آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

دَدَ دودو دی دی

زنگ ادبیات بود. دبیرمان چون قبل از عید به مکه رفته بود و ما خیلی عقب افتاده بودیم از درسها، داشت تند تند واسه خودش حرف می زد و درس می دادو ما هم واسه خودمان. شاید کلاً6 نفر تو کلاس به حرفهای اون گوش می دادن بقیه داشتن یا کارهای خودشان را می کردن یا حرف می زدن. منم داشتم به حرفهای نیکو و نجمه که در مورد جریانهایی بود که روز جمعه براشون اتفاق افتاده بود گوش می دادم و نقاشی می کشیدم که یکدفعه کاسه صبر معلممان سرریز شد و شروع کرد به داد وبیداد و چه دیواری کوتاهتر از ندا بدبخت می توانست پیدا کنه.  دست آخر ما نفهیدیم واسه چی داد زده بود و اصلاً جی گفته. چون اصلاً واضح نبود که داره چی میگه .حرف زدنش مثل دَدَدَ دودی کردن بود و مدام اطراف را آب پاشی می کرد!!!!!!!!!!! من هم از همون اولش شروع کردم اداشو در آوردن و دَدَدَ کردن و مدام تون صدایم را بالا و پایین کردن . اون نفهمید که کی بود چون همه داشتن می خندیدن و اینقدر کلاس آشفته بود که من جلب توجه نکنم. وقتی به اصطلاح دعوا تمام شد انرژی دبیر ما هم تمام شد و رفت سر جایش نشست و شروع کرد آرام درس دادن. به طوری که فقط شاید دوتا میز اول می شنیدند. پریسا گفت: خانم بلندتر ما هیچی نمی شنویم. با همین یه جمله پریسا عینهو فنر از جایش پرید و شروع کرد به دَدَدَ کردن و این بار حتی با اینکه من اداشو در نمی آوردم ولی بچه ها آنچنان قهقه می زدن که خدا میدونه. دبیرمان عصبانی تر اومد جلو و اولین کسی که به دستش رسید یعنی عاطفه را گرفت و از کلاس انداخت بیرون ولی خنده های ما بیشتر شد. اون موقع بود که درمانده و مستاصل رفت سر جایش نشست و به قول خودش قهر کرد . ما هم بیکار نموندیم و شروع کرم از ته کلاس تمام نیمکتها رو به جلو هل دادن . اونا زورشون نمی رسید که جلوی منو بگیرن تا وقتی عاطفه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اجازه گرفت و اومد توی کلاس و سر جایش نشست. اون موقع بود که مسابقه جلویی ها با عقبی های کلاس شروع شد. بدبخت تر از همه میز وسطی یعنی پیرایه و لیلا بودن. که پیرایه بعد کلاس اعتراف کرد که اگه یه کمه دیگه زنگ دیرتر خورده بود و شما به کارتون ادامه داده بودید اون توی خودش ببخشید گلاب به روتون گلاب به روتون از خنده شا.... بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
پریسا دوشنبه 30 مهر 1386 ساعت 09:26 ق.ظ

این یکی از خنده آور ترین خاطرات مهدیه نامه بود....که منم داشتم مثل ندا میشدم...هر چی بیشتر پیش میره بیشتر میفهمم که حق داشتن که بعدا مارو جدا کردن!!!...
الآن دلم میخواد فقط۵ دقیقه توی همین کلاس بودیم و بی دغدغه میخندیدیم...
در ضمن یک غلط املایی فاحش داری!!!...مستاصل....نه مستعثل!!!!!..اگه یه کم به جای شیطنت سر کلاس ادبیات گوش میدادی دیکتت بهتر میشد....

ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 05:52 ب.ظ

آخی ی ی دبیر ادبیات خوب یادمه (البته بجز اسمش)‌ بیچاره آدم بدی نبود

خانم شیخی ......واقعا ماه بود الته خودش را میگم نه قیافشو یک بار زندگیمو نجات داده بعدا می گم

ندا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 08:13 ق.ظ

وای مردم از خنده...
همیشه تواین مواقع شروع میکردیم میزارو عقب جلو می بریدم جالب اینکه همه باهم هماهنگ بودیم چه سروصوایی بلند می شد

هماهنگ؟ هماهنگی مال یک لحظمون بود... معرکه بود انگاری فکر همدیگرو می خواندیم

پیرایه سه‌شنبه 11 تیر 1387 ساعت 12:12 ب.ظ

بابا مهدیه ایول تو اینارو چه جوری یادته آخهههههههههه خیلی با حال بود منو بگو اصلا یادم نیست تا میخونم یادم مییاد سر کارم مردم از خنده هی می خونم میخندم خیلی باحال شده این بلاگ ایول بابا ....................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد