آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

ستاره مظلوم

اونروز باز دبیر شیمی می خواست که امتحان بگیره اما این بار بردمان نمازخانه مدرسه. پیش دانشگاهی ها هم اونجا بودن. آنها امتحان زبان داشتن به پیشنهاد ناظم اونها یکی در میان نشاندنمان. برگه ها را پخش کردن و امتحان شروع شد و از همان اول ستاره دستش را برد بالا اما دبیر شیمی به عادت همیشگی اش گفت "سؤال جواب نمی دهم" و بی تفاوت از کنار ستاره رد شد. خلاصه امتحان تمام شد و تمام مدت امتحان ستاره گریه می کرد. وقتی امتحان تمام شد فهمیدیم که به ستاره بدبخت اشتباهی سؤالهای بچه های پیش دانشگاهی را دادن و اون هم هرچی دستشو بلند کرده این هدیه تهرانی ما جوابشو نداده.از بعد از امتحان ستاره را میدیدیم که یا با چشم گریان پیش مشاورها میرفت و یا پیش دبیر شیمی. کسی جواب درستی بهش نمی داد. این امتحان حکم میانترم را داشت و خیلی مهم بود اما دبیر شیمی می گفت به من ربطی نداره می خواست حواسشو جمع کند و هرچی ستاره می گفت من که خواستم بگم اما شما گوش نکردید. با اینکه وحیـ... حسابی کم آورده بود و می دانست مقصر خودشه اما اصلا خودش را از تک و تاب نمی انداخت که مبادا ابهتش زیر سوال بره. مشاورها هم جرات این را نداشتن که بهش چیزی بگن. حرف حرف دبیر شیمی بود و بس. بعد از زنگ تفریح شیمی داشتیم و هدیه تهرانی آمد سر کلاس و شروع کرد یک بند متلک انداختن و دوباره گریه ستاره را با کلی زحمت بند آورده بودیمش در آورد. اونروز به همان منوال گذشت تا اینکه جلسه بعد شیمی رسید و دبیر شیمی برگه های تصحیح شده شیمی را آورد و دوباره بحث ستاره را پیش کشید و ادمه داد" یک دانش آموز نباید این قدر حواس پرت باشد که حتی بالای ورقه را نگاه نکند ببیند سوال مال اون هست یا نه. این نشان میده که دانش آموز اصلاً نمی دانسته برای چه امتحانی وارد سالن شده!!!! و این با اینکه صفر بشه هیچ فرقی نداره چون اصلا نمی دونسته که باید چی بخواند و در نتیجه درس هم  نخوانده بوده و ... و این بار نمره ات صفر می شود تا یادت بماند بالای ورقه ات را نگاه کنی ..." و به عادت همیشه دنباله حرفش را به درسش چسباند و شروع کرد به درس دادن. خداییش حرف از این دری وری تر شنیده بودید؟ اما کاریش نمی شد کرد ستاره این قدر مظلوم بود که نمی توانست از حق خودش دفاع کنه. کسی هم جرات حرف زدن نداشت چون یه به تو چه می شنید و باید سر جایش می نشست. پس سنگین تر بود که بقیه سکوت کنند و همین کار را هم کردیم و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که دستی به پشت ستاره که درست جلوی من توی کلاس می نشت بزنم وکمی دلداریش بدم و به صدای گریه های آرامش گوش بدهیم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
ایلناز یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 07:32 ب.ظ

وای ی ی ی این دیگه شاهکار بود مهدیه نمی دونی خواهرم و سر این خاطره صدا کردم ( آخه اونم با و... کلاس داشته) نیم ساعت داریم می خندیم . عجب آدم غدی ( نمی دونم با کدوم غ ق ) بوده این وح....

خیالت جمع درست نوشتی غد با غینه اما اگه اون قد را هم می نوشتی به وحی ...صدق می کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد