آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

اسم من، بولدوزر

زنگ نماز بود و من ساعت بعد خروج داشتم. قرار بود بابا دنبالم بیاید تا با هم جایی برویم و چون دیر کرده بود من تمام زنگ نماز را توی حیاط در حال سر به سر گذاشتن فهیمه ناناز بودم. اما سر به سر گذاشتن وقتی اوج گرفت که ژینوس به سمت فهیمه گوجه سبز پرت کرد. فهیمه هم کفری شده بود از دست من گذاشت دنبالم و سیری من را زد و من هم به تلافی یک پایش را بین ساق پایم نگه داشتم و فهیمه تمام تلاشش را کرد که بتواند پایش را از بین پاهای من بیرون بکشد اما موفق نشد و محکم زمین خورد و چشمتان روز بد نبیند که مچ پایش هم پیچ خورد. حالا فهیمه عصبانی تر از قبل شده بود و شروع کرده بود به دادکشیدن "غول بیابونی، بولدوزر ببین چی کار کردی؟ این پاست یا تیر آهنه. جم نمیخوره شانس آوردیم با دستش نزد و ..."  کلی طول کشید تا آرامش کردیم و اجازه داد بهش دست بزنم و از روی زمین بلندش کنم و تا طبقه دوم ببرمش بالا. اصلاً دوست نداشتم این اتفاق بیفته فقط واسه اینکه نتواند من را بیشتر بزند این کار را کرده بودم و اصلاً فکرش را نمی کردم که اتفاقی برایش بیفتد. اصلاً اگه جای اون همه تلاش و غد بازی بهم می گفت ولم کن ولش می کردم اما اون این را نگفت. من هم تو شرایط مشابه این را هیچوقت نخواهم گفت پس بابت این اصلاً بهش خورده نمی گیرم. اما اعتراف می کنم تا مدتها عذاب وجدان بدی داشتم ... و البته بدتراز عذاب وجدان، خاطر خواه های ایشون بودند که تا مدتها توی مدرسه جلوی من را می گرفتند و بابت این اتفاق درشت بارم می کردند که این خودش تنبیه بزرگی برایم بود...

دست من و شونه سمیرا

دیگه وسطهای اردیبهشت شده بود و کلاسها تق و لق بود و بعضی درسها هم کلاسهایشان تمام شده بود مثل آزمایشگاه ها و جامعه شناسی و ... با اینکه زنگ ورزش ما بود اما خیلی از بچه ها توی حیاط بیکار بودند و این باعث شد تا بعد از مدتها یک بسکتبال درست حسابی بازی کنیم و وقتی بازی تمام شد باز من و فهیمه و سمیرا و نازنین جواهری یک بازی چهار نفره را شروع کردیم که پایان خوشی برای من و سمیرا نداشت. توی یک صحنه من و سمیرا تک به تک شدیم سمیرا خواست با تنه زدن از من رد بشه اما من هم جلوی تنه اش با تمام قدرتم ایستادم و این باعث شد ضربه سختی به شونه سمیرا بخوره و نقش زمین بشه و البته برای خودم هم خوب نبود چون کنترل توپ که از دست اون خارج شد و برگشت توپ از زمین محکم به انگشت شصتم خورد و انگشتم در رفت. برای سمیرا بچه ها آب قند آوردند و شاه نظری هم انگشت من را زیر آب گرم جا انداخت و بهم توصیه کرد که بعد از ظهر بروم دکتر. اما سمیرا بیچاره تا نیم ساعت گیج ضربه ای بود که خورده بود و نازنین هم بهش می خندید و مدام ادای نقش زمین شدنش را در می آورد. سمیرا همش می گفت یه چیزی توی دلم ریخته پایین.فهیمه تنبد ترقه هم میخندید و می گفت زرداب سفیداب قاطی کرده!!!! 

خلاصه دو روز بعد از اون روز سر کلاس حسابان مشغول تمرین حل کردن بودم که آفریقای جنوبی، دبیر حسابان طبق عادت همیشگی اش آمد ته کلاس و پیش من ایستاد و گفت که دستت چی شده؟ کیو زدی؟ گفتم: بگید کی زده؟ این درستتره؟... گفت: خب کی زده؟ گفتم : سمیرا... با گفتن این حرف دبیر حسابان، خنده کنان رفت سمت نیمکت اول که سمیرا و نازنین نشسته  بودند و مدام می گفت: بگذار برم دستش را ببوسم.... کمی از کلاس گذشته بود که از بین صدای پچ پچ دبیرمان با سمیرا و نازنین اسم خودم را شنیدم... " خانم فتح اللهی چی؟؟؟!!؟" آفریقای جنوبی هم با خنده جواب داد: هیچی بابا جان، این نازنین داشت سمیرا را اذیت می کرد بهش گفتم سر به سر سمیرا نگذار اینقدر. خیلی خطرناکه. ندیدی زده پهلوان کلاس را ناک اوت کرده... گفتم: حادثه هیچ گاه خبر نمی کند شاید یک روز از نازنین هم کتک خوردم... سمیرا ادامه داد " تقصیر خودش بود می خواست خطا نکنه ...که بچه های کلاس صدایشان در آمد که " اونی که یک ساعت نمی توانست شانه اش را تکان  بده تو بودی نه مهدیه"... و آفریقای جنوبی مثل همیشه مهربانانه به حرفهای ما می خندید... اگر یک روز معلم بشوم دوست دارم مثل اون باشم... نمونه بود

روز فهیمشون (فهیمه کشون)

اونروز ، روز عجیبی برای فهیمه بود. همه یادشان افتاده بود که باید ابراز احساسات کنند. داستان از زنگ تفریح اول شروع شد.درست بعد از زمانی که فهیمه بعد از امتحان شیمی از نمازخانه به حیاط مدرسه پا گذاشت. فهیمه در حال طی کردن عرض حیاط بود تا به ما که در سمت دیگر حیاط روی سکوها نشسته بودیم برسد که شادان جلویش را گرفت و همانطور که داشت برای فهیمه حرف میزد، فهیمه ناناز هم داشت مثل همیشه سرش داد می کشید و با عصبانیت دستش را به سمت بالا و پایین حرکت میداد درست همون موقع مهناز از راه میرسد و کنار آنها می ایستد و بالاخره فهیمه موفق می شود از سد اولین مانع بگذرد  و به ما برسد و با همون عصبانیت جمله های شادان را برای ما تکرار کند: می گه من فقط می خواستم باهات دوست باشم. دوستت دارم ولی تو توجهی نمی کنی!!!؟؟!؟!؟ ... " شانس آوردم مهناز رسید بهش اشاره کردم بمونه تا من از دست این دیوونه راحت بشوم" تحت اون شرایط ما فقط می خندیدم و این اعصاب فهیمه ناناز بیشتر بهم می ریخت. آخه من به فهیمه قول داده بودم بعد از جریان اون نامه دیگه توی این چیزها مداخله نکنم. زنگ تفریح تمام شد و می خواستیم برگردیم سر کلاس که فهیمه گفت که دستشویی نرفته و رفت سمت سرویسهای بهداشتی و ما هم وسط حیاط منتظرش ماندیم. موقع برگشتنه ژینوس جلویش را گرفت و یک مشت حرفهای مثلاً قشنگ تحویلش داد، که باز فهیمه را عصبانی کرد و فهیمه فریاد کشان از کنارش گذشت و به ما ملحق شد. اینقدر عصبانی بود که ما جرات نکردیم از جزئیات مکالمه چیزی بپرسیم. وقتی همه رفته بودند سر کلاس من که فراموش کرده بودم کپسولم را بخورم برگشتم پایین تا قرصم را بخورم که در دام 4 نفری افتادم که طبقه اول کمین کرده بودند.(نیوشا روباه،مونا موشه، ملی مارمولک،زهرا ترب) و شروع کردند تند تند و با همدیگه صحبت کردن و من یک کلمه از حرفهایشان را نفهمیدم وقتی حرفهایشان تمام شد گفتم: خب؟  گفتن: خب که چی؟ گفتم هیچی نفهمیدم یکی حرف بزنه. نیوشا خواست شروع کنه که مونا پرید بین کلامش و گفت بگذار من بگم: ما می خواهیم از قول ما به فهیمه بگی که باید جواب اینها رو بده باید باهاشون دعوا کنه حالشونو بگیره روشونو کم کنه اگه همینطوری بخواهد اجازه بده سوارش می شوند.باید زد تودهنشون اونها آدم نیستند لیاقت هیچکس را نداردند خلاصه باید دک و پوزش را در آورد... در تمام مدت من لبخند میزدم و وقتی تمام شد گفتم خب با اجازتون. زهرا پرسید بهش میگی؟ وقتی آمدم بالا به فهیمه گفتم جریان از این قراره و متوجه شدم که اونها از طریق مریم هم یک جورای دیگه هم همین پیغام را فرستاده اند.با اینکه ما می خندیدم ولی فهیمه خیلی ناراحت و عصبانی بود اما دست آخر بسکه مسخره بازی در آوردیم اون هم توی خندیدن با ما هم صدا شد و بالاخره اون روز هم گذشت. هیمه خیلی خودش را اذیت میکرد. حرفهای آنها فقط حرف بود و می شد شنید و از کنارشان گذشت. اما فهیمه خودش را می خورد فقط ...

روز معلم

سه شنبه بود. 13 اردیبهشت سال 79 . ما همه منتظر بودیم که با یک روز تاخیر شاهد جشن روز معلم باشیم و به این بهانه یکی دو ساعتی از کلاسها جیم بشیم. ساعت اول ما بینش داشتیم و از بس که نشستیم به این امید که هر لحظه بگویند بروید برای جشن حوصلمان سر رفت. با آیدا شروع کردیم به سیبیل واسه من درست کردن... چنگیزی،دلتایی، پوآرویی، چارلی چاپلینی، جاهلی و ... و برای صدمین بار کلاس بینش را توی اون سال بهم ریختیم تا جایی که منصـ به حالت قهر کلاس را ترک کرد. 

 

 

 

زنگ سوم جشن بود. فهیمه و نجمه ومریم فقیه با اینکه خروج داشتند نرفتند خونه و ماندند تا از جشن لذت ببریم(مسخره بازی در بیاوریم و بخندیم) اما زهی خیال باطل. چیزی از شروع جشن نگذشته بود. من کنار فهیمه و مریم نشسته بودم و می خندیدیم که شفا... (ناظممان) آمد و من را از سر جایم بلند کرد و برد و اون طرف سالن بنشاند. به محض اینکه خواستم بنشینم سر جایی که ناظمم گفته بود متوجه شدم درست کنار شادان افتادم و ردیف جلویی هم هدی متقی و دوستانش هستند که به محض دیدن من شروع کردنند به سر و صدا کردن و اوه اوه گفتن. شفا.. هم که دید اوضاع اینجا هم زیاد مساعد نیست باز من را بلند کرد و برد سمت دیگه ای از نماز خانه. اما این بار هم از بخت بدش باز هم من پیش بچه های کلاس خودمان افتاده بودم و باز هم خنده روا بود.  

 

 

برنامه ها اینقدر بی مزه بود که میشد حدس زد طراح و کارگردانشان فقط می تواند مریم قریشی یا یک کسی به همون بی مزگی است. که البته حق با من بود وقتی آخر نمایش سوم، کارگردان معرفی شد و ازش به خاطر این برنامه سرگرم کننده تشکر شد،کسی به جز مریم قریشی روی سن نبود. وسطهای نمایش بود که فهیمه و نجمه و مریم که خروج داشتند،وسایلشان را برداشتند و رفتند خانه. نیکو و فهیمه مفتول و شبنم هم قاطی یکسری دیگه از بچه ها زدند بیرون و خلاصه دونه دونه بچه های کلاس 304 به یک بهانه ای سالن را ترک می کرد من هم در یک فرصت مناسب به بهانه بد بودن حال فائزه زدیم بیرون. اما وقتی توی حیاط رسیدیم هیشکی تو حیاط نبود و از آنجا که رد شدن از جلوی دفتر شیشه ای کار احمقانه ای به نظر می رسید مطمئن بودیم بچه ها جایی توی حیاط هستند . بعد از کلی گشت و گذار دور حیاط مدرسه ،صدای خنده و شعر و آوازی که از توی بوفه مدرسه می آمد محل اختفای بچه ها را نشانمون داد. توی یک وجب جا درست زیر پله های نمازخانه بوفه مدرسه قرار گرفته بود اما باورتان نمیشود که توی اون یک وجب جا چقدر زدیم و رقصیدیم و تا جا داشت پفک و چیپس خوردیم. وقتی جشن تمام شد بوفه را باز کردیم و بچه ها که انگار از قحطی آمده بودند حمله ور شدند سمت بوفه. زنگ نماز زده شد و ما باید بوفه را می بستیم اما ازدحام جمعیت مانع از این میشد که پنجره بوفه را ببندیم. نازنین ضیافت من را فرستاد بیرون که به قول خودش چون قلچماقترم بروم و در بوفه راببندم. رفتم و به هر زحمتی بود پنجره را بستم اما در همان کش و قوس هل دادن بچه ها یک جا مجبور شدم جا خالی بدهم و مهکامه دوست مریم قریشی که داشت من را هل میداد محکم با سطل آشغالهای فلزی مدرسه برخورد کرد و نقش زمین شد. حالا خر بیار و باقالی بار کن. ناظم سال اولی ها از پنجره شیشه ای شاهد ماجرا بود و آمد پایین توی حیاط. مریم قریشی رفت آب قند بیاورد. حالش اینقدر که وانمود می کرد بد نبود. بالا سرش نشسته بود خانم ضرابـ... گفت که ببرینش توی دفتر . دوستانش خواستند بلندش کنند اما مهکامه آخ و اوخی راه اندداخت که شنیدنی بود و بعد با کلی درد و ناراحتی گفت: اینها که زورشان نمی رسد من را ببرند مهدیه منو بغل کن!!!!!! من یک نگاهی به ضرابیـ... کردم و از زمین بلند شدم. بلند بلند گفتم: هرکی می خواهد از انظباطم کم کنه این هنرپیشه را ولی من جابه جا نمی کنم. دوستانش و یکسری بچه های جو زده دیگه ریختند سرم به زدن و داد و بیداد. توی همه این سر و صداها یکی گفت: مهدیه!!! بیا اینجا ببینم!!! دور و برم را نگاه کردم دیدم نیوشا (روباه) همراه با زهرا ترب زیر پیلوت ایستاده اند و دستش را به کمرش زده. بقیه بچه ها هم هاج و واج اون را نگاه می کردند. روباه ادامه داد: مگه نمی گم بیا اینجا!!! این چه کاری کرده بود تو کردی؟!؟!؟ بیا نشونت بدم و آمد و دست منو گرفت و دنبال خودش کشید. معلوم نبود اون روز توی اون مدرسه چه خبر بود. من که کاری نکرده بودم. از این ور پیلوت رفتیم و از اون سمتش آمدیم بیرون و رفتیم سمت دستشویی ها. اونجا بود که مونا موشه و مارمولک ایستاده بودند. وقتی اونجا رسیدیم نیوشا دستمو ول کرد و به دوستانش پیوست و زد زیر خنده: خوب نجاتت دادیما... اونها خندیدند. من هم ناخودآگاه خنده ام گرفته بود. اینقدر جدی آمد و اون حرف را زد خودمم شک کردم که نکنه کاری کردم خودم بی خبرم؟!؟؟! گفتم: مرسی و همانطور که می خندیدم رفتم تا کیفم را بردارم و تا آخر روز هر وقت یاد اون صحنه می آفتادیم ناخودآگاه لبخند میزدم. نا گفته نماند که مهکامه هم هیچی اش نشده بود و دو روز بعد هم که با ناظم اولها روبرو شدم بهم گفت که هرچی سعی کنم از این اولها دوری کنم به نفعمه و هیچ گزارشی هم به هیشکی داده نشده بود منظورم از هیشکی بقیه ناظمها و مشاورها و... بود.

جوجه

اونروز فهیمه تنبد ترقه جوجه اش را آورده بود مدرسه . یک جوجه قهوه ای روشن کوچولوی رسمی که فوق العاده خوشگل بود. وسطهای زنگ حسابان بود که صدایش در آمد و شروع کرد به جیک جیک کردن و مبصـ ... متوجه حضورش سر کلاس شد. و جوجه را داد به شفا... (ناظممون) یک ربع به آخر زنگ مبصـ ... به تنبد ترقه گفت برو بیارش سر کلاس و وقتی جوجه را تنبد ترقه آورد، دبیرمان به ماها تمرین داد تا حل کنیم و خودش شروع کرد با جوجه بازی کردن. دفتر بزرگ حضور غیابش را گذاشته بود و جوجه را می گذاشت بالای اون و سرش میداد به پایین... درست مثل بچه ها. اون موقع با خودم گفتم چقدر خوبه که آدم به این سن و سال برسه ولی کودک درونش همراهش زنده بمونه و باهاش زندگی کنه. بعد از کلاس فهیمه جوجه را داد به ناظممان تا آخر روز پیش اون ماند. بعد از ظهر همان روز خبردار شدیم که وقتی که فهیمه از مدرسه رفته خونه  پسرخاله اش جوجه بیچاره را توی حوض غرق کرده. جوجه بیچاره را چشمش کردند بسکه خوشگل بود. فهیمه تبند ترقه بر خلاف همیشه اش تا دو سه روز بعد از اون روز خیلی ساکت بود... 

 


حرف های صدتا یک غاز

اونروز قرار بود بچه های کلاس مار ا ببرند کوه و من چون ترجیح می دادم پیش دوستهای خودم بمونم با آنها نرفتم و توی مدرسه ماندم. فهیمه اینا زنگ اول ورزش داشتند منتها زبان زنگشان را گرفته بود و به همین دلیل من نصف بیشتر زنگ اول را مشغول خواندن کتاب پدر خوانده بودم. نیمهای زنگ گذشته بود که یک کلاس اولها آمد توی حیاط. از شنیدن صدای وحشتناکی که داشت شعر فرامرز اصلانی را می خواند توجهم جلب شد و متوجه شدم که این کلاس 104 است. چراکه این شادان جادوگره بود که داشت می خواند " اگه یک روز بری سفر بری از پیشم بی خبر..."...این اصلاً مهم نبود چون خیلی زود با اعتراض بقیه شعر خواندنش تمام شد اما حرفهای شنیدنی اش تازه شروع شد... من هم چکیده حرفهایش را روی جلد روزنامه ای کتاب پدر خوانده ام نوشتم تا بعداً واسه بقیه تعریف کنم و بخندیم... بحث دوست پسر و این حرفها بود که یکدفعه شادان شروع کرد:

-         دوست پسر را ول کن فهیمه را بچسب!!!!

یکی شان ازش پرسید که تو از این فهیمه چی دیدی؟

-         رفتارش حرکاتش حرف زدنش!!!!

اینجا بود که زدم زیر خنده آخه فهیمه با اینها که می خواهد حرف بزنه فقط داد میکشه چه جذابیتی توی داد و بیداد فهیمه وجود داشت؟؟؟!؟!؟

-    اولش برای من هم مسخره بازی بود و بقیه بچه ها را که عاشق مریم و مهدیه و عاطفه و فهیمه و اونهای دیگه بودن را مسخره میکردم . اول فقط ازش خوشم اما بعدش نمی دونم چی شد که فهمیدم خیلی بهش علاقه دارم. تو به من بگو اگه یکی یکی را دوست داره نباید بهش بگه؟ حتی اگه فحشمم بده بازم میگم دوستش دارم. تو قربون من برو من قربون فهیمه میرم؟؟!؟!؟

یکی دیگه ازش پرسید راستی پیداش کردی؟

-         آره 2 شهریور مصادف است با ...

و شروع کرد به خواندن. طرف رفته بود یک تقویم سال 62 گیر آورده بود که ببیند تولد فهیمه مقارن با چه روزی بوده!!!! ببخشیدا اما من اسمش را فقط میگذارم دیوانگی... بعدش هم نشستش به خالی بندی این می گفت اون میگفت اما اون خالی که شادان بست روی همه را کم کرد

- بابام فردا از چین می آید و برایم یک رایانه میاره (توجه داشته باشید رایانه نه کامپیوتر- اون سال سال اولی بود داشتند لغتهای معادل فارسی پیدا میکردند و اصلاً کاربردشان بابا نبود) که توی یک خودکار است و هرچی که باهاش بنویسی پست میکنه!!!!(اینجایش را اون موقع هم نفهمیدم منظورش از پست شاید همون ایمیل بوده) به هرجا که بخواهی کافیه بنویسی به کجا می خواهی برود؟!؟!؟ (نمیدونم منظورش آدرس پستی بوده یا آدرس ایمیل) و بعدش ادامه داد که باباش کتاب آموزش زبان ژاپنی از چین برایش آورده و اون باید به فهیمه بگه : آ کوری یو یعنی دوستت دارم(نمی دونم این کتاب انگلیسی به ژاپنی بوده یا چینی به ژاپنی... یعنی شادان انگلیسی بلده یا چینی، بعدشم ما هم توی خانه مان توی کتابخانه یک کتاب آموزش زبان ژاپنی به زبان فارسی داشتیم لزومی نداشت باباش از چین بیاره همینجا هم پیدا میشد) زنگ تفریح وقتی این حرفها را واسه بچه ها تعریف کردم همگی مرده بودند از خنده البته به جز فهیمه که داشت از کوره در میرفت. بهش گفتم فهیمه هرچی بیشتر واکنش نشان بدی اونها بیشتر این کارهارو انجام میدهند تا توجه تورو بیشتر جلب کنند. بخند به همشون اینجوری زودتر خسته می شوند وقتی ببینند تو واکنش نمیدی و شروع کردم به غلغلکش داد که پا گذاشت به فرار و من هم به دنبالش...

حرفهای صدتا یک غاز اونروز فقط یک چیز را ثابت کرد که دور فهیمه هیچوقت تمام نخواهد شد و این داستان تا وقتی فهیمه توی اون مدرسه است ادامه دارد.

نتیجه قیامت کبری

دور فهیمه همچنان ادامه داشت...

صبح اونروز قرار بود امتحان عربی برای 5 نمره های پایان ترم برگذار شود که البته شد ولی بچه های کلاس ما به دلیل داشتن امتحان پایان ترم آزمایشگاه فیزیک امتحان را به فردا موکول کردند اما بقیه کلاسها امتحانشان برگزار شد. 20 دقیقه ای از شروع امتحان نگذشته بود که دیدیم فائزه(مهندس مونومی) با عجله به سمت نمازخانه میدود. گویا بابایش یادش رفته بوده بیدارش کند و اون هم خواب مانده و چندتا درس را هم نرسیده بخواند با تمام این حرفها وقتی رفت سر جلسه گلابی (دبیر عربی) با دیدن حالت پریشان فائزه بهش میگه ایرادی ندارد و می تواند فردا با بچه های کلاس ما امتحان بدهد. زنگ آخر من خروجی داشتم ولی چون چیزی به اسم دفتر عربی نداشتم مجبور شده بودم توی مدرسه بمونم و از روی دفتر و کتاب فائزه معنی درسها را بنویسم. از بخت بدم سر و کله شادان و بچه های کلاسشان توی حیاط پیدا شد. اول خودم را زدم به کوچه علی چب که یعنی اصلاض متوجه حضورتان نشدم اما اون پرروتر از این حرفها بود و یکراست آمد سراغ من که ته حیاط روی پله ها نشسته بودم.

-         سلام

·        علیکم

-         من به تو اعتماد کردم. هم سرویس های تو میگن که خیلی قابل اعتمادی!

·        بله ولی برای دوستان

-         من فکر کردم تو مشکل من را حل می کنی...

·   خب حل کردم دیگه... آب پاکی را ریختم رو دستت. این از بلاتکلیفی بهتر نیست؟ این را یادت باشه که علاقه زیادی با نفرت زیاد از بین میرود و در ضمن از من هیچوقت انتظار انجام کاری را نداشته باشید که باعث ناراحتی دوستانم بشود. اگر واقعاً دوستش داری نباید کاری انجام بدهی که ناراحت و عصبانی شه... در غیر این صورت این دوست داشتن نیست خود خواهیه.

-         همه میگن اخلاق توتکه!!!؟؟!؟

·        اشتباه می کنند

-         نه حقیقته ...

و دندانهای جادوگر وارش را نشانم داد و رفت (یعنی مثلاً خندید)

فردا صبح اون روز در حالی که یک درس عربی را نخوانده بودم و توی دلم به اون شادان ناسزا می گفتم که باعث شده بود نرسم یک درس را بنویسم می خواستم برم سر جلسه امتحان. که به علت گم شدن کلید نمازخانه 5 دقیقه فرصت بیشتر پیدا کردم توی اون فاصله کم به پیشنهاد فائزه یک معنی را خواندم و برای اعلالها، فائزه یک فرمول سریع بهم یاد داد که به راحتی بشه جواب را تشخیص بدهم و چندتا للتغریب مهم را گفت و من روی کتابم نوشتم و رفتم سر امتحان... از اون 5دقیقه صبح، 5نمره تمیز نصیبم شد و وقتی برگه ها را صحیح کرد 18 شده بودم... و روی هم رفته از اینکه به حرف فائزه گوش کرده بودم و اینکه خدا اینقدر هوامو داشت کلی  راضی بودم...

کنفرانس برلین

اونروز سر کلاس بینش مثل خیلی کلاسهای دیگه بحث کنفرانس برلین را داشتیم. به هر حال بحث داغ روز بود و نمیشد ازش اجتناب کرد. اما این بحث توی کلاس بینش با بقیه کلاسها متفاوت بود... هر کی یک چیزی می گفت تا رسید به فریبا بچه زرنگ کلاس..." نشان دادن کنفرانس برلین از رسانه های داخلی تنها در جهتی بوده تا ما شرکت کننده های در آن  کنفرانس را محکوم کنیم. چرا صحنه هایی که مربوط به ترک سالن به نشانه اعتراض را نشان ندادند چرا سخنهای خانم کدیور را در مورد حقانیت نظام بوده نشان ندادند؟!!؟ وقتی اون مرد لخت شد طوری نشان دادند که اونها نشسته اند و نگاه کردند در حالی که شبکه های ماهواره ای که مرتب این فیلم را پخش میکنند خلاف این موضوع را نشان میدهند؟؟؟؟..." دبیر بینش(منصـ...) فقط می گفت" شما داری بر خلاف عقاید ما صحبت میکنی!!! فریبا همچنان بی توجه به حرف دبیر بینش ادامه میداد" نمایندگانی که آنجا حضور داشتند از طرف دولت ایران فرستاده شده بودند. آنها باید جو را می سنجیدند و تحت این شرایط کسی را به آنجا نمی فرستادند و حالا که فرستادند جای اینکه از آنها دفاع کنند آنها را توبیخ میکنند.چرا؟ دبیر بینش اینجا بود که در فشانی کردند و یک سخن گهربها فرمودند"هر کس باید خودش دقت کند اگر اونها می خواستند از خوارج باشند که زیر نظر دولت نبوده!!!" خوارج؟!؟ فریبا گفت: نه این حرف شما... دبیر بینش حرف فریبا را قطع کرد و داد کشید " تو برو از خوارج شو؟؟؟!؟!؟!؟؟ "... اینجا فهمیدیم که دبیر محترم کم آورده فطیر و فریبا هم مصمم گفتک خانم شما به من توهین می کنید... دبیر بینش به تته پته افتاد: منظورم شما نبودید..منظورم شمای نوعی بود، نه شخص شما!!!! فریبا گفت: شما دستتون را به سمت من نشانه گرفتید و با من بودید و به اعتراض کلاس را ترک کرد...در بین تمام این مکالمه هایی که رد و بدل شد من و فهیمه تنبد ترقه و یکی دوتا از بچه های دیگه مدام بین حرفها پارازیت می انداختیم ..."رفقا چند لحظه اجازه بدهند... من از لفظ من بدم می آید. من از لفظ من بدم می آید" ...(اینها تکه  های معروف کنفرانس برلین بود)‌ وقتی فریبا رفت بیرون. دبیر بینش که حسابی کم آورده بود بند کرد به ما که فکر نکنید نفهمیدم کیا بودن پارازیت ول میدادند؟؟!؟!؟ فهیمه گفت: آآآآآآآآآآآآخ ول میدادن؟ و زدیم همگی زیر خنده و منصـ... هم شاکی پشت میزش نشست تا زنگ خورد.



فریبا تا زنگ بعد سر کلاس نیامد. خبر عین بمب توی مدرسه صدا کرده بود طوری که وقتی منصـ... و مشاور مدرسه و فریبا رفتند توی اتاق مشاوره، ملتی منتظر خبرش بودند و وقتی فریبا با لب خندان آمد بیرون و گفت " ما بردیم. معذرت خواهی کرد" همگی هوراااااااااااااااااااااااااااااا کشیدیم... اون روز به جز این اتفاق یک اتفاق مهم دیگر هم افتاد(معذرت خواهی کردن دبیر بینش خودش اتفاق خیلی مهمی بود) اون هم خداحافظی بچه های پیش دانشگاهی طی مراسمی خاص بود...دلمون واسشون تنگ می شد... اونها رفتند برای فرجه های امتحاناتشان و ما ماندیم و مدرسه ...