یادمه هفته سختی بود همش امتحان داشتیم .اون روز خاص سه تا امتحان داشتیم. زنگ سوم که نوبت ریاضی شد با بچه ها تبانی کردیم که امتحان را از بیخ منکر بشویم و همینکار را هم کردیم . اما یادتونه اول سال گفتم که ما توی کلاسمون چند تا وصله ناجور داشتیم که به هیچ عنوان با کلاس هماهنگ نمی شدن؟ یکی از اون افراد عین الله باقر زاده بود! منظورم همون صبور باقر زاده است که درست ساز مخالف کلاس بود. ساز مخالفش طوری بود که اگه ما می گفتیم الان روزه و خورشید هم وسط آسمونه ، اون می گفت نه الان شبه و اونم ماهه! اون روز هم باهاش دچار همین مشکل شدیم. درست همون موقع که ما منکر امتحان شده بودیم برگشت وبلند بلند گفت که: وا بچه ها مگه جلسه پیش یادتون نیست که خانوم گفت که.... در همین موقع سپیده گرایلو شروع کرد بلند بلند سرفه کردن که صدای صبور به دبیرمان نرسه ولی اون داشت همچنان به حرفش ادامه میداد وسیخونکهای ما فایده ای نداشت. عصبانی ام کرده بود دختره زبون نفهم دولا شدم و کشیدمش سمت خودم و گفتم صبور یه کلمه دیگه حرف زدی نزدی. با من طرفی میدونی که آب از سرم گذشته... نمی دونم چه فکری کرد و خودمم نمی دونستم که ممکنه چه بلایی سرش بیاورم اما این تهدید را کردم. برگشت بهم زل زل نگاه کرد و ساکت سر جایش نشست. دبیرمان گفت خب پس امتحان داریم. همگی یکصدا گفتیم نه بابا نداریم. دبیرمان رویش را به صبور کرد وگفت خانم باقرزاده؟ صبور یه نگاهی به من ویه نگاه به نیکو که کنارم نشسته بود و داشت عینهو غضب کرده ها نگاهش می کرد انداخت و گفت نه خانوم نداریم... باورش واسه همه مشکل بود که من از خودم جذبه نشان دادم و یه کار دیگه به جز مسخره بازی و خندیدن ازم بر اومده!! به طوری که پریسا معتقد بود که این شروع یه حس جدید در مهدیه است!؟ یا
یا
یا
یا... ؟
اون روز را یادم نمیاد که چه اتفاقی افتاد اما امروز رو می دونم چه اتفاقی قراره بیفته. میدونم پریسا دیگه پشت میز و نیمکتهای مدرسه نیست. می دونم که دیگه صدایی که توی گوشش می پیچه صدای دبیر زیست نیست. می دونم اون دیگه نمی گه " خانوم اجازه؟" .می دونم دیگه کنارش فهیمه مفتول ننشسته با اینکه هنوز من و نیکو پشت سرشیم!!
اون پشت سفره عقد و در کنار علیرضا نشسته صدای عاقد توی گوشش می پیچه. اونی که پریسا می گه این بار اینه :
" با اجازه بزرگترها بَــــــــــــــعله"
به قول دبیر ورزشمان الوعده وفا.بالاخره اون روز ما رو بردن کوه راست راستکی. البته خیلی از اونهایی که باید می اومدن و قرار بود بیایند نیامدن. از جمله فهیمه مفتول و نیکو و نجمه. من بودم و سیما و پریسا و لیلا و پیرایه و مریم و شبنم و پیرایه و لیلا. البته بچه های کلاسهای دیگه هم بودن.علاوه بر دبیر ورزش دبیر زیست هم همراه ما اومد. اوایل جمشیدیه بودیم که یه پسر و دوتا دختر را دیدیم که جلوتر از ما ایستاده بودن و پسره داشت غیبت موجه می کرد. معلوم دخترها مدرسه را پیچوندن و حالا پسره داره غیبتشون را موجه می کنه!!؟؟! چون پنج شنبه بود کوه خیلی شلوغ بود و ما کلی سوژه واسه خنده داشتیم. اما این 3تا که گفتم بیشتر توجه ما و دبیرهامون را به خودشون جلب کرده بود. توی زمان صعود ترتیب حرکت اینجوری بود که دبیر ورزش از ابتدای صف می رفت و دبیر زیست از آخر صف حرکت می کرد و اکیپ ما پشت سر دبیر ورزش حرکت می کرد چون دل خوشی از دبیر زیست نداشتیم و به قول لیلا هر چی از این آدم فاصله بگیریم کمه. راست هم می گفت اخلاقش یه جوری بود که به هر بهانه ای هم که شده پاچه ات را می گرفت!! خلاصه نزدیک ایستگاه اول بودیم که باز اون 3نفر را دیدیم که روی تخته سنگها وسط راه نشسته اند. اون دختره که دوست پسره بود اومد جلویش ایستاده و جفت دستهای پسره را توی دستش گرفت و به سمت سینه اش آورد و روی اونها قرار داد و به هم زل زده بودند و به قول پیرایه خالی تحویل هم می دادند. این صحنه گذشت و ما از کنارشان رد شدیم. زیاد دور نشده بودیم که صدای دار دار آشنای دبیر زیستمان ما را متوقف کرد. برگشتیم پایین و دیدیم که دبیر زیست محبوب ما داره با اونها دعوا می کنه که اینجا یه مکان ورزشیه و جای این کثافت کاریها نیست و... . بچه ها که پایین بودن می گفتن که اونها را موقع لب گرفتن دیده. به قول مریم آخه این وسط هم جای این کاره؟ نزدیک یه ربع اون داشت داد می زد و ما داشتیم می خندیدیم و انها هم هیچی نمی گفتن واین هی تهدید می کرد. پریسا اعتقاد جالبی داشت" دیدید این آبرومونو برد؟" صدای دبیر ورزش همه را به حرکت واداشت حتی دبیر زیستو! حرکت کنید راه بندان توی کوه خطرناکه.... این سوژه ای بود که تا خود مدرسه در موردش بحث شد و تنها نظر من هم که باعث عصبانیت همه می شد این بود که خیلی با نمک بود که یه روز دبیر زیست به ما گیر نداد ولی یکیو پیدا کرد که بهش گیر بده و تمام مدت می خندیدم که بچه ها ریختن سرم و یه کتک مفصل خوردم. وقتی رسیدیم مدرسه سومها امتحان عملی کامپیوتر داشتن. ارغوان و صبا دوقلو بودن. اون روز هم امتحان شفاهی زبان داشتن و هم امتحان کامپیوتر. واسه همین صبا زبان خوانده بود و ارغوان کامپیوتر. صبح صبا جای ارغوان امتحان زبان داده بود و حالا نوبت ارغوان بود ه جای اون امتحان کامپیوتر بده. اونها مقنعه هاشون را که کمی با هم فرق داشت را باهم عوض کردن حتی صبا پلاک دندانهاشم را درآورد و به ارغوان داد . عملیات با موفقیت انجام شد و امتحان بدون کوچکترین نقصی بر گذار شد و تنها ارغوان شاکی بود که نمره صبا بیشتر میشه و سوال اون سختتر بوده!؟
یکی از سرگرمی های من و پریسا توی مدرسه جناق شکستن بود و همیشه هم سر 500 تومان بابت خرید یه نوار کاست مکسل بود!!
اعتراف می کنم بیشتر وقتها پریسا پریسا می برد چون من همیشه سربه هوا و در حال شیطنت بودم و اون هم همیشه همون موقع ها سراغم میومد و منو شکست می داد. یه روز سرما بدی خورده بودم و زیاد حس و حال نداشتم و چون روز قبلشم جمعه و تعطیل بود تقریباً 3 روز از جناق شکستن من و پریسا می گذشت و این طولانی ترین مدتی بود که کسی نباخته بود! سر زنگ ادبیات بود دبیرمان داشت تند تند معنی شعر می گفت و ماها هم عینهو میرزا بنویسها داشتیم تندتند می نوشتیم و البته با هم حرف می زدیم و به بوی روغن سوخته مانتو معلم که داشت حالمان را بهم میزد می خندیدیم که یکدفعه داد دبیر بر هوا رفت که دوتا میز آخر جاشون را با میزهای اول عوض کنن. ما هم اومدیم جلو نشستیم. من ونیکو و نجمه میز جلوی معلم وپریسا و فهیمه کنار ما ردیف وسط. پریسا کنار نشسته بود. یه تیکه کاغذ به سمتم دراز کرد که اینو بده به نیکو و من چون حواسم بود گفتم یادم و ازش کاغذو گرفتم عصبانی شد و گفت نمی خواهد کاغذو بده به من الکی گفتم که بسوزی. منم کاغذو دادم بهش و گفتم یادم تورا فراموش! و پریسا از عصبانیت پایی به زمین کوبید و یه ایش گفت و پشتشو به من کرد ونشست ومن هم می خندیدم که با طناب خودش چه جوری پریسا توی چاه افتاد... ولی قهرش زیاد دوام نیاورد و بوی گند دهان دبیرمان و آبپاشی های مداومترش سوژه آنچنان خنده ای را دستمان داد که پریسا قهرش یادش رفت و شروع کرد به حرفهای من و نیکو خندیدن...
از بعد از اون جریانهای تقلب سر به راه شده بودم یا درستر بگم ادای سر به راه هارو در می آوردم. اون روز امتحان ریاضی از مبحث احتمالات داشتیم. می دونستم که اگه ته کلاس بشینم تمام حواس دبیرمان به من خواهد بود و دور و وری هایم هم از نعمت تقلب بی بهره می شن. بی توجه به تمام مخالفتهای نیکو اومدم جلو کلاس و روی سکو نشستم. امتحان راحتی بود خیلی زود ورقه ام را دادم و همونجا نشستم و شروع کردم به نقاشی کشیدن ( من همیشه یه مداد کنته 5سانتی پشت گوشم بود و آماده نقاشی کشیدن! که البته لا به لای موهای کوتاه و پرپشتم اصلاً به چشم نمی آمد).سر گرم کار خودم بودم که یکی با هر قر مانندی روی پاشنه چرخید و از کنارم رد شد و رفت برگه اش را بده با خودم گفتم پریسا و حق با من برگشتنه هم با چنان ناز و کرشمه ای همان حرکت و تکرار کرد و عینهو مانکنهای توی تلویزیون قدمهاشو چپ و راست برداشت و رفت سر جایش نشست منم که خنده ام گرفته بود بی رو در واسی می خندیدم پریسا به فکر اینکه دارم مسخره اش می کنم به حالت قهر رویش را اوونور کرد و نشست بدون اینکه بدونه من به چی می خندیدم؟! وقتی امتحان تمام شد و همه برگه هاشون را دادن من برگشتم سر جای خودم. دیدم نجمه و نیکو دارن دعوا می کنن که نجمه به نیکو نگفته و اونها بلندبلند داد میزدند .دبیرمان بهشون یه بار اخطار داد چه خبرتونه؟ ولی انگار نه انگار بعد از یه کم سکوت دوباره با همون صدای بلند شروع کردن به دعوا کردن. هرچقدر می گفتم بسه به خرجشون نمی رفت ومنم می خندیدم به حرفهاشون." تو باید برگه ات را اینجوری می گرفتی که وقتی من اینجوری می شینم بتوانم اونجای برگه ات را ببینم که اون تیکه سوال را بنویسم" یا "وقتی دستمو اینجوری می کنم یعنی 12 نه 2 . وقتی بخواهم بگم 2 اینجوری می کنم" و...
و با داد دوم دبیرمان بالاخره ساکت شدن و به حالت قهر پشت به هم نشستن و من همچنان می خندیدم. دبیرمان داد کشید تو دیگه چته فتح الهی؟ منم با خنده گفتم هیچی و مشغول در آوردن دفترم از توی کیفم شدم و همچنان به غرغرهای نیکو می خندیدم...
زنگ ادبیات بود. دبیرمان چون قبل از عید به مکه رفته بود و ما خیلی عقب افتاده بودیم از درسها، داشت تند تند واسه خودش حرف می زد و درس می دادو ما هم واسه خودمان. شاید کلاً6 نفر تو کلاس به حرفهای اون گوش می دادن بقیه داشتن یا کارهای خودشان را می کردن یا حرف می زدن. منم داشتم به حرفهای نیکو و نجمه که در مورد جریانهایی بود که روز جمعه براشون اتفاق افتاده بود گوش می دادم و نقاشی می کشیدم که یکدفعه کاسه صبر معلممان سرریز شد و شروع کرد به داد وبیداد و چه دیواری کوتاهتر از ندا بدبخت می توانست پیدا کنه. دست آخر ما نفهیدیم واسه چی داد زده بود و اصلاً جی گفته. چون اصلاً واضح نبود که داره چی میگه .حرف زدنش مثل دَدَدَ دودی کردن بود و مدام اطراف را آب پاشی می کرد!!!!!!!!!!! من هم از همون اولش شروع کردم اداشو در آوردن و دَدَدَ کردن و مدام تون صدایم را بالا و پایین کردن . اون نفهمید که کی بود چون همه داشتن می خندیدن و اینقدر کلاس آشفته بود که من جلب توجه نکنم. وقتی به اصطلاح دعوا تمام شد انرژی دبیر ما هم تمام شد و رفت سر جایش نشست و شروع کرد آرام درس دادن. به طوری که فقط شاید دوتا میز اول می شنیدند. پریسا گفت: خانم بلندتر ما هیچی نمی شنویم. با همین یه جمله پریسا عینهو فنر از جایش پرید و شروع کرد به دَدَدَ کردن و این بار حتی با اینکه من اداشو در نمی آوردم ولی بچه ها آنچنان قهقه می زدن که خدا میدونه. دبیرمان عصبانی تر اومد جلو و اولین کسی که به دستش رسید یعنی عاطفه را گرفت و از کلاس انداخت بیرون ولی خنده های ما بیشتر شد. اون موقع بود که درمانده و مستاصل رفت سر جایش نشست و به قول خودش قهر کرد . ما هم بیکار نموندیم و شروع کرم از ته کلاس تمام نیمکتها رو به جلو هل دادن . اونا زورشون نمی رسید که جلوی منو بگیرن تا وقتی عاطفه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اجازه گرفت و اومد توی کلاس و سر جایش نشست. اون موقع بود که مسابقه جلویی ها با عقبی های کلاس شروع شد. بدبخت تر از همه میز وسطی یعنی پیرایه و لیلا بودن. که پیرایه بعد کلاس اعتراف کرد که اگه یه کمه دیگه زنگ دیرتر خورده بود و شما به کارتون ادامه داده بودید اون توی خودش ببخشید گلاب به روتون گلاب به روتون از خنده شا.... بود.