جاهایی شاید ازش به اسم مستعارش  اما فردای اون روز فهیمه باز غایب بود و این برای ما دوجنبه شوخی داشت که یکی این بود که فهیمه از نامه و مجسمه دیروزی ذوق مرگ شده و یکی دیگر هم کسانی بودند که طی روز سراغ فهیمه را از ما می گرفتند. اول از همه ژینوس که صد بار اومد و قسم میداد که بگو فهیمه چش شده با بچه ها رفته جنوب؟؟؟  (فکر اینکه فهیمه بره شلمچه هم، کنار همه خنده های دیگه خنده داربود) بعدی شادان بود." میگن فهیمه به خاطر ژینوس داره مدرسه اش را عوض میکنه؟؟؟!؟!!"  فکر اینکه چقدر اینها اعتماد به نفس دارند هم سوژه خنده ما بود تا مدتها. بعدی زهرا بود که با حالت التماس و با یک بغض توی گلو و یک حلقه اشک که سرازیر نمشد حرف میزد.."فهیمه نباید اجازه می داد. نباید. نباید اجازه می داد باهاش این کار را بکنن"  پرسیدم کدوم کار؟ گفت:همون کار دیگه... پرسیدم: کدوم کار بابا؟ کار؟ گفت: نه مسخره ام نکن تو منو درک نمی کنی همتون بی احساسید!!!!  و با همان چهره غم زده رفت. وای که این چه آتشی که روشن ده این سوال را اون چندین بار مجبور شدم از خودم بپرسم... در رویایی بعدی با زهرا(ترب بادکرده) در ادامه حرفهای قبلی اش گفت که "اگه فهیمه نخواهد جلویش را بگیره من خودم جلویش را میگیرم اینو جدی میگم" (منظورش جلوی کارهایی که ژینوس داره انجام میدهد بود) و من هم خنده کنان گفتم خوب کاری می کنی و به راهم ادامه داد که از پشت سرم صدای فریادش را شنیدم که" تو این چیزها را نمی فهی" البته با یک ته صدای بغض این داد را کشید و در جمله آرامتری خطاب به مونا ادامه داد: مونا توعاشق چیه اینی؟چه جوری تحملش میکنی .... با خودم گفتم آخر عاقبت این بازی را خدا بخیر کنه... فردای اون روز که فهیمه آمد مدرسه از اتفاقات دیروز یه مطلب کلی بهش گفتم چون می دونستم اعصابش خورد میشه اگه بفهمه کار داره به جاهای باریک می کشه و خوشبختانه اون هم چیز بیشتری ازم نپرسید... زنگ تفریح اول تمام شده بود. توی راهرو جلوی کلاس با بچه ها ایستاده بودیم و روی من به سمت کلاسهای اول بود و در حقیقت دولایان دم در کلاس 103. حدود 10 نفر داشتند توی راهرو را دید می زدند. از این خنده ام گرفت که چرا جای اینکه اینجوری از در خم بشوند چرا عین آدم توی راهرو نمی ایستند که یک دفعه با شنیدن چندتا جمله ساده و یک صدای مهیب خنده ام به قهقهه تبدیل شد..."آی آی مواظب باشید"  و گرومپ... همشون  نقش زمین شدند... دلیل این اتفاق هم دعوای ژینوس با زهرا بود سر اینکه کی  پایین تر بایستد که بتواند دید بهتری داشته باشد... بعد از ظهر اون روز با مونا دعوای بدی کردم. اون هم سر جریان زهرا و بهش اولتیماتوم دادم که از این به بعد هرکدوم از دوستانش جلوی منو بگیرند و حرفی از فهیمه به من بزنند من دق و دلی اش را سر اون خالی می کنم حالا خود دانی. چون واقعاً کلافه ام کرده بودند و هم داشتند توجه بینهایت لطیفـ و شفا..(ناظمها) و گنجـ.. و زمانـ...(مشاورهای مدرسه) را بهم جلب می کردند و من مدام نگاهای سنگینشان را تحمل میکردم. اونها که باور نمی کردند که این همه رفت و آمد اولها  پیش من به خاطر فهیمه است واین  باز من بودم که پایم به قتلگاه کشیده می شد... و مونا هم قول داد...و این داستان فعلاً ادامه داره تا دور، دورفهیمه است...

اینم  زهرا است...