آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

قبل از انقلاب

اونروز دبیر ادبیاتمان باهامون کلی حرف زده بود. از هرکجا و از هرچیزی برامون گفته بود. ولی خب تمام اون حرفها را گفته بود تا برامون این خاطره را تعریف کنه یعنی بهمون یک پیش ذهنی بده برای هضم هرچه بهتر این خاطره. خاطره اش بر می گشت به زمان قبل از انقلاب. اون موقعها اون ناظم یک مدرسه ای بوده که مدیرش میسیز دی خودمان بوده. اینجا بود که نکته اول خاطره را گرفتیم.(به میسیز دی نمی آید اینقدر سن و سال دار باشه و اینکه آدمی که اون موقع ها مدیر بوده چرا الان حتی ناظم هم به حساب نمی آید!!!!!!!!) یک روز چند تا مامورهای ساواک می ریزند توی مدرسه که چند تا از دانش آموزها را با خودشان ببرند ولی میسیز دی با تمام قوا جولیشان می ایستد و نمی گذارد بچه ها را ببرند و می گوید که مسئولیت اینجا با منه اگر کسی را می خواهید بازداشت کنید بروید از خانه هایشان ببرید و بعد هم به والدین اون بچه ها زنگ می زنه که بچه هایتان را پنهان کنید. یکی از اون بچه ها که بسیار هم گویا زیبا بوده خیلی مورد علاقه دبیر ادبیات ما(مگس بی باک) بوده. دبیرمان که داشت این خاطره را برایمان تعریف می کرد تمام اسمها را به خاطر داشت اما من که الان دارم این خاطره را بازگو می کنم یادم نیست اون دختر اسمش سیما بود یا سیمین. حالا شما در نظر بگیرید سیمین. باری به هر جهت چند روزی مامورها دنبال این چند نفر می گردند و پیدایشان نمی کنند. یک روز سیمین به مادرش زنگ می زند که فلان ساعت بیا منزل مادربزرگ، من هم می ایم اونجا ببینمت. مادر سیمین برای اینکه به دخترش درس عبرتی بدهد که دیگر دنبال سیاست و این گروهکهای سیاسی نرود به مامورها زنگ می زند و محل مورد قرار با دخترش را لو می دهد به گمان اینکه چند مدت در حبس نگهش میدارند و بعد به خانه بر می گردد اما غافل از آنکه سه ماه بعد از آن یک روز طرفهای ظهر همان مامورهایی که روز اول برای بردن بچه ها آمده بودند باز به مدرسه می آیند و یک تابوت را به میسیز دی تحویل می دهند. مادر سیمین بعد از تحویل گرفتن جنازه دخترش به مرز جنون رسیده بود. اون تنها خودش باعث و بانی این اتفاق شوم بود. میسیز دی تا مدتها پیگیر این موضوع بوده که بعد از مدتی با تهدید مجبور به کناره گرفتن از موضوع می شود.(نکته دوم اینکه دبیر ادبیاتمان هم فهمیده که بچه ها از میسیز دی خوششان نمی آید و اینجوری خواسته بود به ماها حالی کند که چقدر اون دلسوزه. بر منکرش لعنت. و نکته بعد اینکه همیشه اون کارهایی که بزرگترها می کنند درست و به صلاح ما نیست.ممکنه از این موردها هم پیش بیاید و نکته آخر اینکه زندگی همه آدمها به نوبه خودش بالا و پایین عجیبی داره) بعد از این خاطره یک خاطره دیگر از بمباران زمان جنگ تعریف کرد که فاصله بین میدان ولیعصر تا میدان تجریش را دویده بوده تا به خانه برسد و ببیند که مادرش سالم است یا نه.(نکته این خاطره این بود که اول از همه ما خونمون تجریش بوده! مدرسه ای که کار می کردم میدان ولیعصر بوده! من ورزشکار بودم! من مادرم را خیلی دوست داشتم! ) .... روی هم رفته بگم اون روز احساس کردم که دیدم یک کم نسبت به میسیز دی عوض شده یعنی بهتر شده . خلاصه اینکه حرفهای مگس بی باک تاثیر خودش را گذاشته بود...

اینم مگس بی باک...

 

کاملاً بدون شرح

فلش 

 گور پدر مدرسه

داستان یک صعود

اون روز با اینکه هیچ کس امید نداشت اما در همون اوج نا امیدی هم دوست داشتند که امیدوار باشند که شاید بشه. شاید ببرند. شاید مساوی کنند. شاید صعود کنند. این تقریباً توی یک بازی عادی غیرممکنه. کم پیش میاد که یک تیم که توی خانه خودش نتوانسته برنده باشه در خانه حریف برنده باشد. تیم ما توی خانه خودش روی اشتباه دفاعمان یعنی مهدی پاشازاده در دفع توپ گل خورده بود و تنها گل خداداد عزیزی توانسته بود بازی را به تساوی بکشاند تا همه با امید به تساوی منتظر بازی اون روز باشیم... چهارشنبه 8 آذر 1376 بود. کلی به ناظمها التماس کردیم تا اجازه بدهند زنگ آخر را بریم نمازخانه و مسابقه را ببینیم. آخه هیشکی سر کلاس درس گوش نمی داد. همه حواسها به بازی بود حتی اونهایی که فوتبال دوست نداشتند حتی اونهایی که خیلی درس خوان بودند... تصویرهای زیر را از آرشیو نجمه برداشتم اینها پرچمهاییست که اونها سر کلاس درس درست کرده بودند . اگه خوب دقت کنید یکیشان مال مهندس مونومی خودمونه. وقتی فائزه هم جای درس فکرش پیش فوتبال بوده اوضاع ما و بقیه معلوم  بوده...


 

 

 

 

 


بالاخره موفق شدیم و رضایت معلمها و ناظم و مدیر را با کمک سال بالایی ها بگیریم و همگی ریختیم نمازخانه. بازی تازه شروع شده بود. مدرسه یک تلویزیون 27 اینچ هیتاچی  کابینت چوبی داشت که روی سکوی نمازخانه جای گرفته بود و چون برای دیدن فیلمهای آموزشی ازش استفاده می شد آنتن نداشت. تنها چیزی که بهش آویزون بود یک تکه سیم بلند بود که نقش آنتن را بازی میکرد. هرکاری کردیم نتوانستیم اون را جایی بند کنیم که تصویر خوب باشه بالاخره من مجبور شدم تمام بازی را از فاصله یک متری تلویزیون نظاره کنم و اون سیم را با دستم بالای سر نگه دارم. از همون اول شروع کرده بودند استرالییایی ها به حمله. بعداً فهمیدیم که عابد زاده اون روز رکورد جهانی دفع توپ را شکسته. توی نیم ساعت اول بازی 21 توپ داخل چهارچوب را دفع کرده بود. با هر توپی که به سمت دروازه می رفت نفسها حبس میشد و وقتی توپ دفع میشد صدای ایول ایول همه جا را پر میکرد. تا اینکه دقیقه 32 بازی قفل دروازه ما را هری کیول شکاند و صدای وای وای همه جا را پر کرد. نیمه اول تمام شد تا هم تیم استراحت کنند و هم من که دستم خشک شده بود. یکی دوتا از بچه هایی که همیشه دعا و قرآن صبحگاهی را می خواندند آمدند روی سکو و شروع کردند دعای توصل را خواندند. این اولین و آخرین باری بود که توی این مدرسه دیدم که همه با هم و با خلوص نیت و از ته دل دعا را می خوانند. اینقدر صدای بچه ها بلند بود که فکر کنم به عرش رسید و خدا جواب داد البته نه از اول. وقتی نیمه دوم شروع شد در ثانیه های ابتدایی بود که گل دوم را توسط ویدمار استرالیا بهمون زد.و ورزشگاه کریکت شهر ملبورن به معنای واقعی رفت رو هوا. صدای غریو شادی را کاملا واضح شنیده میشد.بازی از نظر اونها تمام شده بود اما نه از نظر نه. این باعث نشد که صدای دعا خواندن بچه ها قطع بشه. بلکه بلند و بلندتر شد. شاید بین بازی یه لحظه هایی پیش می آمد که صدای وای گفتن بچه ها، دعا خواندن را قطع می کرد اما دوباره شروع می شد. وقتی بازی برای 5 دقیقه متوقف شد که تور دروازه ایران که توسط یک تماشاچی دیوانه که به زمین بازی هجوم آورده بود پاره شده بود ترمیم شود باز بچه ها دعا می خوانند. فکر کنم اون موقع بود که صدامون به اون بالا رسید و خدا دلمان را نشکاند و دقیقه 30نیمه دوم روی پاس خداد عزیزی، کریم باقری اولین گل ایران را زد.

( می توانید این گل را از اینجا دانلود کنید)

صدای فریاد بچه ها بلند شد همه ایستاده بودند و همدیگر را بغل می کردند. کنار من یکی بود که من اصلا نمیشناختمش همچین پرید بغلم که نزدیک بود بیفتم زمین. تا جو آرام شد یکی دو دقیقه طول کشید و این درست همون لحظه گل طلایی خداد عزیزی بود. درست 5 دقیقه بعد از اون گل ، مثلث باقری و دایی و خداداد عزیزی باعث شد تا خداداد عزیزی – به قول خیابانی، غزال تیزپای ایران- گل دوم ایران را در کمال ناباوری بزند .اینبار دیگه بچه ها قابل کنترل نبودند توی جمعیت از اون جلو همه را می توانستم ببینم. نیکو مثل علی ورجه بالا پایین می پرید. سیما، فهیمه مفتول را با تمام عدم تناسب قدی که داشتند رو هوا بلند کرده بود.اون لحظه  غیر قابل توصیف بود. حتی شفا.. هم میخندید و لطیـ..(ناظم سومها) هم اشکهایش را پاک میکرد

( می توانید این گل را از اینجا دانلود کنید)

 توی این فاصله کم کلی همه چی تغییر کرده بود به جز یک چیز اون هم دعا خواندن بچه ها بود با این تفاوت که نه واسه اینکه گل بزنیم بلکه واسه اینکه دیگه گل نخوریم. تعیین 8دقیقه وقت تلف شده مثل گذر یک عمر بود وقتی سوت پایان بازی زده شد دیگه هیچی قابل تشخیص نبود. سارا علیزاده اولین کسی بود که پرید بغلم و بعدش مریم و... در فاصله کمی اونورتر می شد نجمه را دید که ایستاده و به فریاد زدنهای نیکو و شبنم قلی نگاه میکند و میپرسه: چی شد؟!؟!؟!؟؟؟! کمی اونورتر سارا علوی کیا در آغوش فائزه اشک میریخت. همه را یادم نیست. اگه هرکی بگه چی کار کرده اون لحظه خیلی خوبه... وقتی بابا آمد دنبالم که برویم خونه تمام طول راه مدرسه تا خونه را دیدم که همه به هم تبریک میگفتند حتی ماشینهایی که کنار هم پشت چراغ قرمز چهارراه پاسداران ایستاده بودند. من که تا کمر خم شده بودم به همه تبریک می گفتم...مبارکه مبارکه مبارکه...بعضی ها به برف پاک کنهای ماشینهایشان دستمال کاغذی زده بودند بعضی ها هم دستکش . اون روز یک جشن ملی بود. واقعاً از عید نوروز هم عیدتر بود. همه خوشحال بودند همه می خندیدند هیچ روزی را ایران مثل اون تجربه نخواهد کرد.اون شب همه به خیابانها ریختند و تا صبح زدند و رقصیدند  بدون اینکه به فکر چشمهای پف کرده فردا باشند.راستی یادم رفت اینو بگم که دختر عابدزاده اون موقع تو دبستان مجموعه مدرسه ما درس می خواند و بعد از اون بازی بود که ملتی صف میکشیدند که شاید یک روز خود عابدزاده برای بردن دخترش از مدرسه بیاید اما همیشه پسر و همسرش آمدند و خیلی ها را از جمله مریم فقیه ما را نا امید کردند. البته به نظر من هم اون بهترین دروازبانی است که ایران به خودش دیده.

  چند سال بعد مصطفی هاشمی طبا رئیس وقت سازمان تربیت بدنی کتابی منتشر کرد در باب این مسابقه  تحت عنوان "داستان یک صعود"...