آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

سارا علیزاده

اون روز امتحان زبان داشتیم و طبق همیشه من سراسر استرس بودم. آخه می دونید من زبانم تعریفی هیچ وقت نبوده ( خودتان که بهتر می دونید).پارسال نجمه و فائزه بودن که بهم کمک می کردن و امسال هم این مسئولیت افتاده بود گردن آیدا وحدت بیچاره. خیلی وقتها از دستم عصبانی می شد. بهش حق می دادم که از دست نفهمی هایم کلافه بشه و اون روز هم  با تمام زحمتی که آیدا کشیده بود اما بازم من امتحانم را بد دادم. از سر جلسه که بلند شدم و آمدم بیرون خیلی ناراحت بودم اما یک کسی را دیدم که ناراحتیم یادم رفت. درست زیر پیلوت نزدیک راه پله های نمازخانه سارا علیزاده را دیدم که منتظر ایستاده. به محض دیدنم دوید و پرید بغلم و کلی روبوسی و چاخ سلامتی. تازه یادم افتاده بود که دلم چقدر واسه اش تنگ شده بود. واسه شیطنت ها و واسه آرامش فوق العاده اش. تا وقتی که زنگ تفریح خورد کلی با هم حرف زدیم و گفت که به خاطر دیر آمدن برای ثبت نام اسمش را ننوشتن و کلی سر همین موضوع افسرده شده بوده و تازه یه کم رو به را شده. راست می گفت سارایی که برای بند اومدن خنده اش باید یه کتک مفصل می خورد حالا به خنده دارترین موضوع ها فقط لبخند می زند  خلاصه زنگ تفریح شد و رفتیم بالا دم کلاس مریم اینا تا سارا مریم را هم ببینه و صد البته عاطفه را. اونها گفتن ما می رویم حیاط و من هم چون زنگ بعدش ورزش داشتم گفتم لباس هایم را عوض می کنم بعدش میایم و همین کار را هم کردم و وسایلم را برداشتم و بردم طبقه اول که کلاس نیکو اینا بود و گذاشتمشون پیش فائزه که ساعت بعد که خروجی دارم مجبور نشوم سه طبقه بالا بروم. حالا بماند اینکه توی سالن فهیمه ناناز من را گیر آورده بود و محکم چسبیده  بود و داد میزد" مهدیه بوالهوسی شده!!! شهوتی شده!!!! یکیو پیدا کنید؟؟!؟!؟"  و کشان کشان من را داشت می برد سمت جایی که روباه و دم دراز نشسته بودن...  با زحمت از دستش فرار کردم و آمدم حیاط پیش سارا... حالا تیکه های نیکو بماند که : آخ آخ 3تا به یکی خدا شانس بده بدو بدو عقب نمونی؟؟!؟!...   خلاصه وقتی رسیدم تو حیاط دیدم مریم و عاطفه نیستن و سارا پیش الهام تاجیک و دوستانش(بچه های کلاس من) ایستاده است و گفت که مریم اینا کار داشتن و رفتن و من هم تو دلم گفتم " چقدر با معرفت "  ... سارا هر چند هراز گاهی یا می پرید بغلم می کرد یا بوسم می کرد یا لپم را می کشید؟؟!! بهش گفتم سارا جان اینجا وضع خرابه بقیه بد فکر میکنن این کارها را نکن تو را به خدا...بعد هم صادقانه گفتم که چه خبره و اون هم بهت زده می گفت:نــَـــــــــــــــــــه...!!!  کمی از این حرفها نگذشته بود که حرفم برایش اثبات شد. یکی چند بار بلند صوت کشید وقتی بهش نگاه کردیم یه حرکت زشتی انجام داد و بعد یه بوس فرستاد و شروع کرد با دست شماره دادن... سارا گفت: با تواِ؟ گفتم: گفتم بهت تو باور نکردی... و اون اولین باری بود که توی اون روز سارا از ته دل بلند بلند شروع کرد به خندیدن و واسه اینکه خنده اش را تمام کنه مجبور شدم یکی بزنم رو کتفش تا کم کم آرام بشه...زنگ ورزش هم مثل سال اول سعی کرد به من پینگ پنگ یاد بده (اون 4 سال متوالی قهرمان منطقه بود از راهنمایی اش به اینور) اما من هیچوقت این بازی را خوب یاد نگرفتم و اون روز هم من را به خاطر حرکات ناشیانه ام حسابی مسخره کرد. زنگ تفریح دوم هم گذشت و وقتی زنگ خورد من تازه یادم افتاد که لباسهایم پیش فائزه است وقتی رسیدم دم کلاسشون دیدم دبیر شیمی (هدیه تهرانی) رفته سر کلاسشون و من بدون لباس مانده ام. ناظممان اومد تا بره غایبی ها بگیره. کلی التماسش کردم تا رضایت داد من برم غایبی ها را بگیرم.وقتی وارد کلاس شدم همه خندیدن ولی نمی دونم چرا.خلاصه در همان بین که وحـ... داشت دفتر غایبی ها را می نوشت من وسایلم را از فائزه گرفتم. وحـ.... دفتر غایبیها را محکم بست و با همون صدای خش دار و کشدارش گفت: اِ .. فکر می کنید این اومده بود من این غایبیها را بنویسم؟ نه این هدف شوم دیگه ای داشته... و دفتر بزرگ و سنگین غایبی ها را بلند که بزنه توی سرم اما من جا خالی دادم و بهم نخورد و اون هم کم نیاورد و با دست درازش دوباره دفتر را بلند کرد که بزنه توی سرم واین بار خورد و چه محکم هم خورد و چه صدایی هم داد  و باز همه بهم خندیدن... نیکو که از نیمکت افتاد پایین (حالا نمی دونم انداختنش یا از خنده افتاد؟!) خلاصه اومدم بیرون و دفتر را بردم پیش شفا...( ناظممان) و خواستم بگذارمش تو دفتر معلمها که شفا...  گفت : جریمه حواس پرتی ات اینه که بری طبقه سوم و بقیه غایبی ها را بگیری. تورا به خدا می بینید من وسایلم را آورده بودم توی کلاس نیکو اینا که دیگه این همه راه بالا نروم ولی دست آخر مجبور شدم بروم و غایبیها راهم  بگیرم . وقتی برگشتم سارا کلی مسخره ام کرد و گفت که چوب تنبلی ام را خورده ام و راست هم می گفت یکبار اومده بودیم مثلاً زرنگ بازی در بیاوریم... به ما اصلاً زرنگی نیامده.... خلاصه لباس پوشیدم و با سارا تا چهارراه پاسداران(یا به قول فهیمه قیدی-مفتول- پارراه چاسدارن)  رفتم و بعد نخود نخود هر که رود خانه خود... و این آخرین باری بود که سارا را دیدم . البته تا بعد کنکور هم با هم تلفنی ارتباط داشتیم اما وقتی رفتم زاهدان دیگه ارتباطم باهاش کلاً قطع شد و دیگه ازش خبری ندارم اگر کسی خبری ازش داره به من هم بگه خوشحال می شم...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهرانا چهارشنبه 30 آبان 1386 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام خیلی خوبه نوشته هات.مدرسه منم همین طوریه فقط یه کم بدتر.امیدوارم سارا علیزاده را زودتر پیدا کنی دوست خوبی انگار برات که اینقدر زیرزیر نکته ها را در موردش گفتی

پیرایه چهارشنبه 12 تیر 1387 ساعت 09:00 ق.ظ

مهدیه اون روزو قشنگ یادمه اومدی سر کلاس ما.........
وای چقد می خندیدیم از دست نجمه و نیکو همش یکیشونو می انداختن پایین از نیمکت یادم رفته بود الان یادم اومد عین خل و چلا اول صبحی شرکتم می خونم می خندیم همه فکر می کنن این چرا الکی می خنده آخه......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد