اون روز جزء معدود روزهایی بود که ما سوژه ای برای خندیدن نداشتیم و عینهو بچه گداها گوشه مدرسه نشسته بودیم و به بچه های دیگه زل زده بودیم تا بلکه یه سوژه ای دستمان بیاید و کمی بخندیم. دست بر قضا توجه نیکو به ذویا جلب شد که گوشه حیاط تنها ایستاده بود و به تفکری عمیق فرو رفته بود... در جا نیکو فکری به ذهنش رسید که یه کم ذویا را بگذاریم سرکار و با هم فکری همدیگه نقشه را کامل کردیم و خود نیکو هم داوطلب نقش اول شد و رفت سراغ ذویا و موضوع را اینگونه مطرح کرد که داداش عاطفه!!! (اگه یادتون باشه گفته بودم عاطفه فقط یه خواهر کوچکتر داره) ذویا را دم مدرسه دیده و ازش خوشش اومده و حالا می خواهد بدونه که ذویا باهاش دوست می شود یا نه... و وقتی نیکو ازش می پرسد که شماره ات را میدی؟ ذویا در جواب می گه که من فقط شماره می گیرم و شماره نمی دهم؟!!!؟؟!؟ منم با بقیه بچه ها( عاطفه و فهیمه ناناز و نجمه و فائزه و پردیس) کمی دورتر ایستاده بودیم و می خندیدیم. حسابی باورش شده بود. وقتی نیکو برگشت طبق نقشه من از دسته جدا شدم که مثلاً دارم می روم دستشویی تا عکس العمل ذویا را ببینم و همان طور که انتظار داشتیم ذویا بلافاصله پس از از دید خارج شده بچه ها دوید سمت بمیر(میربها) و با آب و تاب شروع کرد به تعریف ماجرا. وقتی برگشتم پیش بچه ها و الباقی داستان را گفتم همه مرده بودن از خنده... خب حق هم داشت. شانس یک بار در خانه آدم را می زنه. مگر چند بار ممکنه همچین فرصتی پیش بیاید. حتی تصور یک برادر که شکل عاطفه قادری باشه برایش وسوسه انگیز بود چه برسه به اینکه به اون پیشنهاد دوستی هم داده باشد. هنوز هم که تصورش را می کنم خنده ام می گیره. البته بیشتر از اعتماد به نفس ذویا که حتی یک درصد هم فکر نکرد که شاید سر کاری باشد. خلاصه یک هفته ای سر کار بود و هر بار عاطفه باهاش روبرو می شد خنده معنی داری بهش تحویل می داد. اما دست آخر از خنده های قاه قاه ماها فکر کنم فهمید که بدجوری سر کار رفته و رو دست خورده. از اون به بد دشمنی اش با ماها صد برابر شد و با چنان نفرتی به ماها نگاه می کرد که هرکی نمی دونست فکر می کرد ارث پدری چیزی بدهکاریم... البته ناگفته نماند که از مریم فقیه رفته بود در مورد داداش عاطفه تحقیق کرده بود. مریم هم گفته بود " خوش تیپ. خوش قد وبالا. متین. خوش چهره....خلاصه یک پارچه جواهره!!!!"
بالاخره نوبت اون رسید که همون دبیر آز شیمی مان ( هدیه تهرانی) دوباره نصیبمان بشود و این بار به عنوان دبیر شیمی سوم که می گفتن خیلی مهم و سخته و توی کنکور مهمه (راست می گفتن)... بالاخره هدیه تهرانی اومد سر کلاس ما. نفس همه توی سینه هاشون حبس بود به جزمن.همه ساکت و آرام بودند به جز من که داشتم لبخند می زدم چون توی اون کلاس من تنها کسی بودم که یک بار اون دبیر معروف مدرسه نصیبم شده بود و ترسم ریخته بود. وحیـ...( هدیه تهرانی) مثل یه طاووس خرامان خرامان و با همان ابهت همیشگی اش وارد کلاس شد و وقتی پشت صندلی اش نشست تازه یک نگاهی به بچه ها انداخت که همه لال شده بودن و سر به زیر البته به جز من که لبخند می زدم. نگاهش که به من افتاد اولین جمله اش را گفت: من درسهای راحت را راحت می گیرم ولی درسهای سخت را خیلی سخت می گیرم. فکر نکنید راحت می توانید از دست من جان سالم به در ببرید... با اینکه می دونستم خطاب این جمله اش به من است اما به روی خودم نیاوردم و همچنان لبخند روی لبم بود و نگاهش می کردم چون مطمئن بودم امسال نهایی است و فوقش اون 5 نمره را می تواند ندهد. و در ادامه تاکید کرد "با کسی شوخی ندارم" جمله اولش معنی اش این بود که فکر نکنید اگه آزشیمی را راحت گرفتم این را هم مثل اون الا وقتکی نمره می دهم که البته مطمئن بودم که همین جوریه که میگه. سالهای قبل وقتی بچه های سال بالایی را روی سکو ردیف می کرد و درس می پرسید ما بارها از پشت در شاهد سخت گیری اش بودیم. به طور متوسط هفته ای یک جلسه درس می پرسید و هر دفعه هم 15 نفر. یعنی کلاس 35 نفره ما خیلی اگه خوش شانس بوده باشی هفته سوم دیگه نوبتت می شد و هر هفته صبح ها هم یک کوییز 5 نمره ای. خلاصه دبیر شیمی همون طور که روالش بود با سخت گیری پیش می رفت تا اینکه یک جلسه نمی دونیم چرا ولی خیلی سر حال بود و کوک. همش مزه می پراند و لبخند میزد هرچند که باز به ازای لبخندهای اون هم کسی جرات خندیدن نداشت... موقع درس بود. داشت مبحث تعادل را درس میداد. به یک صفحه رسید که یه تصویر داشت و بقیه توضیحاتش هم واقعاً چرت بود و راحت می توانست از اون صفحه بگذره اما نگذشت و شروع کرد با همون لحن کش دار و صدای خش دارش و ادا اصول خاص خودش (عشوه ) تصویر را توضیح دادن....
" به عقیده شما اینا چی هستن؟ آدمم یا میمونن؟ هر چی که هست یکی یه بیل گرفتن دستشون اون میریزه اینور واین میریزه اونور" و بچه ها از ته دل می خندیدن. اولین باری بود که خنده از روی لبهایم محوشد. اونها به چی می خندیدن؟ آخه یه معلم چقدر می تواند خشک و بی روح باشه؟ هیچ فرقی بین لحن حرف زدنش با دعواکردنش یا شوخی کردنش ویا درس دادنش نمی شه گذاشت... واقعاً اون روز از این همه نمکی که دبیر خشک شیمی خرج بود شکه شده بودم. درسته که من سر کلاس به حرفش نخندیدم اما زنگ تفریح وقتی که واسه بچه ها بی مزگی هدیه تهرانی را تعریف می کردم همگی مرده بودیم از خنده و خنده هامون وقتی دو برابر شد که ساعت بعدش سر کلاس نیکو اینا دقیقاً همین حرف را تکرار کرده بود و به قول فهیمه ناناز(معصومیان) " این تنها جمله با نمکیه که بلده " ...
اونروز وقتی زنگ تفریح تمام شد با نجمه و سحر و فهیمه ناناز اومدیم بالا و رفتیم تو کلاس اونها و شروع کردیم به زدن و رقصیدن و آواز خواندن که ناظم اولها اومد تو و شروع کرد به وراجی کردن که الان میرم ناظمتون را می آورم شما سومها شورش را درآوردید. خیلی بی نظمید.الگوی بدی واسه اولها هستید!!! فهیمه درجا گفت: اونها الگو نمی خوان و مریم ادامه داد: خودشون یه پا الگو هستند و بچه ها می خندیدند...واقعاً هم خنده داشت اولها که روی همه را سفید کرده بودن و هر کاری می کردن اصلاً نیازی به الگو داشتن ندارند. و ناظمه رفت که شفاهی را بیاره و توی اون فاصله من در رفتم و رفتم کلاس خودم. زنگ تفریح بعدی فهیمه برایم تعریف کرد که در نهایت نا باوری شفاهی اومده و کلی طرفشان را گرفته و گفته: می دونم اغراق می کنه اما شماها هم یه کم مراعات من را بکنید!!!! یکی نیست بگه آخه تو مگه هیچوقت مراعات مارا کردی؟ تمام این حرفها بر میگرده به رقابت بین ناظمها که هر کدام معتقد هستند که بچه های اون بهتر هستند؟؟!! زنگ آخر هم بچه های 304 خروجی داشتن وقرار بود میر و زویا تو مدرسه بمانند اما چون جریان لو رفته بود و همه کمین کرده بودن اونها هم منصرف شدن و رفت نوما کلی بهشان خندیدیم... همش هم زیر سر بنفشه و فاطمه کیانی بود که اونها را لو داده بودند...
اونروز از اون روزهایی بود که دبیر ادبیات می خواست کودتا کند و درس بپرسه اما باد آمد و پت خاموشش کرد و درس نپرسید . همه خوانده بودند (مگه می شد توی اون کلاس کسی درس نخوانه) به جز من وآیدا و همه کلی ناراحت شدن به جز بازهم من و آیدا... زنگ که خورد که خواستم برم پایین پیش بچه ها که ناظممان گیرم آورد که برو پایین وچایی دبیر تاریخ را بیار بالا( منظورم همون مشکستان است) خیلی از این دبیر خوشم می آمد حالا باید برایش چایی می بردم.آخه باردار بود اما ماه 3 را بیشتر نداشت. القصه اومدم پایین و یه چایی برداشتم از توی آبدارخانه و گذاشتم توی یه بشقاب و یه قندان هم کنارش و غرغر کنان رفتم بالا. توی راه پله آنچه حرف باید می شنیدم شنیدم." به به شاغلام" ،"همیشه تو بیاری مادر" و .... بدتر از همه یکی بود که منو یاد تداعی ( پگاه آهنگرانی ) توی دختری با کفش های کتانی انداخت. جلویم را گرفت و نگذاشت برم بالا و گفت : می دونستم که منو دوست داری اما نمی دونستم اینقدر دوستم داری که واسه چایی بیاری و دستش را دراز کرد که چایی را برداره. یکی محکم کوبیدم رو دستش و گفتم :دست خر کوتاه... از سر راهم برو کنار وگرنه خالی می کنم چایی را روی اون صورتت. گفت : وا دلت میاد؟ گفتم : امتحانش مجانیه و با یه تنه محکم از بین خودش و دوستش برای خودم راهی باز کردم و رفتم بالا و توی راه تمام مدت به مشکستان و اون ناظم مسخره بد و بیراه می گفتم که منو کردن مزحکه مدرسه.وقتی برگشتم پایین پیش بچه ها زنگ خورد و دوباره برگشتم بالا... انگاری راه قرض داشتم...قرضم را ادا کردم...خدا قبول کنه!؟!؟
سر کلاس حسابان نشسته بودیم که سر وصدای بیرون کلاس حواس همه را پرت کرد حتی دبیرمان را... خداییش مرده بودیم از خنده. این اولهای مسخره داشتن با هم جنگ و دعوا می کردن یکی می گفت " این کلاس مال منه" یکی دیگه می گفت " نه این کلاس را من باید برم" و ... خلاصه محشری به پا بود. دبیرحسابانمان ناگفته نماند که از این دبیرهای باحال بود. این دبیر حسابان جیگر من بود بسکه ماه بود البته نه به روشنی ماه!!! ما بهش می گفتیم آفریقای جنوبی. آخه شبیهشان بود واسه همین هم می گم نه به روشنی ماه اما خیلی خوب و مهربان بود و واقعاً کارش را هم بلد بود. حسابان را بی نقص یاد می داد من که همون سر کلاس یاد می گرفتم. در یک جمله بیشتر بچه ها دوستش داشتند یا درستتر اینکه کسی نبود که ازش بدش بیاد. خلاصه آفریقای جنوبی هم دست از درس دادن کشید و ایستاد تا ببینه این جنجال کی تمام میشه....از اونجایی که آدم با مزه ای هم بود چندتا تیکه هم پراند که خنده ماهارو بیشتر کرد." این ها می خوان کسی را ترور کنن که این قدر اصرار دارن بیایند تو؟"... بالاخره در کلاس زده شد و روباه با سربلندی و شاد از پیروزی در مبارزه وارد کلاس شد. در تمام مدتی که توی کلاس بود آفریقای جنوبی اون را با نگاه و یه لبخند عجیب دنبال می کرد اما اون این چیزها حالیش نمی شد و تو حال و هوای خودش بود. دفتر غایبی ها امضا کرد و همه ما منتظر بودیم که روباه یه حرکتی انجام بده . این همه جارو جنجال بی دلیل نمی توانست باشه و بالاخره وقتی روباه می خواست از کلاس بره بیرون دو دستی یکی به سمت من و یکی به سمت فهیمه تنبد فرا(ما بهش می گفتیم تنبد ترقّه) شروع کرد به بای بای کردن حتی نزدیک بود دفتر حضور غیاب بیفته. با این حرکتش کلاس که برای چند لحظه ساکت شده بود دوباره از خنده پر شد. وقتی رفت بیرون آفریقای جنوبی گفت: اگه اون همه سر وصدا مال همین بود می گفتن که بگیم بیان تو و دوتا بای بای کنن و برن و یه نگاه معنی داری به من و تنبد ترقه کرد و راه افتاد آمد ته کلاس بالای سر من و سرش را کرد توی دفتر من و گفت : ادامه درس !!!! من موندم این واسه چی همیشه این کار را می کنه؟ همیشه میاد ته کلاس و سر گنده اش را می کنه توی دفتر من و نمی دونم دنبال چی می گرده اما خداییش اون روز برای اولین بار جلوی یه معلم خجالت کشیدم البته از حرکتی که نیوشا روباهه کرده بود. اون روز باز من خروجی داشتم و موقعی که داشتم از مدرسه می رفتم بیرون پیرایه جلویم را توی حیاط گرفت که امروز نمیای سر کلاس حسابان ما؟ گفتم : نه من غلط بکنم ... واقعاً هم همین طور بود.طاقت اونجا بودن را نداشتم .جای من دیگه توی اون کلاس نبود من دیگه مال 302 بودم... امروز بالاخره این باورم شد...
(( به تصاویری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید ))
این ها همه هنر دست نجمه و نیکو در سال اول دبیرستان است که البته من زیاد نمی شناختمشون اون وقتها....
این بلاها را من سر نقاشی های کتاب زیست بدن انسان سال دوم نجمه آورده بودم ...
این تصاویر از بایگانی نجمه جان ترخیص شده اند ... متشکرم نجمه عزیزم
بلاخره مرض مسری اولهابه سومها هم سرایت البته بعضی ها بودن که قبلاً مریض بودن ولی به مرور زمان خوب شده بودن اما با ورود اولها این مرض دوباره توشون اوت کرده و حالشون را حسابی وخیم کرده . از جمله این افراد زویا بود که اگر یادتون باشه میزان نفرتم را از اون قبلاً بیان کردم و اصلاً لزومی نمی بینم این مطلب را تکرار کنم. امسال بر خلاف پارسال که زویا جرات حرف زدن توی کلاس را نداشت امسال واسه خودش حسابی دم درآورده و احساس باحالی شدید می کنه که البته این بر می گرده به این مسئله که امسال کسی وارد کلاس شده که باب طبع زویاست و برای جلب توجه اون دست به این کارها می زنه. و اون کسی نیست جز میر مهنّا که ما بهش می گفتیم میر یعنی مخفف بمیر... که به هر حال باعث شده کارهای سال اول زویا تکرار بشه..اولین باری که من متوجه این مطلب شدم روزی بود که همه ما توی راهرو ایستاه بودیم. فائزه کنار من بود و بقیه روبروی ما ایستاده بودند.در سمت دیگر راهرو میر به دیوار تکیه داده بود و زویا مقابلش ایستاده بود . مشغول حرف زدن بودیم که یکدفعه فائزه گفت" حالم بده"و بازوی من را گرفت. پرسیدم چی شد گفت اون ورو نگاه کن... نمی دونم فائزه تو پلان قبل چی دیده بود که از حال رفت و حالش بد شد( فائزه نسبت به این جور چیزها خیلی واکنش شدیدی نشان می داد) ولی آنچه ما دیدیم کاری شبیه به این بود که شاید شما هم شده باشه واسه شوخی توی شکم دوستتان بزنید...فقط فرقش این بود که این بار به جای شکم جایی حدود یه وجب پایین تر زده می شد و مدام هم تکرار می شد.... فائزه را بردیم روی پله ها نشوندیم و گفتیم ما این را دیدیم تو این را می گفتی؟اما اون سرش را به علامت نه تکان می داد و چیزی نمی گفت. ما هم دیدیم که ناراحت میشه دیگه ازش نپرسیدیم که چی دیده... اما برامون مسجّل شد که تمام این حرفها حقیقت داشته و یه شایعه بی اساس نبوده. واینجوریا بود که فهمیدیم این مرض داره به همه سرایت می کنه...
اونروز 304 زنگ آخر خروجی داشت ولی من ونجمه کلاس داشتیم. فائزه و پردیس هم گفتن می مانند که تست بزنن.( گفتم که فائزه درس خوان بود و پردیس هم سعیش را می کرد که عقب نیفته) خلاصه زنگ نماز شد و من ونجمه رفتیم یه سری به فائزه اینا بزنیم . وقتی از در وارد کلاس شدیم ، دیدیم پردیس جارو به دست ایستاده و فائزه هم داره با خاک انداز آشغال ها را میریزه توی سطل زباله !!؟!؟ من و نجمه را می گویید با هم زدیم زیر خنده. عجب تستی می زدن اینها. فائزه مدام می گفت بسه مهدیه نخند تقصیر ما چیه. ناظم اومد و گفت که کلاس را جارو کنید. اما حرفهای فائزه فایده نداشت و من افتاده بودم رو دنده خنده و مسخره بازی. کلی سر به سرش گذاشتمشون تا زنگ خورد و رفتیم سر کلاس. عصر هم به پریسا زنگ زدم و یه کم از وضعیت جدید مدرسه و اتفاق خیلی ناراحت شدم و اولها واسش گفتم و خندیدم و پریسا هم مدام می گفت : به تو که بد نمی گذره و من بیشتر می خندیدم و اون حرص می خورد. نمی دونم چرا پریسا نمی خواهد من را اون جور که هستم باور کنه. من چه احتیاجی به دوستی های رو معده ای دارم تا وقتی دوستهای واقعی مثل اون و بقیه دارم؟