آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

آنچه بر ما گذشت

خاطرات من و دوستان دبیرستام از سال ۱۳۷۶ به بعد

در راه امتحان فیزیک2

بین امتحان اول و امتحان دوم ما یعنی فیزیک سینماتیک تقریباً 13 روز فاصله بود اما فهیمه ناناز و نجمه اینا که توی اون یکی گروه بودند این بین امتحان شیمی هم داشتند. روز قبل از امتحان شیمی فهیمه ناناز زنگ زده بود و افتاده بود به درماندگی که چی کار کنم ، نمی فهمم. خسته شدم. آنقدر گفت و گفت تا رفتم سوالهای نهایی ترم پیش خودم را که می گفتند سخت ترین نمونه سوال شیمی سوم تا اون موقع بوده را برای فهیمه آوردم و خواندم و جواب دادم تا کمی آرام شد. گفتم از این که سختتر نمیشه... فردای اون روز وقتی فهیمه زنگ زد فهمیدم حق با من بوده و اون موقع بود که من شروع کردم به غر زدن که هیچی فیزیک بلد نیستم. اون والیوم 1200000 جوادی را می گویم هیچی به ما دوتا کلاس درس نداده بود و بقیه کلاسها هم از بخت خوبشان نخود و ایلیایی دبیرشان بودند مشکل چندانی نداشتند... خلاصه بعد از 13 روز فیزیک خواندن از روی کتاب کمک درسی و دفتر نیکو و فائزه و کتاب خودمان، بالاخره روز امتحان رسید. توی این 13روز یک مناسبت تولد نیکو را هم داشتیم که چون همدیگر را ندیده بودیم به این امتحان موکول شده بود... روز اون امتحان روز مضحکی بود. اول از همه من رسیده بودم و وقتی فهیمه ناناز آمد یک سلام سلامی راه انداخته بودیم که بیا و ببین. مدرسه را روی سرمان گذاشته بودیم به قول سیما انگاری 100 ساله همو ندیدن. وقتی نیکو آمد تولد بازی راه انداختیم یک ماگ از طرف من یک ماگ بزرگتر و یک عروسک همینه از طرف فائزه ونجمه و کلی دست و رقص و ... بعدش فهیمه قیدی آمده بود جک تعریف میکرد..." یه پسره از پدرش می پرسه بلافاصله یعنی چی؟ پدره میگه بگذار برایت با مثال بگم: اگه مادرت الان بره .... من بلافاصله بلافاصله می شوم زن ... ، تو میشی مادر ... و دایی ات میشه خواهر ..." و ما هم میخندیدیم البته نه به جک فهیمه بلکه به نگاه عجیب و غریب یکی از مسئولهای دبیرستان فدک که پشت سر فهیمه ایستاده بود و به جک تمام مودبانه اش گوش میداد. فهیمه مفتول تا آخر روز باهامون قهر بود که چرا بهش نگفته بودیم. خلاصه اینکه این امتحان سختی که هیشکی بلد نبودش تنها امتحانی بود که هیشکی استرس نداشت و دست آخر هم اینکه خودم به شخصه 19.75 شدم و الباقی بچه ها هم نمره های نسبتاً خوبی گرفتند...

سعیده علی محمدی

امتحان اول بینش بود و حوزه ما دبیرستان فدک بود...یک دبیرستان با دیوارهایی به ارتفاع یک متر و فضایی مانند یک خانه ویلایی. توی دوران تعطیلات قبل از امتحانات خبر بدی شنیدیم که باعث شد همه اونهایی که سعیده علی محمدی را می شناختند برایش دل بسوزانانند. تمام فکر و ذکرمان این بود که چطور باهاش برخورد کنیم چطور میشد بهش تسلیت گفت چطور بگیم که در غم از دست دادن برادرت ماها را هم سهیم بدون. بلد نبودیم یا راحت تر بگم گفتنش سخت بود. اون هم توی موقع امتحانات نهایی نوبت خرداد... و دست آخر این سعیده بود که با برخورد راحت و صمیمی مثل همیشه ماهارو از نگرانی در آورد. وقتی بچه های سال اولی تعریف میکردند که شجاع نوری دبیر تاریخ چقدر خود داره و با اینکه خواهرش فوت کرده حتی اجازه نمیده کسی بهش تسلیت بگه  باید بهشان جواب میدادیم که با اینکه سعیده برادرش را از دست داده نه تنها آن حسن را داره بلکه به فکر روحیه بقیه ما هم بود و هوای اونهایی که امتحان ها را خراب میکردند داشت و قبل از امتحان هم کلی ماهارو دلداری می داد و می خنداند و من مطمئن بودم مثل همیشه از شاگردان ممتاز مدرسه خواهد بود و الیته اون ترم هم جمله شاردان ممتاز سوم شد.

آخرین حرف های بعضی تداعی ها

طرفهای ساعت 10 بود که با مامانم وارد مدرسه شدم. برخلاف همیشه که جلسات اولیاء و مربیان توی نمازخانه مدرسه برگذار می شد اینبار جلسه توی کتابخانه بود. مامان را تا طبقه دوم و جلوی در کتابخانه همراهی کردم و برگشتم پیش بچه ها. سحر و مریم و فهیمه ناناز و نجمه توی کلاس بودند. یک کم عکس گرفتیم و به دلیل تشکیل نشدن کلاس بچه ها اونها رفتند و من ماندم و فهیمه تنبدترقه و راه افتادیم که از معلمها عکس بگیرد. تنها کسی که من دوست داشتم باهاش عکس بگیرم دبیر ادبیات پارسالم یا همون دبیر نگارش امسالم بود دقیقاً یعنی خانم شیخی . نمی دونم یک آدم چقدر می توانست دل بزرگی داشته باشد. با تمام آزاری که داده بودمش، با تمام شلوغ کاری ها و سر و صداها و مسخره کردن ها نمی دونم چطور می توانست هنوز بهم لبخند بزنه و فتح اللهی جان خطابم کنه. هرچند که اون روز هم از بابت مسخره بازی فقط می خواستم باهاش عکس بگیرم. آمدیم توی حیاط فهیمه با سوری دبیر معارف اسلامی عکس بگیرد. همون موقع بود که یک دختری که تا اون موقع ندیده بودمش آمد طرفم و گفت یه چیزی برام می نویسی و دفترچه خاطرات کوچیکی را بهم تعارف کرد. منم گفتم البته و تند و تند شروع کردم به سوال پرسیدم... نام، نام خانوادگی،نام پدر، شماره شناسنامه،... و اون هم تند و تند جواب میداد ولی من فقط اولین جوابشو شنیدم...مرجان... و برایش یک متن کوتاه همراه با آرزوی موففقیت نوشتم و رفت. به محض رفتن اون یکی گفت: اون کی بود و یه بسته پفک جلوی رویم دیدم. نیوشا روباهه بود. گفتم نمی دونم. گفت شما ها چقدرعجیبید واسه کسی که نمیشناسید همه کار می کنید اما واسه ماها که می شناسید هیچی. گفتم اشتباه نکن این همه کار نبود بعدشم اگر تو هم دفترچه بهم می دادی می نوشتم من که آدم مهمی نیستم که نخواهم از خودم ردی بگذارم و شماها هم با نیم خط می خواهید چی کار کنید؟ گفت: ول کن اصلاً پفک نمی خوری ؟ نکنه رژیمی؟ گفتم: من و رژیم؟!؟!! نه مرسی میل ندارم عوضش یه خواهش دارم لطفاً اینقدر روی زمین نریز و یه نگاهی به مسیری که از جلوی بوفه تا اونجا که ما ایستاده بودیم با چی توز طلایی کشیده شده بود انداختم. در یک آن زهرا ترب که با نیوشا بود شروع کرد به جمع کردن پفکها با پاهاش و من هم توی دلم گفتم وای چه دختر خوبی سفارشتو به فهیمه ناناز می کنم و پوز خند ناخودآگاهی زدم... نیوشا هم ناراحت از پوزخند من رفت...و بعد از رفتن اونها بود که فهیمه تنبد ترقه یه تلنگر به من زد و گفت دیدی چه خفن آرایش کرده بود زهرا؟؟؟!؟!؟ همونطور که گوشه حیاط نشسته بودم یه نقاشی از مدرسه خالی بالای کتاب بینشم که مریم امروز برایم آورده بود و اصلاً به خاطر همون با مامانم اومده بودم مدرسه کشیدم و تتنبدترقه جونم هم امضایش کرده

  

 و این یک تصویرهم زهرا ترب است با همون شرحی که نوشته شده... 

 


 فقط مانده بود با شیخی عکس بگیریم برای همین هم با اینکه جلسه مامانم تمام شده بود و آمده بود توی حیاط ازش چند دقیقه فرصت خواستم تا برم بالا و برگردم توی راه برگشت مریم قریشی جلویم را گرفت گفت داری میری گفتم آره گفت دیگه نمیای؟ گفتم : نه و خواستم یه راهی واسه خودم باز کنم که یه دفتر به سمتم گرفت و گفت می نویسی... با اینکه عجله داشتم گفتم خیله خب پشتت را کن و دفتر را گذاشتم پشت کمرش و خواستم بنویسم اون موقع خیلی حرفها از ذهنم گذشت که می شد نوشتشون یه حرفهایی که هیچ وقت گفته نشده بود و هیچوقت هم گفته نشد چون من اون روز هم اونها را ننوشتم و تنها چیزی که به جز آرزوی موفقیت نوشتم این جمله بود...من دوست داشتم همه با هم دوست باشیم، بدون چشم و ابرو... اما ننوشتم که تو که اینقدر مهربونی تویی که می توانی خوب باشی تویی که می توانی آدم ها را دوست داشته باشی چرا همش ووانمود می کنی که بقیه برایت مهم نیستند چرا وانمود میکنی که خشنی در حالی که نیستی. چرا با زبون تلخت حتی اونهایی که دوست داری را می رنجونی چرا سخت ترین راه را برای پیدا کردن دوست انتخاب می کنی... دور ایستادن و نگاه کردن بدون اینکه هیچ وقت پیش قدم بشی... می ترسم تنها بمونی می ترسم با اینکه خوبی همه فکر کنند بدی.. این ها را الان اینقدر راحت میگم اون موقع ها از گفتن حرفها وحشت داشتم. اما یک بار توی زندگی ام موقعیتی پیش اومد که فهمیدم آدم تا آخر دنیا وقت نداره واسه همین هرچی هست میگم خوب و بدش نمی خواهم حرف نگفته ای برایم بمونه نمیدونم این عادت خوبی شده یا عادت بدی... باری به هر جهت اون لحظه فقط همون را نوشتم و با عجله رفتم آبخوری تا آب بخورم و برم پیش مامانم که یه ربعی می شد که منتظرم بود. نیوشا روباهه که فکر کنم دلخوری نیم ساعت پیش یادش رفته بود اومد و گفت کجایی مامانت خیلی وقته منتظرته بیچاره مامانت نمیدونه بچه اش اینجا کارمنده. مامانم آمد طرفم و نیوشا باهاش شروع کرد به سلام و احوالپرسی. جالبش اینجا بود اون آدم شر و شور در مقابل مامانم مظلوم و خجالتی و سر پایین گرفته حرف می زد. بین حرفهایش بود که سر و کله مریم قریشی هم پیدا شد و شروع کرد مثل همیشه لفظ قلم صحبت کردن..." خانم فتح اللهی واقعاً باید به خاطر داشتن همچین دختری بهتون تبریک گفت، یه مدرسه است و یه مهدیه، یه مهدیه است و یک سرویس مدرسه، اصلاً مدرسه بدون مهدیه صفا نداره. دوستی با مهدیه یک افتخار بود امسال برای ما و ... مامان بیچاره من هم بی خبر از همه جا جواب تعارفات معمول را کاملاً معقول به جا می آورد و نظر لطفتون است و خوبی از خودتونه از دهنش نمی افتاد و من هم با خشم تمام به مریم قریشی نگاه می کردم و نیوشا هم موزیانه لبخند می زد. وقتی حرفهایش تمام شد و مامانم دور زد که راه خانه را در پیش بگیره فقط فرصت کردم یک جمله به مریم بگم اونم این بود که خدا از رو زمین ورت داره... وقتی به مامان بیچاره ام گفتم که اون کی بود و منظورش از تمام اون حرفها تیکه انداختن بوده مامانم هر چی کاسه کوزه بود سر من شکست و در جواب فقط یه جمله بهم گفت: این تویی که باعث می شوی بقیه با مادرت این طور برخورد کنند تا کی باید از دست تو بکشم!!! ...


و سوم هم اینجوری ته کشید...

اونروز فقط کلاس ما بود که برنامه فشرده ای داشت و همه آمده بودند بقیه کلاسها تک و توک بچه ها آمده بودند و نیامده بود. نیکو و شبنم قلی که پایه همیشگی نیامدن بودند ، نیامده بودند. فهیمه ناناز و نجمه هم ساعت آخر فیزیک را به حالت اعتصاب پیچوندند و رفتند خونه و من هم زنگ تفریح آخر را داشتم جزوه می نوشتم که فائزه آمد دنبالم که 304 ها دعوتت کردند بیایی مراسم رقص داریم. خلاصه با مهندس مونومی رفتم پایین،طبقه دوم. بساط بزن و بکوبی به راه بود میربها داشت ادای زن حاجی  ها را در می آورد و پیرایه هم رینگ گرفته بود و بقیه هم می خواندند توی این هیر  ویر ذویا پرید وسط و گفت: یه دختر بیاید با من برقصه!!!! من و فائزه یه نگاه بهم انداختیم و قیافه فائزه رفت تو هم. من داد زدم من بیام؟ کلاس رفت رو هوا از خنده... ذویا هم شاکی از اینکه مسخره اش کرده بودم، کشید کنار من و فائزه هم از کلاس اومدیم بیرون. دم در دوتا از بچه های کلاس 105 منتظرم ایستاده بودند و به محض دیدن من گفتن که یکی کارت داره و دستم را گرفتند و بردنم کلاس کنار کتابخانه. در که باز شد یک صدای هورایی رفت هوا. تمام بچه های کلاس به صورت خیلی فشرده ته کلاس ایستاده بودند. صدای هدی متقی بلند شد: مهدیه جان من یک کم برقص ازت عکس بگیریم؟؟!؟!؟ یک نگاهی به هانیه که می شد نوه دختر خاله مامانم که کلی هم باهاش رودرواسی داشتم،انداختم و کلی شرمنده شدم و خواستم بروم بیرون که جلوی در را بسته بودند. چند دقیقه ای نگذشته بود که نازنین جواهری درست به سبک من، پرت شد داخل کلاس... " بیا هم پای رقصتم آوردیم"... من و نازنین در بهت و حیرت ایستاده بودیم که لطیفی یکی دیگر از ناظمها آمد و به این قائله ختم داد. با مهندس و نازنین رفتیم توی حیاط. نمی دونم چی شد که پای من به آب بازی بچه های 302 باز شد. به قول مهندس فائزه: اگر دو نفر توی مدرسه آب بازی کنند به احتمال 100% یکی شان مهدیه است... اون روز کلی با فائزه خوش گذشت تقریباً تو تمام روزهای سکوتی که با فائزه گذرانده بودم اونروز بیشتر از همیشه شیطنت کرد و این تنها کار عجیبی نبود که فائزه انجام داد از اون عجیبتر این بود که فائزه یک سکوت دیگری را هم شکست. اونهایی که فائزه غلامی را میشناسند می دونند که فائزه عادت نداشت جواب متلک کسی را بده و یا به طعن و کنایه با کسی حرف بزنه اما اون روز بعد از خوردن زنگ خانه این اتفاق هم افتاد. موقعی که با فائزه از در مدرسه آمدیم بیرون عاطفه را دیدیم که کمی جلوتر از ما به انتظار ایستاده و وقتی ما را دید به سمت ما آمد که تا با فائزه خداحافظی کنه(لازم به ذکر است که مدتها بود که من و عاطفه دور همدیگر را خط کشیده بودیم.درست بعد از اون دعوا). و اینگونه بود خداحافظی عاطفه قادری با فائزه غلامی: ببخشید دوستتون را ازتون گرفتم... فائزه هم جواب داد، پردیس دوست خوبی برای ما بود و از کنارش رد شد و من هم ناخود آگاه پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم. فائزه تا وقتی رسیدیم نزدیک سرویس ها هیچی نگفت. فکر می کنم فائزه هم داشت به این فکر می کرد که چی شد جواب عاطفه را اون طوری داد و من هم تمام طول راه برگشت به خونه را داشتم به همین مسئله فکر می کردم. اون روز با اینکه روز آخری بود که سوار سرویس مدرسه می شدم اما اصلاً حوصله نداشتم که سکوت سنگین توی سرویس را بشکنم و جواب بچه ها را که به خاطر من باز با صیتی دعوایشان شده بود را فقط با یک جمله حوصله ندارم دادم. هیچکس هیچی نگفت بجز موقعی که می خواستم پیاده بشوم. مونا گفت بوسم نمی کنی؟ صورتشو بوسیدم و از سرویس پیاده شدم و با اینکه هنوز امتحانها در پیش بود اما حس کردم که سال سوم هم تمام شده...

یک بازگشت آرام

اونروز از بین تمام بچه های کلاس 302 فقط من رفته بودم مدرسه و بقیه بچه های کلاس به اعتراض به امتحان جبر مدرسه نیامده بودند. اشتباه نکنبد من هم مغز خر نخورده و بی دلیل راهم را کج نکرده بودم سمت مدرسه تا خدای ناکرده روی ناشور(نشسته) مدیر و ناظم خوشگلمون را ببینم. اگر من اون روز رفته بودم مدرسه فقط به خاطر این بود که قرار بود پریسا بیاید مدرسه و آخر سال سوم را با همدیگه جشن بگیریم. منتها این جریان مال زنگ آخر بود که هیشکی کلاس نداشت و برای اینکه توجه مسئولین مدرسه به حضور من توی مدرسه جلب نشه تصمیم گرفتیم که من با فهیمه و نجمه بروم سر کلاس فیزیکشان که بد بختانه 4 ساعت تمام با یک دبیر بود و اون هم کسی نبود به جز والیوم 1,200,000  و اون هم قبول کرد که من سر کلاسش بشینم به دوشرط یکی خفقان بگیرم و لام تا کام حرف نزنم و دیگری اینکه جوابهای یک پلی کپی تمرین فیزیک بنویسم و بدهم برای تمام بچه ها کپی بگیرند. خیلی مشقت بار برای همین زنگ دوم از کلاس زدم بیرون و ترجیح دادم توی حیاط بقیه پلی کپی را بنویسم که ای کاش این کار را نکرده بودم چون مجبور شدم یک ساعت تمام به انواع و اقسام دری وری ها گوش کنم. اول از همه نوبت 4 تا دالتونها بود. روباه و موشه و مارمولک و ترب باد کرده که دبیر تاریخ تاییشان را از کلاس انداخته بود بیرون. حالا چقدر سر به سر گذاشتند بماند اما یک جا رسیدن به این حرف که زنگ تفریح قبل که مقنه ات را مریم خیس کرد را چی کار کردی؟ گفتم: انداختم روی تور والیبال که خشک بشود چه طور مگه؟ مونا گفت: آخه مغنه ات افتاد زمین اما زیاد نگران نباش عشقت برداشتتش... من که به حیاط دید نداشتم از روی پله های نمازخانه بلند شدم که ببینم کیو میگه. دیدم شادان جادوگره است که مقنعه من را دستش گرفته گفتم: اون به من چه ربطی داره گیر فهیمه است اون. مونا گفت: چه فرقی می کنه تو یا فهیمه. نامه را به تو نوشته بود. فکر کرده بود تو بهتر از فهیمه ای. گفتم: خوب شد فهمید اشتباه فهمیده. و نیلوفر را که داشت از اون ورها رد میشد گیر آوردم تا بره مقنعه ام را از شادان بگیره و خدا خدا می کردم که زودتر زنگ بخوره و بالاخره خورد و پریسا به همراه لیلا امیرخانی که از دوستان دبستان و راهنمایی من بود و اتفاقی توی مدرسه جدید پریسا بود آمدند مدرسه. باورم نمیشد اینقدر لیلا تغییر کرده باشه اگر توی خیابان میدیدمش اصلاً نمی شناختمش. پریسا عکسهای نامزدی محبوبه را آورده بود و اول نشستیم به عکس دیدن بعد از بوف پیتزاها را آوردند و نشستیم به خوردن غذا و چیبس و ماست و عکس گرفتن و بعدشم طبق معمول همیشه ماست بازی و بعدشم آب بازی. نیکو وفهیمه که کلاً مانتوهایشان را در آوردند و شستند بسکه ماستی شده بود. امروز کادو تولد فائزه را هم بهش دادیم. روز خاصی نبود که خاطره محسوب بشه اما بیشترین رکورد عکس را اون روز داشتیم و دیدن دوباره یک یار قدیمی شاید بهترین هدیه ای بود که می توانستم بگیرم. شاید هم یکی از دلایلی هم که اتفاق خاصی نیفتاد این بود که مونا را زنگ قبل از اون کلی قسم داده بودمش که وقتی پریسا آمد سر به سرش نگذارند وخداییش مونا هم به قولش عمل کرد و اصلاً اون روز اون دور و برها نیامد. نه خودش نه دوستانش. بعد از تعطیلی مدرسه هم بچه ها یک سریشان رفتند که بروند بستنی ناصر بستنی بخورند که تعطیل بود و عوضش یکی یک بستنی قیفی نصیبشان شده بود.

سقوط آزاد بدون شرح

هیچ حرفی ندارم بزنم به جز اینکه این نقاشی را آیدا وحدت عزیزم یعنی بغل دستی من توی کلاس304 کشیده و خود نقاشی بیان کننده شرح ما وقع هست... فقط واسه توضیح بیشتر عرض کنم که دست اندر کار دیگری که آیدا نام برده کسی نیست جز اون یکی بغل دستی عزیزم یعنی آناهیتا نعمتی که اصلاْ هیچ ربطی به اون آناهتا نعمتی هنرپیشه هم نداره و منظور از جاسوس هم الهام تاجیک عزیز است که اون موقع ها ردیف کنار ما درست کنار من می نشست و حالا فکر کنم کنار همسرش تو خونه اش نشسته

راه کار سوم برای ...

صبح بود. طبق معمول هر روز کنار آبخوری نشسته بودیم و داشتیم به اصطلاح درس می خواندیم که نیلوفر سراسیمه به سمتم آمد و ازم خواست که دنبالش برم من هم با این فکر که چه اتفاق مهمی افتاده دنبالش راه افتادم. به پایین پله های نمازخانه که رسیدم دیدم مونا موشه و ملیحه مارمولک و زهرا ترب بادکرده و نرگس منتظرم هستند و لبخند مرموزانه ای میزنند. مونابا لحنی کش دار گفت سلام و همزمان با سلام یک کله کوچک پلاستیکی را بین مشتهایش فشرد و تمام آب داخل آن را روی صورتم خالیش کرد. منهم ایستادم تا کارش تمام بشه و اصلاً از خودم عکس العملی نشان ندادم ولی وقتی تمام شد صورتم را با دستم پاک کردم و افتادم دنبالش. چیزی نگذشته بود که افتاد تو تله. در حقیقت راهش را کج کرد به سمت دستشویی ها و توی دستشویی آخری که 3 برابر بقیه دستشویی ها بود قایم شده بود. آرام رفتم دستشویی کناری اش قایم شدم تا خسته بشه و بیاید بیرون اما با جیغی که نرگس زد لو رفتم.خواستم از روشهای عادی خیسش کنم اما نشد. روش عادی از این قرار بود که با استفاده از شیلنگ توالت کناری و انعکاس آب از سقف کسی که توی دسشتشویی کناری بود خیس می کردیم اما در مورد این دستشویی خاص چون 3 برابر بقیه دستشویی ها بود و مونا موشه هم نصف یک آدم معمولی بود نمیشد از این طریق کاری پیش برد.  با آمدن الناز و مریم یک فکری جدید به ذهنم رسید شیلنگی را که حیاط را با اون می شستند را از روشویی جلوی دستشویی کشیدم و آوردم جلوی دستشویی ای که مونا قایم شده بود. اول امتحان کردم که در قفل باشه بعد شیلگ را دادم به مریم که کنارم ایستاده بود و پریدم لبه دستشویی را گرفتم و خودم را کشیدم بالا و برای اینکه مونا نتواند در را از داخل باز کند پایم را گذاشتم روی دستگیره فلزی در و وزنم را انداختم روی اون پا و از مریم شیلنگ را گرفتم و به الناز ندا دادم که آب را باز کنه. اون لحظه دیدنی بود وقتی که مونا مثل یک موش توی اون دستشویی می دوید و جایی نبود که بتواند خودش را پنهان کند و خلاصه اینکه ظرف مدت کوتاهی مونا موشه شد مونا موش آب کشیده. بچه هایی که اونجا بودند همه صدایشان در آمده بود گناه داره سرما می خوره ولش کن... خلاصه شیلنگ را انداختم و در رفتم. مونا آمد بیرون و خواست من را خیس کنه اما فقط توانست کمی پشت مانتو ام را خیس کند... بعد از یک دعوای مفصل با هم صلح کردیم و روی پله های ته حیاط جلوی آفتاب کم رنگ صبحگاهی نشسته بودیم تا بلکه یک کم خشک بشویم. نا گفته نماند اون روز خاص شانس با ما یار بود.  چونکه شفاهـ... ناظم سومها دیر آمد و ناظم اولها هم اصلاً نیامد مدرسه وگرنه هم فاتحه من خوانده شده بود و هم فاتحه مونا البته به دو علت یکی آب بازی یکی اینکه بر خلاف قوانین مدرسه یک سومی با یک اولی حرف که زده بود که هیچ، آب بازی هم کرده بود. 









سمیرا اشپشش منیپژه خانومه!!!

اونروز امتحان پنج نمره پایان ترم، ترم دوم ادبیات داشتیم. اما قبل از هر چیزی بگذارید یک نکته ای را صادقانه بیان کنم. مگس بی باک توی کلاس ما فقط یک سوگلی داشت و بس و اون هم سمیرا تن ساز بود که بیشتر اوقات برگه های امتحان های کلاسی را هم اون تصحیح می کرد و بسیار مورد اعتماد مگس بی باک دبیر ادبیاتمان بود. امتحان اون روز صحنه های گوتیک و رمانتیک بسیاری داشت... در طی زمان برگذاری امتحان چندین بار مگس بی باک به سمیرا تذکر داد که سرت به برگه خودت باشد و به برگه نازنین جواهری نگاه نکن و این در حالی بود که در تمام این مدت آیدا که زیر نیمکت نشسته بود داشت از روی کتاب جوابها را برای من و آناهیتا که بالا روی نیمکت نشسته بودیم می خواند. بیچاره سمیرا .... 



امتحان که تمام شد مگس بی باک شروع کرد به داد و بی داد سر سمیرا که چرا اینقدر چشم چرانی می کنی و ورق مردم را دید می زنی .... سمیرا هم داد کشید که نگاه نکردم ( که البته نگاه کرده بود)  و بلند شد و برگه هایی که مال امتحان روز قبل بود را کوبید روی میز. بچه ها همه هاج و واج از رفتار سمیرا یک واااااااااااااااای بلندی گفتند و منتظر عکس العمل مگس بی باک شدند. مگس بی باک هم یه نگاهی به برگه ها کرد و اون هم برگه ها را برای بار دوم روی میز کوبید و داد کشید" اینقدر برای معلمش ارزش قائل نشده که چهارتا برگه را برایش تصحیح کنه، واقعاً که"... سمیرا هم با داد و هم با گریه گفت: من چه طوری می تواننستم این همه برگه را تصحیح کنم وقتی این همه درس داشتم که باید می خواندم؟؟؟ مگس بی باک ادامه داد: مگه بقیه بچه ها نبودند؟ مسئله این حرفها نیست... سمیرا هم که عصبانیت بر گریه هایش غلبه کرده بود با عصبانیت و این بار بدون گریه گفت: آره دوست نداشتم تصحیح کنم... یک دفعه دیدیم مگس بی باک مثل مگسی که به شیرینی یورش می برد به سمت سمیرا یورش برد و در یک آن مچ دستش را گرفت و اون را از کلاس برد بیرون. از پنجره دیدیم که مگس بی باک سمیرا را به سمت دستشویی ها می برد. ما هر لحظه منتظر صدای چکی، دادی، بی دادی بودیم اما دریغ و افسوس از یک کدام از این ها. تنها چیزی که اتفاق افتاد بعد از گذشت دو سه دقیقه دیدیم که مگس بی باک در حالی که دستی دور کمر سمیرا حلقه کرده به سمت کلاس بر می گردد و به سمیرا شکلاتی را که از جیبش در آورده بود تعارف میکرد. وقتی برگشتند سر کلاس صورت خیس سمیرا نشان داد که تنها اتفاقی که افتاده بوده یک روشویی ساده بوده به همراه یک آبنبات خوش مزه... هر کدوم از ماها جای سمیرا بودیم مطمئناً سرنوشتی این چنینی نداشتیم من خودم که راهم را بلد بودم سرم را می انداختم پایین و صاف می رفتم قتلگاه تا یک مشاوری بیاید و ارشادم کند بعد هم می رفتم دفتر شیشه ای تا دو تا متلک هم شفا... ناظممان بارم کند... اینه که میگم سمیرا اشپشش هم منیژه خانومه ...

(این یک ضرب المثل قدیمیه که میگویند سوگلی دربار ناصرالدین شاه، شپشهای ناصرالدین شاه را توی شیشه ای با اکرام نگه داری می کرده. اشپش لفظ قدیمیه همون شیپیش یا شپش خودمونه)


این دبیر خوش تیپ ادبیات رو با تمام قاطی پاتی هایش بسیار دوست داشتم... کلش بدجوری بو قورمه سبزی میداد !!!!!