آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

مرض مسری

بلاخره مرض مسری اولهابه سومها هم سرایت البته بعضی ها بودن که قبلاً مریض بودن ولی به مرور زمان خوب شده بودن اما با ورود اولها این مرض دوباره توشون اوت کرده و حالشون را حسابی وخیم کرده . از جمله این افراد زویا بود که اگر یادتون باشه میزان نفرتم را از اون قبلاً بیان کردم و اصلاً لزومی نمی بینم این مطلب را تکرار کنم. امسال بر خلاف پارسال که زویا جرات حرف زدن توی کلاس را نداشت امسال واسه خودش حسابی دم درآورده و احساس باحالی شدید می کنه که البته این بر می گرده به این مسئله که امسال کسی وارد کلاس شده که باب طبع زویاست و برای جلب توجه اون دست به این کارها می زنه. و اون کسی نیست جز میر مهنّا که ما بهش می گفتیم میر یعنی مخفف بمیر... که به هر حال باعث شده کارهای سال اول زویا تکرار بشه..اولین باری که من متوجه این مطلب شدم روزی بود که همه ما توی راهرو ایستاه بودیم. فائزه کنار من بود و بقیه روبروی ما ایستاده بودند.در سمت دیگر راهرو میر به دیوار تکیه داده بود و زویا مقابلش ایستاده بود . مشغول حرف زدن بودیم که یکدفعه فائزه گفت" حالم بده"و بازوی من را گرفت. پرسیدم چی شد گفت اون ورو نگاه کن... نمی دونم فائزه تو پلان قبل چی دیده بود که از حال رفت و حالش بد شد( فائزه نسبت به این جور چیزها خیلی واکنش شدیدی نشان می داد) ولی آنچه ما دیدیم کاری شبیه به این بود که شاید شما هم شده باشه واسه شوخی توی شکم دوستتان بزنید...فقط فرقش این بود که این بار به جای شکم جایی حدود یه وجب پایین تر زده می شد و مدام هم تکرار می شد.... فائزه را بردیم روی پله ها نشوندیم و گفتیم ما این را دیدیم تو این را می گفتی؟اما اون سرش را به علامت نه تکان می داد و چیزی نمی گفت. ما هم دیدیم که ناراحت میشه دیگه ازش نپرسیدیم که چی دیده... اما برامون مسجّل شد که تمام این حرفها حقیقت داشته و یه شایعه بی اساس نبوده. واینجوریا بود که فهمیدیم این مرض داره به همه سرایت می کنه...

تست جارو

اونروز 304 زنگ آخر خروجی داشت ولی من ونجمه کلاس داشتیم. فائزه و پردیس هم گفتن می مانند که تست بزنن.( گفتم که فائزه درس خوان بود و پردیس هم سعیش را می کرد که عقب نیفته) خلاصه زنگ نماز شد و من ونجمه رفتیم یه سری به فائزه اینا بزنیم . وقتی از در وارد کلاس شدیم ، دیدیم پردیس جارو به دست ایستاده و فائزه هم داره با خاک انداز آشغال ها را میریزه توی سطل زباله !!؟!؟ من و نجمه را می گویید با هم زدیم زیر خنده. عجب تستی می زدن اینها. فائزه مدام می گفت بسه مهدیه نخند تقصیر ما چیه. ناظم اومد و گفت که کلاس را جارو کنید. اما حرفهای فائزه فایده نداشت و من افتاده بودم رو دنده خنده و مسخره بازی. کلی سر به سرش گذاشتمشون تا زنگ خورد و رفتیم سر کلاس. عصر هم به پریسا زنگ زدم و یه کم از وضعیت جدید مدرسه و اتفاق خیلی ناراحت شدم و اولها واسش گفتم و خندیدم و پریسا هم مدام می گفت : به تو که بد نمی گذره و من بیشتر می خندیدم و اون حرص می خورد. نمی دونم چرا پریسا نمی خواهد من را اون جور که هستم باور کنه. من چه احتیاجی به دوستی های رو معده ای دارم تا وقتی دوستهای واقعی مثل اون و بقیه دارم؟

شما ناراحت می شید؟

واقعاً فاجعه آمیز ترین روز زندگی ام بود که توی اون مدرسه خراب شده داشتم حتی از رفتن به قتلگاه و حرفهای یگانه خله هم بدتر بود. کلاس من فقط طبقه سوم بود و کلاس نیکو اینا و نجمه اینا را برده بودن طبق اول. همیشه کلاس سومها را بنا به نکات امنیتی ( روابط بین اولها و سومها) جا به جا می کردن تا از دست گل آب دادنهای بیشتر جلوگیری کنن. اون روز زنگ تفریح من داشتم با آیدا می رفتم پایین تا برم پیش بچه ها که یک دفعه یکی جلویم را گرفت. یکی از اولها بود. گفت: ببخشیدها میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ گفتم: بفرمایید گفت : شما ناراحت می شید که کسی دوستتون داشته باشه... شکه شده بودم . الناز و رزا درست همون موقع سر رسیده بودن و توی این مکالمه سرک می کشیدن. رزا گفت: تا کی باشه؟ گفت: یکی از دوستهای منه که اسمش مهشید ترابیه و قد بلند و موهای فرفری دارد. فوراً فهمیدم کیو میگه. این همونی بود که یه گرمکن ورزشی خیلی کوتاه می پوشید و با نردبان دزدها نسبت فامیلی تنگاتنگی داشت و فهیمه مفتول همیشه مسخره اش می کرد و می گفت: با این قدش چه گرمکنی می پوشه... گفتم: خیلی ناراحت شدم و رفتم.  و واقعاً می گم خیلی ناراحت نشدم. تصورش هم وحشتناک بود چه برسه به خودش.اون روز هرکجا می رفتیم اونها هم دنبالمون می آمدند و نیکو و نجمه حرص می خوردن و بد وبیراه می گفتن و الناز و رزا هم  هرکجا من را می دیدن تیکه بارم میکردن  "عجب هلو گندیده ای نسیبت شده" و می خندیدن بهم و می رفتن. و واقعاً هم خنده داشت...

یک زنگ با 304 ها

اون روز  صبح زنگ اول ادبیات داشتیم. دبیر ادبیات همون دبیر ادبیات پارسال من بود اما این طور که من فهمیدم بچه های این کلاس سال قبل با کس دیگری ادبیات داشتن حتی آیدا و آناهیتا... من تنها کسی بودم که می دونستم که قراره یه معلم قد کوتاه و چاق و سبزه تند با مانتوی بوگندو و یه تف همیشه تر تازه روی لبش وارد کلاس بشه!!! وقتی اومد توی کلاس همه هاج و واج نگاهش می کردن و من تنها کسی بودم که لبخند میزدم چون که می دونستم بودن اون سر کلاس یعنی سوژه خنده. بعد از احوال پرسی دبیر ادبیات شروع کرد به خواندن اسم بچه ها. وقتی به اسم من رسید اسم و فامیلم را کامل خواند و کلی خوشحال شد و احوال پرسی و خلاصه یه خوش و بیش تمام باهام کرد!!! این اولین و آخرین باری بود که توی زندگی ام یک معلم از دیدنم خوشحال می شد. سر این جریان خیلی کوک بودم حتی ساعت خشک زبان با دبیر خشک و جدید را به راحتی پشت سر گذاشتم و زنگ آخر هم که بی کار بودم با دبیر حسابان 304 صحبت کردم و اجازه داد سر کلاس بشینم.( دبیر حسابان آنها با ما فرق می کرد)...  من کنار سعیده ته کلاس و ردیف وسط نشستم و نیکو هم ردیف کنارم نشسته بود که البته فاصله ام با اون تقریباً سه وجب بود. خیلی خندیدیم. یه بار هم سعیده با اون هیبتش که 2برابر من بود من را از روی نیمکت پرت کرد پایین و کلاس اول از صدای افتادن من و دوم از صدای خنده بچه ها رفت رو هوا. یه کم که بیکار شدیم رفتیم سراغ تفتیش کیف فائزه که یک عکس ۴*۳ بی حجاب و آرایش کرده از تویش پیدا کردیم که اصلاً با مهندس مصطفی که ما تو مدرسه می شناختیم زمین تا آسمان فرق داشت. زنگ نماز که شد نیکو به من گفت بیا بریم پایین کارت دارم و من را از طبقه سوم برد توی حیاط .درست زیر پیلوت روبروی اتاق کامپیوتر و روی یه سکوی کوچیک که کنار ستون بود نشاند. گفتم : خب... کلی این پا و اون پا کرد و گفت : میدونی این حرف من نیست فقط. حرف همست. فائزه، پردیس،... گفتم خب... گفت: می دونی تو پارسال خیلی خوب بود یه جورایی قلدر بودی اما امسال یه جور دیگه ای عینهو پسرها!!! من را می گی نگاهش کردم اما چیزی بهش نگفتم جز یهچَشم. اما واقعاً نمی دونم چی ازم دیده بودن که این فکر را کردن به نظر خودم نه تنها اون سال فرقی با پارسالم نداشتم بلکه الانم زیاد فرق ندارم!!! خلاصه برگشتیم کلاس و من نفهمیدم چرا بابت گفتن این همه حرف نیکو این همه کالری سوزوند و من را تا حیاط 3 طبقه پایین برد؟ کلاس حسابان دوباره شروع شد اما این بار یه جور دیگه بود. صدای بچه ها توی گوشم می پیچید. صدای فهیمه مفتول، سیما، ندا ، نازنین،....برایم قابل تحمل نبود انگاری باورم شده بود که اونجا جای من دیگه نیست. اشکم داشت در می آمد که بلند شدم و از کلاس زدم بیرون و رفتم تا تعطیل شدن بچه ها توی حیاط نشستم. وقتی تعطیل شدن نیکو آمد سراغم" چی شدی یکهو؟ همه به من توپیدن که چیزی به تو گفتم. پیرایه و لیلا گفتن که نیکو چی گفتی؟!! تو خوبی؟" گفتم: آره فقط نتوانستم سر کلاس بشینم. نیکو هم سرش را به معنی تایید تکان داد و تا سرویس  مدرسه با هم رفتیم... فاصله شادی تا غم اون روز قد یک زنک نماز بود و بس... وقتی عصر اون روز رفتم حمام متوجه یه کبودی بزرگ روی ران پای چپم شدم تقریباً اندازه کف دست بود. بعد از کلی فکر کردن متوجه شدم این کبودی نتیجه از نیمکت پرت شدنم توسط سعیده است...

سیاوش...

فیلمهای الان را نبینید که خیلی هنرپیشه ها آزادن و توشون ترانه خوانده می شه و راحت لباس می پوشن. اون موقع که ما دبیرستانی بودیم تازه این جور چیزها رایج شده بود و اگر هم اغراق نباشه پوشیدن مانتو کوتاه و کاپشن به جای مانتو را هدیه تهرانی با فیلم قرمز توی همین تابستانی که گذشته بود باب کرده بود واین بار هم با یه فیلم عشقولانه دیگه به  اسم سیاوش بر گشته بود. ناگفته نماند که اون موقع ماها خوره فیلم دیدن داشتیم و بیشتر از همه ماها نیکو و نجمه بودن که تاب این را نداشتن که یه روز از اکران یه فیلمی بگذره و اونها نرن سینما و اون فیلم را نبینند تازه اگر جشنواره فیلم فجر اون فیلم را ندیده باشن. خلاصه 5شنبه بود. از دیروز فیلم سیاوش اکران شده بود و طبق معمول نیکو ونجمه رفته بودن سینما و یه هنرپیشه جدید که در کنار هدیه تهرانی وارد کار شده بود توجه اونها را جلب کرده بود. بله می دونم می دونید که منظورم علی قربان زاده است. صبح که رسیدم مدرسه ساعت 15/6 دقیقه بود.(سرویس مدرسه اون موقع ما را میرساند مدرسه!!!) و قبل از من ، نیکو اومده بود و منتظر نجمه بود تا بیاید و ابراز احساسات کنند و نجمه درست 5 دقیقه بعد از من رسید و چشمتان روز بد نبیند تا خود تعطیلی مدرسه اینها یه بند داد می زدند سیاوش ، اینجا فیلم اونجور و اونجا فیلم اونجور و می خندیدند و .... من و فائزه هم سرسام گرفته بودیم( البته این را بگم که نیکو هیچ وقت فکرش را نمی کرد که شوهر آینده اش شکل علی قربان زاده بشه...) خلاصه  واسه این که کمتر تعریف های اونها را از فیلم بشنوم سر خودم را جای دیگه ای گرم کردم که باعث شد  اون روز برخلاف همیشه توجهم به بقیه بچه های مدرسه جلب شود و تازه متوجه جو جدید و بسیار جالب مدرسه شدم که البته اون را مدیون اولها بودیم. واقعاً نمی دونم اینها از کجا آمده بودند؟!؟! واسه ماها یه جورایی رفتارشون غیرقابل توجیه بود. هر گوشه ای که نگاه می کردی یه خبری بود و این طور که بویش می آمد بیشترین خبرها و داغ ترین هایش مال همون روباه و دم درازی بود که معرف حضورتان هستند...هر وقت می دیدمشان یا روباه نشسته بود و دم دراز روی پایش ولو شده بود و داشتن همدیگر را  ناز و نوازش می کردن و گاهی هم ماچ و بوسه داشتن یا برعکس دم دراز نشسته بود و روباه ولو بود. اگر هم ایستاده بودند که یا این گردن اونو می خورد یا اون گردن اینو می خورد! حتی می گفتن جلوی مدرسه از هم لب گرفتن و صدای مامانها رو حسابی در آوردن اما با اونا که کاری ندارن. یگانه امسال باید می بود و می دید که لزبین یعنی چه...اونوقت شاید به ماها از این وصله ها نمی زد. ما بدبخت ها تازه داشتیم این چیزها را از اول هامون میدیدیم... وضع خیلی های دیگه هم بهتر از اینها نبود اما بدتر هم نبود،البته فعلاً.

 

اینو همین جوری واسه یه دوستم گذاشتم که دلم خیلی تنگ شده براش...زود بیا خب؟

بازگشت پریسا

6مهر بود که پریسا زنگ زد و نزدیک یک ساعت حرف زدیم. کلی سر به سرش گذاشتم و چرت و پرت گفتم و حرصش دادم!!! قرار شد فردا بیاید مدرسه. بهش گفتم که من فردا ساعت آخر بیکارم و می توانه زودتر هم بیاید. و بعدش کلی دعوایم کرد که چرا با من این طوری حرف میزنی و همش حرص من را در میاری..نمی دونم ولی تقصیر من نبود پریسا خیلی حساس شده بود. من مزخرف گفتنم همیشه همین جوری بوده و هست... پریسا هم از مدرسه اش خیلی شاکی بود.بهش حق می دم که حساس شده باشه. البته اعصاب ماها رو هم این مدت ناظممان حسابی ریخته بود به هم. حداقل شانس پریسا این بود که از دست این انتر منترها راحت شده بود و با دیدنشون یاد خاطرات مزخرف گذشته نمی افته. اون روز گذشت و فردایش ساعت چهارم که بیکار بودم رفتم توی حیاط نشستم منتظر پریسا. هرچقدر منتظر شدم نیومد. پریسا آدمی نبود که بد قولی کنه. رفتم دم در مدرسه. دیدم اون دست کوچه روبروی مدرسه روی جدولهای کنار خیابون نشسته و از شدت عصبانیت وگریه سرخ شده. وقتی اومد جلو پرسیدم چی شده ولی اون به محض اینکه به من رسید شروع کرد با مشت به قفسه سینه من کوبیدن.." بیا بیرون. فقط بیا بیرون.." و گریه می کرد. گفتم خیله خب توآروم باش من برم کیف و چادرم را بیارم. جنگی رفتم و از توی حیاط کیف و چادرم را برداشتم و اومدم بیرون. جلوی در مدرسه روی سکوها نشستیم و عد از کلی دلداری دادن و ناز کشیدن بالاخره گریه اش بند اومد و گفت که خواسته بیاید تو مدرسه اما خانم حکیم( زن سرایدار مدرسه) نگذاشته و اون هم زده به سیم آخر و  هر چی از دهنش در اومده بارش کرده. البته دست پریسا درد نکنه چون هیشکی از این خانم حکیم دل خوشی نداشت اما با این کار یکم اوضاع را خراب تر کرده بود. یه کم با هم پیاده رفتیم تا پایین کوچه و بستنی و چیپس خریدیم و خوردیم .پریسا هم دیگه آرام شده بود. درست عین بچه ها که واسشون قاقا می خریم ، ساکت می شوند پریسا هم همین طور!!!

وقتی برگشتیم دم مدرسه بچه ها دیگه تعطیل شده بودن و یکی یکی می آمدن بیرون و سلام واحوالپرسی و ابراز احساسات البته به جز پیرایه و لیلا که گفتن کار دارن و باید برن و دیرشان شده !!! 

روباه و دم دراز

آره زیاد طول نکشید که همه با وضعیت جدید یه جورایی کنار بیاییم . هر روز صبح کنار آبخوری جمع می شدیم. 5 روز از بازگشایی مدارس گذشته بود. صبح بود داشتم با عاطفه حرف می زدم که صدای نیکو توجه همه را به سمت خودش جلب کرد..." شماها دوقلویید؟" همه برگشتیم و به سه تا دختری که آمده بودن تا از آبخوری آب بخورن نگاه کردیم. شبیه بودند اما نه این قدر که دوقلو باشن. نمی دونم چرا نیکو این فکر را کرده بود. مثل فاطمه کیانی و زینب کیانی خودمان که شبیه هم بودن ولی هیچ نسبتی با هم نداشتن. تازه اونها هم فامیلیشون یکی بود هم دو تا دوست جدا نشدنی بودن و واقعاً هرکی نمی دونست فکر می کرد خواهرن. یکی از اون دوتا دختر که موهای خیلی بلندی داشت با کلی ناز و عشوه گفت: وا!! ما کجامون به هم شبیه؟ نیکو هم خیلی جدی گفت: حتماً یه جایی تون شبیه که می گم و رویش را کرد اون طرف... من یه نگاهی به عاطفه کردم و گفتم اونجا شبیه دیگه و پقی زدیم زیر خنده. بقیه هم که متوجه شده بودند زده بودند زیر خنده من واقعاً نفسم بالا نمی آمد بسکه خندیده بودم...صدای اولی ها را شنیدم که یکی شون گفت: مرد از خنده نفس بکش.. اون یکی گفت : چه باحال می خنده... یه دفعه یه چیزی توی ذهنم جرقه زد .این صدا ها همونهایی بودن که روز اول موقع گریه کردنم منو مسخره کرده بودن. اون روز از شدت اشک چهره هاشون را ندیده بودم. یه هو دست از خنده کشیدم و گفتم: اون روز هم باحال گریه می کردم؟ از جلوی چشمم گمشید و اونها به دو رفتن... اما راستش را بخواهید 1 سال آزگار از جلوی چشم من و بقیه کنار نرفتن. واسه همین هم براشون اسم می گذارم که بعداً به همین اسم صداشون کنم چون کم توی بازی ما نقش نداشتن. اونی که موهای بلندی داشت که بعداً فهمیدیم اسمش ساراست را بهش به خاطر موهایش می گفتیم دم دراز و اون یکی که چشمهای کشیده و دروغ چرا؟ تا قبر..آ آ آ آ  قشنگی داشت و از اون یکی سرخ و سفیدتر بود و اسمش هم نیوشا بود ، ما به خاطر فرم چشمانش بهش می گفتیم روباه...