آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

فعالیت

توی حیاط مدرسه در حال ورجه وورجه بودم که ناظممان صدایم کرد و بهم گفت که تو سرویس خیلی حرف میزنی و شنیدم مانع فعالیت های بچه ها توی سرویس می شی؟!؟!؟؟؟؟؟؟؟ گفتم: چشم دیگه نمی شم و خنده کنان رفتم. ظهر وقتی سوار سرویس مدرسه شدم ، صبر کردم تا همه بچه ها بیاییند و بعد خواستم که همه به حرفهایم گوش کنند. همه منتظر بودند که ببینند من می خواهم چی بگم. گفتم: ببخشید.انگار بین ما یکی هست که از اینکه توی این سرویس خنده روا باشه ناراحته. من از شفا... نمی ترسم که رفتی چوقولی من را به اون کردی. چاشنی اون فقط یک چشم خشک و خالی بود اما حرف زدن من با یک چشم تمام نمیشه. من خودم هم صبح ها درس می خوانم همیشه. فقط موقع برگشتنه است که ماها می گیم و می خندیم. فقط دوست دارم بدونم این چه فعالیتی است توی سرویس مدرسه که حرف زدن ما اونم موقع برگشت به خونه بهش آسیب می رسونه . بچه ها زیر زیرکی می خندیدند.اینقدر این حرف مسخره بود که خودش می توانست تا ماهها سوژه خنده باشه که البته شد. تا مدتها تیکه کلام بچه ها مانع فعالیتم نشو بود... حرفم را ادامه دادم: ماها اگه می گیم می خندیم واسه اینکه خستگی ذهنمان از بین بره والا بهمون حقوق بابتش نمی دهند.از این به بعد هم توی این سرویس همیشه بساط خنده به راهه. اگه خنده ما مانع فعالیت کسی است می تونه از این به بعد سوار نشه یا با یه سرویس دیگه بره. به خودم که اومدم دیدم سِگِرمِه هایم را کشیدم به هم و دارم داد می زنم. سکوت کردم و بعدش لبخندی زدم و گفتم و ادامه خنده هامون و بچه ها زدند زیر خنده تنها کسی که نمی خندید صیتی  بود حتی مریم قریشی هم می خندید... نمی دونم صیتی از این همه بدخلقی چی نصیبش می خواست بشه .اونو از دبستان می شناختم. دیدن خنده اون از پدیده های نو ظهور می توانست باشه. من اونو هیچ وقت در حال خندیدن واقعی ندیدم. یه خنده ته دل نه یه لبخند مصلحتی...

فال یا تست روانشناسی؟!؟؟

میسیز دی اونروز تصمیم گرفته بود خلق و خوی ما را تست کنه و برای اینکه کسی بهش خورده نگیره و اعتراض کسی بلند نشه گفت می خواهم برایتان امروز فال بگیرم. دخترها هم که کشته مرده فال گرفتن همگی قبول کردند و خوشحال یکی یک کاغذ در آوردند. اول نوبت شعر بود. گفت هرکی یک شعر که دوست داره، بنویسد. من هم که اون موقع ها تازه آلبوم محمد نوری در آمده بود و من هم خیلی دوست داشتم، شعر جان مریم را نوشتم.میسیز دی شروع کرد به خواندن شعرها. بعضی ها موضوع را خیلی جدی گرفته بودند و زده بودند تو خط حافظ و سعدی و مولانا و... بعضی ها از در مسخره بازی شعرهایی مثل کفتر کاکل به سر و کبوتر بچه بودم و ... را نوشته بودند که البته این شعرهای آب دوغ خیاری را نمی خواند و رد می کرد. نوبت به شعر من رسید. ناگفته نماند که ما شعرها را بدون نام داده بودیم. شعر من را شروع کرد خط به خط خواندن." جان مریم،چشمهاتو وا کن...منو نگاه کن... در اومد خورشید...شد هوا سپید...وقت اون رسید که بریم به صحرا..." البته این شعر را بدون هیچ ریتمی و با یک صدای بچگانه به صورت دکلمه خواند که منی که خودم آن را نوشته بودم برایم مسجل شد که این فرد با اینکه بزرگ شده اما افکار بچه گانه ای داره و البته یه چیز دیگه ای هم برایم مسجل شد و آن هم این بود که میسیز دی اصلاً موسیقی گوش نمی ده و گرنه اون روزها مدام رادیو و تلویزیون این آهنگ را می گذاشتند. و میسیز دی شروع کرد معنی کردن.." این فرد با اینکه بزرگ شده اما افکار بچه گانه ای داره و هنوز نوار قصه بچه ها را گوش میده(خنگول فکر می کرد اون یه شعره مال نوار قصه بچه ها ) خیلی هم شیطونه چون می خواهد بره به صحرا. یه دوست داره که اسمش هم مریمه و خیلی هم دوستش داره(احتمالاً منظورش مریم قریشی بود که مدام باهاش سر جنگ داشتم) و می خواهد با اون بره به صحرا"(آی گفتی!!!!!!!!!!!!!!! تو صحرا راحت میشه خفه اش کرد) اینجا که بود زدم زیر خنده حالا نخند و کی بخند.البته توی بیجا هم نبود من هنوزم با اینکه 10 سال از اون روزها می گذره اما هنوزم گه گاهی نوار قصه گوش می دهم. ساده تر بگم کودک درونم هنوز نمرده. بعد گفت یک تکه کاغذ را بردارید و از وسط تا کنید و یه قطره جوهر انداخت وسط کاغذ برای هر کس و گفت یه مدت بگذارید تا بماند بعد بازش کنید و بگویید چی می بینید. تازه اون موقع ها فیلم سکوت بره ها را دیده بودم و دیده بودم از این تست برای روان کاوی مجرمین استفاده می کنند. با این حال در کمال صداقت آنچه دیدم را گفتم. "یک آدم شاخ دار"...شاید درستر این بود که می نوشتم خودم که شاخ در آوردم. میسیز دی وقتی مال من را دید گفت این آدم خشنیه و تفکرات وحشتناکی هم داره و فیلم وحشتناک هم زیاد نگاه می کنه. خودش هم آدم وحشتناکیه و ممکن است آدم را بزند و این نشان دهنده یک روح پلید و شیطان صفت است.  خلاصه کلام ما اون روز نفهمیدیم افکار بچه گانه داریم یا وحشتناک؟ نوار قصه کودکانه گوش میدهیم یا فیلم ترسناک نگاه می کنیم؟ در یک کلمه نفهمیدیم ما مثل بچه هاییم یا روح پلید و شیطان صفتی داریم؟ یا شاید هم ثبات شخصیتی ندارم؟

 

این تصویر همان تست منه که اون روز میسیز دی گرته بود. خواهشاً با اون نقاشی ای که از خودم کشیده بودم اون سالها و الان هم جای تصویر خودم روی بلاگم هست مقایسه کنید. این تصویر نمی توانست سایه خودم باشه؟ البته با شاخ؟ من صادقانه گفتم. می توانستم راحت بگم یک پروانه کوچولو و مادرش را می بینم. من که از ماهیت اون تست خبر داشتم.

 

 

 

 

 

 

این هم لینک یک سایت برای اونهایی که به نوار قصه های شرکت 48 داستان هنوز مثل من علاقه مند هستند...

http://1asheghane.com/?p=165

 

یک روز سرد پر از کهیر!!!

این روز یکی از روزهایی است که هر وقت یادم میاد تمام تنم می لرزه. یه احساس سرمای شدیدی تمام وجودم را میگیره... آخرهای بهمن بود.سر کلاس حسابان نشسته بودم. کم کم احساس کردم دستهایم دارند داغ می شوند. به کف دستهایم که نگاه کردم یه تیکه قرمز شده بود و ورم کرده بود. در مدت کمی تمام دستم را گرفته بود. هم می سوخت و هم می خوارید هم درد می کرد. احساس می کردم پوست داره از روی دستم بلند می شود ... اشکم را بالاخره در آورد. آفریقای جنوبی(دبیر حسابان) متوجه ام شد و من را همراه با مبصر کلاس یعنی نازنین جواهری فرستاد دفتر مدرسه پیش ناظممان. سرکار خانم علّیّه عالیه متعالیه شفا... ناظم مدرسه  هم دستش را زده بود زیر چانه اش و به من نگاه میکرد و می خندید ....گفتم خنده داره؟ گفت: آره بسکه تو همیشه می خندی حسرت به دلم مونده بود گریه تو را ببینم و می خندید ... خیلی دوست داشتم بزنمش حیف که نمی شد اون موقع ها . درد امانم را بریده بود همونجا نشستم. نازنین ناراحت و دلخور از دست شفا.. گفت: خانم الان چه وقت این حرفهاست؟ ناظممان گفت: می خواهی بفرستمت خونه؟ با خودم یه کم فکر کردم و تو دلم گفتم کور خواندی بتونی گریه منو زیاد ببینی عقده ای... گفتم: نه حسابان دارم عقب می مونم می شه برم حیاط؟ گفت: برو... تو حیاط خیلی سرد بود اما خیلی بهتر از کلاسهای گرم بود یه کم از احساس بد داغی وجودم را می گرفت. زنگ تفریح خورد فهیمه ناناز اینا آمدند توی حیاط و کمکم کرد که مانتوام را از تنم در بیاورم(دست هایم این قدر ورم داشت که نمی توانستم انگشتهایم را خم کنم واسه همین کمکم کرد) بعد به پیشنهاد مریم فقیه شیلنگی را حیاط مدرسه را باهاش می شستند آورد و باز کردن روی من بیچارهو خیس آب بودم. جلیقه ام را آوردند و تنم کردم. کم کم احساس سرما کردم. این برایم علامت خوبی بود. التهاب روی دست و پاهایم کم کم بعد از نیم ساعت از بین رفت و برگشتم سر کلاس.این زنگ هم حسابان داشتیم. از در کلاس که رفتم تو هنوز با تی شرت و شلوار بودم که یه جلیقه هم تنم بود. آفریقای جنوبی گفت: بهتر شدی؟ گفتم بله...گفت: پس تا اینجا پا تخته ای این دوتا مسئله را حل کن. من هم رفتم پای تخته اینقدر سر به سر بچه ها گذاشتم که آفریقای جنوبی از اینکه من را‌ آورده بود پای تخته پشیمان شده بود و بهم گفت: معلوم نیست تو اون دفتر بهت چی دادن خوردی که اینقدر شنگولی!!!! یه نگاه معنی داری به نازنین کردم و گفتم: محبت... و نازنین بلند زد زیر خنده و بقیه هم به تبعیت از اون خندیدند وآفریقای جنوبی ماها را هاج و واج نگاه می کرد. نازنین بعدش بهش گفت که توی دفتر چی گذشته بود اما مبصــ... نخندید کمی رفت توی لپ و تا آخر کلاس فقط درس داد ... یه آدم زشت، وقتی خوب باشه از هرچی زیباست برای آدم زیبا تره اما آدمهایی که هم زشتند و هم بد را واقعاً نمی دونم چه جوری میشه تحملشان کرد... یعنی یادم رفته که بهتون بگم، چه جوری ناظممان را تحمل می کردیم...

خالی بندان در جهان صنعت گرند

از هرچه بگذریم از خالی بندی های بچه های سرویس نمی شه گذشت.کلاً همیشه توی سرویس ما خالی بندی روا بود البته اکثر اوقات صبح ها. علتش هم این بود که صبح ها بچه های راهنمایی هم با ما می آمدند و امان از خالی بندی هاشون و صد البته حافظه ضعیفشان. البته همیشه همین طوره آدم دروغگو کم حافظه است. باورتان نمیشه چند بار توی سال بعضی از این خالی بندی ها را می شنیدیم. اما بشنوید از یک صبح زیبای یک روز شنبه و بچه های راهنمایی که با انرژی مضاعفی که ناشی از استراحت روز تعطیل بود، به نقل خالی بندی ها مشغول بودند. یکی از آنها که یکی دو سالی از لبنان به ایران آمده و شبیه آنها هم تا حدودی بود داشت از یک مرغ صحبت می کرد که پدرش در سفر آخری که به لبنان داشته برایش خریده و به ایران آورده. البته سوء تفاهم نشه این مرغی که میگم اسباب بازی بود...." بابام یه مرغ اسباب بازی برام آورده که هر روز صبح که میشه یه تخم می گذاره و بعدش تخم مرغه جوجه میشه و جوجه اش هم که اسباب بازیه شروع می کنه به آواز خواندن بعد که باهاش شروع کنی حرف زدن کم کم پاهاش سرخ میشه و بعدش پر در میاره و بزرگ میشه !!!! و هر روز هم این کار تکرار میشه".... داستان که به اینجا رسید ما 6 تا دبیرستانی که همیشه ته سریس مدرسه می شستیم دیگه نتوانستیم خودمون را کنترل کنیم و زدیم زیر خنده. بین خنده ها از دختره پرسیدم بابات چند وقته اومده؟ گفت یه دوماهی میشه... گفتم پس دیگه خونتون اسمش مرغ داریه؟ و بچه ها زدند زیر خنده وقتی خنده ها افتاد یکی دیگه شان شروع کرد به خالی بندی...."آره چند تا از پسر های خوش تیپ محلمون یک روزنامه ای زدن که فقط تویش پسرهی خوشگل را استخدام می کنند و به پوز زنی اونها هم دخترهای خوشگل محله هم یک روزنامه زدن که فقط دخترهای خوشگل را استخدام می کنند. تازشم خواهر من هم رفته!!!"... اینو که گفت باز خنده ماها رفت هوا به قول الهام هاشمی کیا این خالی بندی دوتا نکته اشت یکی اینکه به خوشگلا همین طوری مجوز واسه راه انداختن روزنامه می دهند و به من و تو از این مجوزها نمی دهند و دوم اینکه خواهر این ایکبیرهم  جزو دخترهای خوشگل محله است (یه توضیح کوچیک بدهم بد نیست. ماها زیاد از این دختره دل خوشی نداشتیم بسکه پررو بی ادب بود و البته این صفتی هم بهش داده بود توی بیجا نبود.حالا را نمی دونم ولی اون موقع ها همینی بود که الهام گفت)... گفتم: خدا زیادشون کنه ما که بخیل نیستیم و از سرویس مدرسه پیاده شدیم و همچنان می خندیدیم و این شروع پر انرژی یک هفته بود....

جشن بزرگ انقلاب

زنگ تفریح اول بود. من هنوز لباس ورزش تنم بود و از آنجا که حال نداشتم سه طبقه برم بالا و لباس بپوشم به بچه ها سپرده بودم که وسایلم را برایم بیاورند پایین. اعلام کردند که برای جشن بزرگ انقلاب برویم نمازخانه من هول هولکی لباسهایم را در ثانیه آخر رسیده بود تنم کردم و با فهیمه ناناز اینا و نیکو اینا رفتیم بالا و وسط جمعیت یه جایی برای خودمان پیدا کردیم. وقتی ازدحام ها تمام شد و همه نشستند متوجه شدیم در چه استراتژیک بدی نشسته ایم. از سمت چپ مونا موشه و روباه و ملیحه مارمولک و ترب باد کرده نشسته بودند و از طرف راست سارا دمدراز و شادان جادوگر و کمی اونورتر هم مریم قریشی(تداعی) با دوستش مهکامه نشسته بود. خلاصه برنامه شروع شد و یکی از یکی بی مزه تر و چرت تر.همه منتظر بودند که ما یه تیکه ای، متلکی بیاندازیم تا بقیه بخندند. لوس بازی وقتی به حد اعلاش رسید که یه مسابقه بوکس برگزار شد و بعد از کمی زد و خورد یکی مثلاً برنده شد که دست بر قضا از بچه های سرویس خودمان بود و سال سومی. بعد مجری برنامه اعلام کرد که کی حاضره با قهرمان قهرمانهای ما مبارزه کنه؟ نیکو یه هو گفت: مهدیه مرگ من برو یه کم بخندیم و با اصرار بچه ها توی اعلام سوم من از جایم بلند شدم و سالن از خنده رفت رو هوا و پشت سرش صدای دست و هورا. فهیمه ناناز هم به عنوان مربی با من آمد. پشت سن که رسیدیم شروع کردند خیلی سریع دست من را با باند کشی چند لایه بستند که مثلا یعنی دست کش بوکسه و بهم تاکیید کردند که اون نمیزنتت تو هم نزن و ما را فرستادند روی سن... خلاصه مسابقه شروع شد. طرف مقابل دستکش بوکس به دست داشت.همان طور که قرار گذاشته بودند من الکی می زدم و مدام جا خالی می دادم ولی وقتی یه مشت محکم خورد تو دماغم و بعدی اش هم توی شکمم حساب کار دستم آمد که نه بابا انگار جریان جدیه و اگه نزنم حسابی خوردم. من هم طرف را گرفتم به باد کتک. داور مسابقه که دید داستان داره خیلی جدی می شه زنگ استراحت را زد. در این فاصله فهیمه ناناز که تا اینجا داشت من را مثلا ًاز کنار رینگ بوکس راهنمایی می کرد اومده بود و داشت من را مشت و مال می داد!!!! در همین بین مجری برنامه هم آمد تا با من مصاحبه کنه...."ببخشید آقای تایسون؟!؟؟؟!؟!!!! هدف شما از شرکت در این مسابقه چی بوده؟" منم با خنده گفتم" محض خنده" و بچه ها خندیدند اما با چشم غره مجری فهمیدم باید بیشتر از این حرفها وقت کشی کنم و حرف بزنم. اون پرسید که نظر شما در مورد این مسابقات چیه؟...گفتم: با این که این مسابقات در حد مبتدی است  و بچه بازیه اما ما قهرمان ها برای دادن روحیه به جوانها همیشه حاضریم در این مسابقات شرکت کنیم وگرنه همچین آش دهن سوزی هم نیست...زنگ مسابقه زده شد و مسابقه باز شروع شد. حریفم گفت: بیفت زمین...گفتم عمراً اگه تا خود صبح هم بشه می مونم اما خودم را زمین نمیزنم و اون فداکاری کرد و محض آبروی بنده با اولین آپارگات چپ من (مثلاً البته) نقش زمین شد. بعد  شمارش معکوس و من برنده شدم اما هیچی جایزه بهم ندادند. وقتی از اتاق پشت سِن آمدیم با فهیمه بیرون، بچه ها شروع کردند به مسخره بازی و دست و صوت... مشکل اصلی اون موقع بود که باید از بین بچه ها برای خودمون راهی باز می کردم و به سر جای خودمون می رسیدیم... سری اول تداعی و دار ودسته اش بودند که اجاره عبور نمی دادند و سرشان را بالا گرفته بودند و بر و بر من را نگاه می کردند...گفتم: می خواهم رد شم...تداعی با همون عشوه همیشگی اش گفت: بگو لطفـــــــاً... من هم با متوصل شدن به زور یه راهی باز کردم و از گروه اول رد شدم. دسته دوم سارا دمدراز و رفقاش بودند... دستم را از پشت گذاشته بود روی زمین و تمام روی صورتش به سمت من بود و خیره به من نگاه می کرد و موهای خیلی بلندش تمام زمین اون اطراف را پر کرده بود. گفتم اجازه هست؟ کمی مکث کرد و ابرویی بالا انداخت و با کلی کرشمه گفت"البته" و کنار رفت.فهیمه هم عصبانی بلند گفت قربونم بری و رد شد و در همین بین از شادان صدایی بلند شد که" من میرم تو اشاره کن"!!!!... وقتی نشستیم کلی خندیدیم سر دیوانه بازی ای که نیکو باعث و بانی اش بود. بعدش نیکو بهم گفت که امروز بازم این بنی هاشمی ها با سرویس شما میان؟ گفتم آره پنج شنبه است دیگه. روزهای فرد با ما میان.چطور مگه؟ گفت: پس خوب حواستو جمع میکنی این دختره موناهه از اون موقع که تو رفتی بالای سن میخ داشت نگاهت میکرد. گفتم ول کن نیکو مگه تو کجا را داشتی نگاه می کردی؟ گوشمو کشید و گفت:ساکت... همینی که گفتم. حواست جمع باشه ها!!! و بقیه بچه ها به ریشم خندیدند. اتفاقا اون روز تو  سرویس با بچه های مسئول نمایش کلی کل کل کردم و خندیدیم. اصلا فرصت نشد یک جمله با مونا حرف بزنم اون هم چیزی نگفت... نمی دونم نگرانی نیکو از بابت چی بود. به نظر من نیکو بیشتر باید نگران اون عاشق سینه چاک فهیمه می بود که قراربود با یه اشاره فهیمه ناناز قربونش بره نه من...

 

این عکس هم مربوط به همون روز جشن است و همون مسابقه بوکس...


مهدیه نامه شماره ۵

 

اینم فایل کتاب الکترونیکی ادامه قصه (سال سوم- ترم اول) برای موبایل. شاید لازم به ذکر باشه که فرمت این فایل جاواست و کافی است از طریق کپی کردن به گوشی انتقالش بدهید.

http://www.irshare.net/download.php?file=4f9d54641bb33028024110526ac172f7

گاو و کمال الملک

بلاخره روز موعود فرا رسیده بود و  وقت اجرای خورده نمایشهایی بود که گه گاهی بچه ها واسش تمرین می کردند و از جمله من که نقش گاو را داشتم و به این هوا کلاسها را جیم می زدم. البته نا گفته نماند من واقعا توی اون نمایش ها نقشی نداشتم و نقش گاو یک نقش مجازی بود واسه دو در کردن کلاسها.به خصوص کلاسهای کسل کننده و ملالت بار میسیز دی. خلاصه زنگ اول که ادبیات داشتیم همگی رفتیم توی نمازخانه.ما به همراه مگس بی باک(دبیر ادبیاتمان) و ... گروه نمایش کلاس 302 تقدیم می کند... اول نوبت نمایش گاو بود. نقش مشت حسن را که یک زمانی عزت الله انتظامی بازی کرده بود را به ندا حسن زاده داده بودند یعنی در حقیقت یکی از دو تا شاگردهای درس خوان و باهوش کلاس و الحق والانصاف که خیلی خوب بازی کرده بود. همیشه نُرم این بوده که دانش آموزان خیلی درس خوان و زرنگ آدمهای بی استعداد کلاس باشند در ضمینه ورزش و هنر اما این کلاس از این لحاظ هم با بقیه کلاس ها فرق داشت. کلاً همه بار کلاس روی دوش 5 الی 6 نفر از بچه های کلاس بیشتر نبود که یکسری به خاطر شیطون بودن پررنگ بودند و یکسری هم به خاطر مفید بودن و بقیه بچه ها نقش خنثی را در کلاس بازی می کردند و خیلی هایشان را می شد گفت که اصلاً متوجه بود و نبودشان هم نمی شدیم. بقیه نقشهای نمایش را که خیلی کمرنگ بود را به مریم خادم و دیندار و چندتای دیگه داده بودند که اگر اصلاً از کار آنها حرف نزنم سنگین تره. بعد از تمام شدن نمایش گاو که البته تنها تکه کوتاهی از کل نمایشنامه بود نوبت رسید به تکه نمایش کمال الملک. نقش رضاخان را نازنین جواهری بازی می کرد که واقعا هم برازنده اش بود و با اون صدای بم کرده و توی گلو انداخته اش اگر چشمهایت را می بستی باورت می شد که این رضاخانه که با این ابهت و سفت و محکم داره جمله ها را ادا میکنه. خداییش سیبیل هم خیلی بهش می آمد و کلی با بچه ها سر سیبیلهایش خندیدیم و بیشتر از همه به کتی که رضاخان پوشیده بود خندیدیم که واقعاً به تن نازنین زار می زد و می گفت: یکی منو در بیاره... ولی بازی نازنین هم حرف نداشت. نقش مقابل نازنین را مریم بیات بازی می کرد یعنی یکی دیگه از اون دوتا شاگرد زرنگ های کلاس و از اونجا که در واقعیت هم مریم انسان آرام و محجوب و سنگین و رنگین و مودبی بود، نقش کمال الملک واقعاً برازنده اش بود به خصوص متانتی که در صدایش موج می زد واقعا گوش نواز بود.(درست مثل جمشید مشایخی!!!!) نمایش دوم نسبت به نمایش اول خیلی بهتر بود و کاملا یک نمایش معقول بود. خب البته ناگفته نماند که کارگردان نمایش دوم بر عهده لاریسا تمجیدی دختر همون حمید تمجیدی کارگردان بود و ازش این انتظار را هم داشتیم که یک مثقال هم که شده از خودش استعداد نشان بدهد که البته نشان هم داد و بی انصاف هم نباشیم از پدرش هم بهتر بود. اون روز بعد نمایش به این نتیجه رسیدیم که اگه ما سومها بخواهیم نمایش بسازیم خیلی خوب از پسش بر می آییم ولی در عوض این اولها هستند که فرت فرت نمایش درست می کنند که یکی از یکی مزخرف تر بی محتواتر و بیمزه تره. خب البته مربی پرورشیان هم خوبه و اصلا مثل مربی پرورشی ما یا همون یگانه که مشاورمان هم بود دنبال داستانهای واقعی و اکشن و دردسرساز نمی گرده و آدم معقولیه. و سعی می کنه استعدادش را در زمینه داستان سرایی توی نمایشنامه ها حرام کند که اعتراف هم می کنم خیلی هم در این زمینه بی استعداد بود. یاد نمایشهای دوران راهنمایی بخیر که بتزی می کردیم اون موقعها بیشتر نقش های پسر بچه های تقث(والله نمی دونم این کلمه را چه جوری می نویسند اگر می دونستید به ما هم بگید که معلومات عمومی مان بالا برود) را می دادند من بازی کنم یا آدمهای بدجنس و زورگو. آخه من همیشه نسبت به هم سن و سالهایم گنده تر بودم. علیمردان خان، گرگ بد گنده، حسن کچل، حسنی و... عجب دورانی بود. یاد تارزدن اون دختره تارا بخیر. عجب پنجه ای داشت با اون سن کم عجب تاری می زد واقعا آدم را از خود بی خود می کرد دروغ نیست اگه بگم هنوز تمی که می زد توی گوشمه. خیلی دگرگونم کرد. یا اون دختر مو بور که ما بهش می گفتیم پرطلا عجب ضربی میزد همه را به قر انداخته بود حتی مدیرمان خانم طهوری را. یاد آوری اون روزها حتی تو دوران دبیرستان هم برایم عجیب بود.  هیچوقت باورم نشد که از یک مدرسه کلاً طاغوتی وارد یه مدرسه کمپلت اسلامی شده ام و مسلما دیگه خبری از تار و ضرب و ارگ و آرشیو لباسهای جور وا جور نیست. حتی از کیکهای خوشمزه و چند طبقه ای که مامان غزل می پخت و می آورد مدرسه و بین بچه ها تقسیم میکرد اونم توی روزهای مهم. روحش شاد.غزل را گفتم. دوستی که از دوم دبستان تا سوم راهنمایی باهم توی یک کلاس بودیم. خبر فوت اون هم بر اثر یک اتفاق ساده خبری بود که واقعا برای مدتی من را بهم ریخته بود البته این جریان بر میگرده به بعد از دوران دبیرستان که به وقتش ازش حرف میزنم.

نرم نرمک می رسد اینک بهار ..............خوش به حال روزگار

بوی باران ; بوی سبزه ; بوی خاک

شاخه های شسته ; باران خورده ; پاک

آسمان آبی و ابر سفید , برگهای سبز بید

عطر نرگس , رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار